چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

خب خیلی وقته خیلی از وبلاگایی‏رو که می‏خوندم، نخوندم.
چهارشنبه 9 دی 1388
از آموزشگاه زبان زنگ زدن، گفتن امروز تعطیله که لابد مام بریم واسه محکوم کردن. اصلن خوشم نیومد چون اینجوری تعطیلی بین دو ترممون کم میشه.
چهارشنبه 9 دی 1388
امروز روزی بود که قرار بود ملت برن محکوم کنن، چیو؟ کشته شدن 4 نفر، 5 نفر، 7 نفر، به روایتی 37 نفر رو تو روز عاشورا؟ به چی اهانت شده؟ به کی اهانت شده؟ اصلن شده که شده، به کسی چه ربطی داره؟ مگه دین و ایمون و خدا و پیغمبر و حسن و حسین مال ِ شماهان که بقیه بهشون توهین کردن یا نکردن؟ هر کسی می‏تونه بهشون اعتقاد داشته باشه یا نداشته باشه، زوری که نیست بابا جان!
چهارشنبه 9 دی 1388

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

امروز دقیقن یک هفته‏ست که گردن بند فروهری که پی جی برام خریده بود‏رو از گردنم درآوردم و گردنبند فبلی خودم‏رو که سالها بود کنار گذاشته بودمش انداختم. چقدر ناراحت کننده بود، چقدر!!
دقیقن فردای روز تولدم. یه جورایی روز تولدم رو مبدا انتخاب کرده بودم که اگه تا اون روز هیچ اتفاق خوشایندی نیفتاد خودم دست بکار بشم و سعی کنم از گذشته دل بکــَــنــَــم.
الان یادم افتاد که همون سال اول آشنایی من و پی جی، پی جی نذر کرده بود تا تولدش کارامون درست بشه و خانواده‎ش قبول کنند که با یه غیر دین ازدواج کنه ولی یکی دو روز قبل از تولدش پدر و مادرش یه آشی براش پخته بودن که یه وجب روغن روش بود. مثلن می‏خواستن باهاش صحبت کنند و به اصطلاح از این تصمیم منصرفش کنند، اونجوری که پی جی بعدن بهم گفت، اون روز تو خونه‏شون یه دعوای حسابی شده بود و اونا زیر بار که نرفته بودن هیچ، پی جی حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان. اینو خودش گفت، من مطمئن نیستم. هیچوقت نفهمیدم جریان بیمارستان رفتن درست بود یا نه، چون پی جی مشکل قلبی هم داشت راست گفتنش ممکنه. و الان نزدیک 7-8 سال از اون سال می‏گذره و این دفعه من روز تولدم‏رو انتخاب کرده بودم که هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچی.
پنجشنبه 3 دی 1388

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸

همونطور که می‏دونید 40 هفته نذر امامزاده صالح داشتم که از پارسال رفتم و تموم شد. بعده اینکه تموم شد دلم یه جوری بود، انگار دیگه نمی‏تونستم که نرم، به خاطر همین دوباره شروع کردم به رفتن، تصمیم داشتم هر هفته برم، حالا یا 40 هفته یا تا زمانی که کارم درست بشه و برم که ممکن بود بیشتر از 40 هفته طول بکشه یا کمتر.
تا 11 هفته هم رفتم ولی امروز که میشد دوازدهمین هفته دیگه نرفتم. خیلی غمگین بودم. هزار تا فکر تو ذهنم چرخ میزد. از یه طرف می‏گفتم شاید خدا داره صبر منو امتحان می‏کنه، از طرف دیگه فکر می‏کردم خب من اگه باید این موضوع رو تموم کنم که دیگه نمی‏تونم به خاطرش دعا کنم. خلاصه از نرفتنم ناراحت بودم ولی نمی‏خواستم که برم.
اگه بگم بهش فکر نمی‏کنم دروغی گفتم که قابل باور نیست، دارم سعی می‏کنم که بهش فکر نکنم ولی بازم صبح که از خواب پا میشم اسمش اولین چیزیه که به ذهنم و به زبونم جاری میشه.
منی که سالها قرآن نخونده بودم، بعد از فهمیدن بیماریش تصمیم گرفته بودم یه دور کل قرآن‏رو بخونم، هنوز تموم نشده ولی اینو ول نکردم و هنوز دارم می‏خونمش. ولی دیگه قبلش هیچ دعایی نمی‏کنم، انگار نمی‏تونم که دعا کنم.
بعد از اینم تصمیم دارم به آدمای دور و برم بیشتر فکر کنم، یعنی اگه کسی پیشنهادی بده فکر نکرده نمی‏خوام که جواب رد بدم یا شاید بهتره بگم دارم تلاش می‏کنم یکی‏رو جایگزین کنم. هیچ وقت دوست نداشتم اینطوری بشه. می‏ترسم با کسی زندگی کنم ولی همچنان تو زندگی قبلی و در فکر شخص دیگه‏ای غرق باشم.
برام دعا کنید لطفن، خودم دیگه نمی‏تونم، شما دعا کنید.
چهارشنبه 2 دی 1388

