سه شنبه یازدهم فروردین 1388
سهشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۸
دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸
یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸
چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷
شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷
http://www.autnews.us/archives/1387,12,00019318
پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷
بانو
بانویی بود حدودن 30 ساله البته نمیشد دقیق سنشو حدس زد شاید چند سال بیشتر یا کمتر از چند سال کمتر.
قیافهی جالب توجهی داشت، بینی عقابی با آرایش قرمز، روژگونهی قرمز، سایهی قرمز، ابروی قرمز
فکر کنم ریملش آبی بود
ولی کاملن محجبه، یه چیزی شبیه روسری سفت به سرش بسته بود، روی اون یه تل آبی براق، سمت چپش یه پاپیون آبی با نگینهای درخشان
دو تا شال زرد و نارنجی هم روی اون
توی امامزاده صالح بود و رفت که دعا کنه
موقع برگشت تو همون اتوبوسی بود که من بودم.
انتهای مسیر ازم پرسید مترو هم میره؟
مشغول درآوردن زیورآلاتش شد که متوجه شدم هر چهار انگشت دو تا دستش با انگشترهای بدلی آذین شده
تو هر دستش چندین النگو و دستبند داشت، از النگوهای استیل گرفته تا پلاستیک
یکی دو بار هم خندید بدون اینکه به کسی نگاه کنه
موقع پیاده شدن یه مردی منتظر مونده بود که اون بیاد و نزدیکش بشه
به شدت غیرتی شده بودم و یه جورایی که حواسش نبود مواظبش بودم که یه وقت مرده کاری نکنه
هر کاری کردم قبل از من پیاده بشه نشد، مرده موند پشت بانو
بانو یه هزاری داد به راننده اتوبوس و گفت بقیهشو نمیخوام.
چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۷
آقای پیجی
آقای پیجی سرطان مغز استخوان داره پس فکر میکنه میمیره.
آقای پیجی فکر میکنه داره میمیره پس دیگه به من زنگ نمیزنه.
منم از روی لجبازی دو هفتهست که بهش زنگ نزدم.
نمیخوام بمیره پس دارم براش دعا میکنم.
بهش گفتم ریش بزاره حالا که عکس آخرشو میبینم ته ریش داره.
توی فیس بوک هیچ حرکتی نمیکنم که ازم هیچ فیدی نداشته باشه. چند روزه که اونم هیچ حرکتی نکرده و من میترسم.
تو هفته پیش همین اتفاق افتاد فقط میخواستم مطمئن بشم که هنوز حالش خوبه، زنگ زدم، صداشو که شنیدم قطع کردم ولی خدا میدونه که چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم.
نگران شماره افتادنم نبودم چون از اینجا به اونجا شماره نمیفته فقط میفهمه از ایرانه.
جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷
پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۷
بنده اساسن دلم میخواست که یه مرد بودم تا هر کاری دلم میخواست میتونستم انجام بدم و اینهمه بدبختی زنهارو نداشتم.
اول اینکه پریود نمیشدم
دوم اینکه میتونستم با زنهای زیادی ارتباط داشته باشم بدون اینکه بکارتم رو از دست بدم یا احساس گناه کنم یا ندونم بچهم مال کیه
سوم اینکه حامله نمیشدم
چهار اینکه تا هر موقع شب دلم خواست تو کوچه مشغول سوت زدن بودم
پنج اینکه بازم با زنهای سالم ارتباط میداشتم حتمن حتمن!
دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷
زَ فاف یا ز ِفاف
نشسته روی صندلی اتوبوس با چشمهای بسته، برای استشمام کمی هوای خنک، پنجره را نیمه باز میکنم. دوباره چشمهارو میبندم. خانم کناری میزند به دستم، فکر میکنم میخواهد بگوید که پنجره را ببند ولی میپرسد زَ فاف با ز ِفاف چه فرقی داره؟!!!!!!!!!