شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

انقدر تو بوق و کرنا کردن که دیروز 88/8/8 بوده که انگار مثلن چی هست. خب یه روزیم 77/7/7 بوده، یه روز دیگه‏م 66/6/6 بوده، باز یه روز دیگه‏شم 55/5/5 بوده، بازم بگم؟ :دی
نمی دونم حالا بگم که دیروز که 88/8/8 بود و من درست ساعت '8:08 بیدار شدم چی فکر می کنید؟ البته فقط بیدار شدم ولی از جام پا نشدم، شایدم پا شدم رفتم دستشویی و برگشتم دوباره تو تخت که ساعت 9 اینا بود که پی جی زنگ زد که پاشو پاشو نوبت منه بخوابم. تا الان بیدار موندم که تورو بیدار کنم و بعدش خودم بخوابم.
شنبه 9 آبان 1388

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

دیشب سوار اتوبوس بی آر تی شدم و اصلن فکر نمی کردم جای خالی واسه نشستن داشته باشه ولی یه دونه بود، کجا؟ دقیقن مرز جدا کننده خانوما و آقایون.
اینم بگم که بین قسمت آقایون و خانوما از سمت چپ و راست صندلی گذاشتن و یه ورقه فلزی سوراخ سوراخ که هیچ جوره هیچ آقایی نمیتونه انگشتشو از تو سوراخا رد کنه ولی وسط فقط با یه میله جدا شده. یعنی از بالا و پایین هر کاری میشه کرد.
ایستگاه بعد یعنی چهار راه ولیعصر خیلی شلوغ شد و کلی آدم چپیدن تو. یه دختری جلوی من وایساده بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد. اونجوری که متوجه شدم گوشییشو گم کرده بود و الانم یه گوشی زاپاس دستش بود. اصلنم حواسش به درو و برش نبود.
من همینطور نشسته بودم که یه دفعه متوجه شدم یه آقایی هی سعی میکنه با پای این خانم تماس حاصل کنه. من همیشه اینجور مواقع هوای دختر مورد نظر رو دارم و بهش میگم خودشو بکشه اینورتر ولی اینبار نمی دونم چرا هیچی نگفتم و منتظر شدم ببینم چه اتفاقی میفته.
خلاصه دختره که اصلن نمی فهمید و آقاهه که اولش از پهلو بود حالا دیگه کامل چرخیده بود و فُلان جاشو هی سعی میکرد بماله به پای دختره.
منم همینطور داشتم نگاه می کردم و آقاهه اصلن نمی تونست تصورشو بکنه که یکی داره میبینه. اینه که من همیشه میگم تو حالتی که مطمئن هستید هیشکی شمارو نمی بینه و کاری رو دارید انجام میدید که نمی تونید در حالت عادی انجام بدید، مطمئن باشید که حداقل یکی حواسش به شما هست.
خلاصه آقاهه هی خودشو مالید به پای دختره که فُلانه انقدر بزرگ شده بود که حتی از روی شلوار جین هم کاملن مشخص بود.
دو تا ایستگاه بعد من باید پیاده میشدم، از اونجایی که هم نمی خواستم آقاهه خیلی حال کنه و از طرفی عذاب وجدان داشتم که چرا به دختره نگفتم، پا که شدم سریع جامو دادم به دختره و گفتم شما بیا اینجا بشین ولی اون که نشست یه خانم تپل مپل سفید جاشو گرفت. خب معلوم بود که آقاهه بالاخره خودشو با این خانم تپله ارضا می‏کنه.
خلاصه وقتی سوار هر نوع ماشینی میشید مواظب اینجور آدما باشید.
دوشنبه 4 آبان 1388