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

دومین سیگار رو هم کشیدیم.
پنج شنبه 26 آذر 1388

آذرستان

راستش خیلی برای انتخاب اسم فکر کردم. هیچ جوری هیچ اسمی منو به وجد نمیاورد، نه اینکه این آورده باشه ولی هیچ کدوم از عنوان‏های خانم نارنگی هستم یا انار جان جان، یا من این رنگیم تو چی هستی و اینا منو ارضا نمی‏کرد.
آذرستان رو واسه این انتخاب کردم که ماه تولدمه، هیچ فرقی برام نمی‏کرد که تو یه ماه دیگه به دنیا میومدم، یعنی هیچ تعصبی بهش ندارم، هر چقدر دلتون می‏خواد به آذر ماهی‏ها فحش بدید، من اصلن ناراحت نمیشم. خب دست خودم نبوده که این ماه و این موقع سال به دنیا اومدم. چیزایی باید برام مهم باشن که من تو انتخابشون نقش داشتم.
azarestan قبلن ثبت شده بود، همینطور azarestaan. اگه می‏خواستم می‏تونستم azarestaaan رو انتخاب کنم با سه تا a. فکر کردم خیلی منطقی نیست کلمه‏رو انقدر بزرگش کنم، پس ترجیح دادم لینکم azarbanoo باشه ولی بعده این همه جا با آذرستان ظاهر خواهم شد.
کم کم اینجارو درست می‏کنم، شاید همون طرح و شکل و شمایل وبلاگ قبلی رو هم اینجا پیاده کنم.
پنج شنبه 26 آذر 1388

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

تولد

امروز تولد این وبلاگ با تولد خودم یکی شد.
این چندمین باره که دارم آدرس عوض می‏کنم ولی اینو دیگه باید نگه دارم تا زمانیکه حداقل مطمئن باشم لو نرفتم.
تولد خودم و وبلاگ به خودم مبارک.
چهار شنبه 25 آذر 1388

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸

شراب تلخ می‏خواهم که مردافکن بود زورش

این مدت چقدر فیلم بازی کردم خدا می‏دونه چون هیچوقت نخواستم و نتونستم که بزارم کسی بفهمه. شدیدن داغونم، دیشب قبل ِ خواب یه عالمه گریه کردم که امروز با صورت و چشمای پف کرده اومدم سر کار و همه داشتن می پرسیدن که چی شده ولی من کم بودن ِ خوابمو بهونه کردم.
تو این مدت خیلی دلم خواسته برای یه روز یا یه لحظه‏م که شده بتونم از دست این فکرا و غمها راحت بشم.
یه همکار دارم که تقریبن سه سالی هست می‏شناسمش، متاهل هم هست و البته متعهد. تقریبن دیگه خیلی با هم راحتیم، نه به صورت ِ بدش، کاملن خوب. طوریکه چند روزه که بهش گفتم خیلی دلم می‏خواد یه بار انقدر مشروب بخورم که مست شم. من همینجوری گفتم ولی اون به حرفم فکر کرده بود. تقریبن یه ساعت بعدش اومد و گفت من می‏تونم براتون بیارم ولی زمان و مکانش با خودتون.
کلی حرف زدیم که کجا باشه و دلم نمی‏خواد تنهایی اینکارو بکنم و از این چیزا که دوست پی جی رو که همکارم دیدتش و می‏شناستش و هم اینکه یه جورایی آمریکاییه، یعنی اونجا بزرگ شده رو بهم پیشنهاد داد.
همون موقع دوست پی جی که برای کار خیلی بهم زنگ میزنه، زنگ زد و گفتم چه حلال زاده‏ست. بهش گفتم دلم می‏خواد یه بار مست ِ مست شم. اولش هیچی نگفت. بعد گفتم می‏تونی کمک کنی؟ گفت باشه.
اولش پرسید که تا حالا خوردم یا نه؟ و اینکه چه جوری بوده؟ گفتم یکی دو بار با پی جی خوردم ولی اونقدری نبوده که هیچی حالیم نبوده باشه فقط دست و پام شل شده بود. یه بار دیگه‏م مال چند سال پیش بود که پی جی رفته بود اتریش که مثلن من فراموشش کنم و همون موقع‏ها دوستم و دوست پسرش که می‏خواستن مثلن به من کمک کنن بهم مشروب دادن که واسه خودش یه ماجرای طولانی داره که بعدن من با چه مکافاتی این دو نفرو از سرم باز کردم.
دوست پی جی آخر سرم وزنمو پرسید که ببینه چقدر مشروب، مستم می‏کنه و خلاصه قول همکاری داد :دی
ولی گفت بابا و مامانش تا یکی دو ماهه دیگه ایرانن و نمیرن آمریکا. خلاصه هیچی زد تو حالم. حالا کی بشه خدا میدونه.