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸


اینم عکس جدید لختی سپیده که حسابی جنجال به پا کرده.
شنبه 2 آبان 1388

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

بعده دو سال و اندی امروز واسه اولین بار پی جی رو از وب کم دیدم. تمام اتاقشو بهم نشون داد، قبلن ازش خواسته بودم از جزئیات سوئیتش واسم عکس بگیره و بفرسته ولی امروز کاملن لایو دیدم.
اتاقک لباساش، دستشویی یعنی حتی توالتش، حموم و حوله. تختش، تلویزیون، دراور، بالشش، آینه، لپ تاپش تو آینه.
خودشو لخت، پشمالوی من. بدنش پر از موئه برعکس سرش. لخت بود فقط یه شرت سفید تنش بود. ازش خواستم اونجاشو ببینم، گفت نه خجالت می کشم و الان خوابه و اینا. گفتم اِ از من خجالت می کشی؟ گفتم یه لحظه ببینم و نمیخوام که بیدار شه. نشونم داد. حالا نگین این دختره چقدر بی ادبه ها، گفتم چیز نگفته نداشته باشم دیگه! :دی
از پشت وب کم کلی ماچم کرد، بازم گریه‏م گرفته بود.
پنجشنبه 23 مهر 1388

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

منتظر بودم تا زمان بگذرد و به درب زندان اوین روم. حدود ساعت ۲:۳۰ دقیقه با کوهیار گودرزی قرار گذاشتم و به سمت زندان اوین رفتیم. حدود ۲۰۰ نفر از فعالان حقوق اجتماعی و تعدادی مادر داغدیده هم حضور داشتند. منتظر بودیم که اولیاءدم به زندان بیایند. بعد از گذشت یک ساعت مادر و پدر احسان (مقتول) را به همراه برادر و خواهرش دیدیم. جمعیت به سمت وی رفتند تا با التماسهای خود آنان را از اعدام بهنود منع کنند. مدتی گذشت و مادر و پدرش گفت که ما گذشت می کنیم. جو بسیار سنگینی حاکم شده بود. درب زندان باز شد . اولیاءدم من و آقای اولیایی فر به داخل زندان رفتیم. مدتی در سالن انتظار ایستادیم. فکر می کردیم که اولیاءدم گذشت خواند نمود و بهنود اعدام نخواهد شد. مدتی گذشت صدای دعاهای فعالان از بیرون زندان به گوش می رسید. بعد از چند دقیقه وارد سالن دیگری شدیم. بهنود یا تعدادی از مسئولین زندان هم حضور داشتند. وقتی اولیاءدم به داخل رفت. بهنود به دست و پای آنها افتاد و خواهش و التماس کرد که او را نکشند. سرپرست اجرای احکام صورتجلسه اجرا را تنظیم کرد. چند نفر از مسئولین زندان، من و آقای اولیایی فر به سمت اولیاء دم رفتیم از آنها خواستیم و التماس کردیم که بهنود را اعدام نکنند. مادر مقتول گفت من الان نمی توانم فکر کنم باید طناب دار را به گردن بهنود بیاندازم. بعد از چند دقیقه صدای اذان به گوش رسید. بهنود به اتاقی رفت تا آخرین نماز زندگی اش را بخواند. او رفت تا از خداوند خود طلب مغفرت کند. پس از اتمام نماز همگی به محوطه زندان رفتیم. وحشت داشتم و تمام بدنم می لرزید و نمی دانستم که عاقبت این پسر بی مادر چه خواهد شد. بهنود وقتی به دست و پای مادر و پدر مقتول افتاد به مادر مقتول می گفت که من مادر ندارم تو رو به خدا شما مادری کنید و من را اعدام نکنید. همگی به سالن دیگر رفتیم. در سالن چهار پایه مستطیل شکل آهنی وجود داشت که بالای آن طناب دار پلاستیکی آب رنگی نصب کرده بودند. بهنود می آرزو داشت آسمان آبی را در آخرین لحظه زندگی خود ببیند ولی داشت طناب دار آبی می دید. اولیاءدم داخل رفتند و پس از مدتی بهنود را به آن سالن کذایی بردند. سالنی که اعدامها در آنجا صورت می گرفت. من تا به حال ندیده و نشنیده بودم که اجرای احکام یک نفر را به صورت خاص در زندان اوین اعدام کند. ولی برایم تعجب انگیز بود که چرا بهنود به تنهایی اعدام می شد. شاید این هم از بد اقبالی او بود که تنها به آسمان رود. کسانی که آنجا بودند باز هم از مادر و پدر بهنود خواهش کردند و گفتند اگر با خدا معامله کنید زیان نخواهید دید. مادر مقتول گفت باید طناب دار را به گردن بهنود بیاندارید. بهنود به بالای چوبه دار رفت و طناب را به گردنش انداختند. چند ثانیه ای نگذشت که مادر و پدر مقتول به سمت چارپایه رفتند و آن را از زیر پای بهنود کشیدند. بهنود به ملکوت اعلی پیوست.

طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. تا چارپایه از زیر پای بهنود کشیده شد تمام اطراف سیاه شده بود.

امروز دیگر بهنود در زندان و بین دوستان خود نیست. جای خالی بهنود را احساس می کنند.

من تمام تلاش خودم را کردم ولی هیچ فایده ای نداشت. باز هم عقیده دارم او مستحق مرگ نبود.

او نمی بایست اعدام شود.

ولی اعدام شد.

اعدام

یکشنبه 19 مهر 1388

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸


این روزا خیلی کار دارم و حسابی سرم شلوغه، فقط اومدم که بگم مهرگان بود و باز ما مثل همیشه هیچی ازش نفهمیدیم، اونوقت خدا نکنه اعیاد مذهبی باشه. بعد میگن چرا انقدر دین زده شدین؟
جشن تو آمریکا تو شهرهای مختلفش برگزار شده، پی جی هم رفته، این عکسم از پروفایلش دزدیدم. :دی
سه شنبه 14 مهر 1388

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

40 هفته نذر امامزاده صالح برای شفای پی جی داشتم که دیروز تموم شد. درست 10 ماه بود که هر چهارشنبه می رفتم امامزاده و دعا می کردم، به غیر از یه هفته که سه شنبه رفتم. با اینکه گفته بودم هر هفته میرم و روزش رو تعیین نکرده بودم ولی به شدت دلم می خواست فقط چهارشنبه ها برم.
بعد از زیارت و دعای اینکه ناامیدم نکنه، تو ماشین زنگ زدم به پی جی. هر چند می دونستم اون موقع سر کاره و شاید نتونه صحبت کنه ولی دلم طاقت نیاورد. البته صبحش بهش گفته بودم که امروز آخرین روزه ولی شبم که داشتم برمی گشتم و در واقع روز اونا بود باز گفتم. بهش گفتم من مطمئنم که خوب میشی توام مطمئن باش. گفتم امیدتو از دست نده؛ من خیلی دعا کردم حتمن جواب می گیرم.

پ.ن 1: یه خانومی تو امامزاده داشت دعا می کرد با صدای بلند، نمی دونم چرا ولی داشتم گوش میدادم ببینم چی میگه. با لهجه صحبت میکرد که من نمی دونستم لهجه کجاست. داشت می گفت ای خدا من که بنده خوبی نبودُم، به خاطر بنده های خوبت حاجتُمو بده. هی می گفت امامزاده صالح قربونت بُرُم، قربونت بُرُم. فکر کنم اونم دنبال شفای مریضش بود؛ شاید پسرش.

پ.ن 2: جدیدن کمر پی جی به علت همون سرطان خیلی درد می کنه و اذیتش می کنه؛ از این کمربند طبیا استفاده می کنه ولی خب فایده ای نداره. هیچ کاری نمی تونم بکنم و فقط غصه می خورم. خیلی دلم می خواست پیشش بودم تا بیشتر می تونستم حسش کنم و شاید کمکی کنم، حداقل از نظر تغذیه ای که می دونم خیلی مهمه ولی نیستم.
براش دعا کنید. مرسی
پنجشنبه 9 مهر 1388