انقدر داغونم که هیچی آرومم نمی‏کنه. امروز بعده کلی زد و خورد و شوخی و خنده با همکارا که البته رئیس شرکت نبود، رفتم تو اتاق همون همکار. یه نخ سیگار داشت، روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.
بلد که نبودم، چند باری سرفه کردم و دو تا دیگه از دخترا هم اومدن و هر کدوم یکی دو پُک کشیدن.
بعدش به آقای همکارم اصرار کردم که بره یه پاکت بخره و یکی یه دونه هم به ما بده، چون قبلیه همون یه دونه‏رو داشت. اولش قبول نمی‏کرد ولی آخر رفت. هر کدوم یه نخ کشیدیم. مطمئنم اینا فهمیدن من یه چیزیم هست ولی به روی خودشون نمیارن.
اینم بگم که همین همکارم با اینکه خیلی خانومش رو دوست داره و من واقعن هیچی ازش ندیدم به غیر از متعهدی بعدش که بچه ها رفتن اومد به من گفت خب میشه مشروبم بیارم همینجا و یه روزی که بچه ها رفتن شما یه کمی بخور. گفتم من می‏خوام مست شم، گفت خب نه اون نمیشه دیگه.
ولی مطمئنم خیلی دلش می‏خواد خودش همون کسی باشه که من در کنارش مست میشم، با اینکه دوست پی جی رو خودش بهم پیشنهاد داد ولی دوست داره که خودش شرایطش رو می‏داشت ولی نداره. نه اینکه فکر کنم شاید بخواد کاری کنه که این احتمالش واقعن صفره مگه اینکه خودشم انقدر مست باشه که نفهمه چیکار داره می‏کنه.
بیشتر دلش می‏خواد ببینه من چه جوری میشم، چیکار می‏کنم و از همه مهمتر اینکه چی میگم. چون هزار بار بهم گفت که موقع مستی چیزایی آدم میگه که هیچوقت در حالت عادی نمیگه. از اونجایی هم که مطمئنه یه اتفاقی واسم افتاده این عطش ِ بودن ِ من ِ مست در کنارش‏رو بیشتر کرده.
حتی یکی دو بار بهم گفت هر وقت این اتفاق افتاد یعنی من رفتم پیش دوست پی جی و مشروب خوردم و مست شدم حتمن براش تعریف کنم اون چیزایی‏رو که یادم مونده.

پ.ن: می‏دونم خیلی خوب تعریف نکردم و کلی سوال و ابهام تو ذهنتون به وجود اومده ولی به مرور شاید بتونم شرایط رو بیشتر توضیح بدم، مثل شرایط شرکت، تعداد نفرات، دوست پی جی و مدل ِ رابطمون، همینطور آقای همکارم.
سه شنبه 24 آذر 1388

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

همکارم داشت راجع به پدربزرگش صحبت می‏کرد و اینکه پدربزرگش رو برای عمل بردن بیمارستان.
نمی‏دونم چی داشت راجع بهش می‏گفت که من نشنیدم و بهش گفتم: مهربون بود؟
گفت: بود چیه؟
خلاصه هیچی، همه گفتن بابا هنوز عملش نکردن تو کُشتیش!
شنبه 21 آذر 1388

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

میگم: بازم پام درد می‏کنه.
دوستم میگه: چرا نمیری دکتر؟
میگم: چه دکتری برم؟
میگه: دکتر ِ پا.
سه شنبه 17 آذر 1388

حق رای زنان از نظر مدرس


از اول عمرم تا بحال برایم بسیار مهالک در بر و بحر اتفاق افتاده و هیچکدام به بدنم لرزه درنیامده بود* ، آخر ما هر چه تامل می کنیم می بینیم خداوند قابلیت در زن ها قرار نداده ست که لیاقت انتخاب کردن را داشته باشند ، اینها از آن زمره ند که عقول شان استعداد ندارد و در حقیقت تحت قیومیت قرار دارند ، چطور ممکن است به اینها حق انتخاب کردن داده شود”

از مدرس در ارتباط با پیشنهاد چند تن از نمایندگان مترقی مجلس دایر بر منظور کردن حق رای برای زنان در قانون اساسی مشروطیت / جلسه یازدهم شعبان سال قمری 1329
سه شنبه 17 آذر 1388
یعنی نشد من سرما بخورم، باهاش پریود نشم. پریشب انقدر حالم بد بود که نگید و نپرسید. سرما خورده بودم، پریود شده بودم با درد کمر و دل. از یه طرف دیگه پای چپم داشت از درد منو می‏کُشت. دیگه منی که هیچوقت قرص نمی‏خورم مجبور شدم یه ایبوپروفن بخورم بلکه بهتر بشم. که البته خیلی تاثیر داشت و شب راحت خوابیدم.
دیشبم یه قرص گذاشتم کنارم که اگه نصفه شبی دیدم درد پام نمی‏زاره بخوابم بخورمش که خدارو شکر با اینکه اولش خیلی درد داشتم ولی خوابم برد و از دردش بیدار نشدم.
سه شنبه 17 آذر 1388