دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

بلاگ سپات فیلتر شد

خب نمی‏دونم چرا بلاگ سپات فیلتره و منم مجبور شدم با فیلترشکن فعلن بلاگ سپات رو باز کنم.
دیروز اومدم آپ کنم که نشد، امروزم باز فیلتر بود. مشکل از کجاست؟ جالب اینه که وبلاگارو باز می‏کنه ولی ادیتورش‏رو باز نمی‏کنه.
دوشنبه 6 اردیبهشت 1389

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

یه بار یه جایی که یادم نیست کجا بود خوندم وبلاگ فقط واسه درباره‏ی غم نوشتن نیست. این بود که تصمیم گرفتم امروز که خوشحالم بیام بگم من خوشحالم و ناناحت نیستم، نه اینکه اصلن نباشم ولی این مدت به لطف اینکه با پی جی صحبت می‏کنم حالم خیلی بهتره.
خب دیروزم باهاش صحبت کردم. یه نمایشگاهی تو ایتالیا هست که رئیس این شرکته که توشم می‏خواد بره. منم دیدم موقعیت خوبیه به پی جی گفتم می‏تونه بیاد یا نه. اینطور که معلوم بود بدش نمیومد بیاد. بهش گفتم روش حساب باز نکردم ولی اگه تو بیای منم میام که اونجا همدیگه‏رو ببینیم. البته خودم فکر می‏کنم احتمالش کمه، چون پاسپورت پی جی اکسپایر شده، بعدشم اینکه شاید از لحاظ کاری نتونه. خلاصه اگه بشه خیلی عالی میشه. در واقع هم فال میشه هم تماشا.
دوشنبه 30 فروردین 1389

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

اس ام اس داده:
Salam asal
shoma ham baron dared(darid)
enja(inja) hava mastet mekone(mikone) bezani koh
دلم می‏خواد بهش بگم من عسل تو نیستم، اصلنم نمی‏خوام باشم ولی نمی‏دونم چرا نمیگم؟
چهارشنبه 25 فروردین 1389

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

الان نزدیک 1 ساعت با پی جی صحبت کردم، جدن خوشحالم. خوشحالم که دوستن داشتنمون‏رو هنوزم از هم پنهان نمی‏کنیم. هنوزم وقتی صداش می‏کنم با عشق و علاقه بهم میگه: جوونم، هاااااااا(با یه حالت خاص) یا هر چیز دیگه.
دوباره حرفای خودمو زدم و گفت باز شروع کردی؟ گفتم کجای کاری، هیچوقت هیچی تموم نشده بود، تو خبر نداشتی. چقدر بعده این حرفم احساس ناراحتی کرد. چقدر یاد قدیم افتاد.
چقدر گفت دلش تنگ شده، گفت واسه اون موقعه‏ها خیلی دلش تنگ شده. واسه اون شرکتی که توش همکار شدیم. واسه اینکه میومد جلوی همکارای دیگه منو به اسم صدا میزد و من بهش غر میزدم که منو به فامیلیم صدا کنه و اون می‏گفت چَشم و دوباره دفعه بعد کار خودشو می‏کرد. چقدر برای جاهایی که با همدیگه رفتیم دلش تنگ شده، برای دیزین رفتنمون. برای همه‏ی همه‏ی اون روزا دل هر دوتامون تنگ شده به اندازه یه دنیا.
چقدر طرز حرف زدنش، چقدر آه کشیدنش به خاطر گذشته اشک تو چشام آورد. چقدر آینده‏ای که اونهمه براش برنامه ریزی کرده بودیم، مبهم از آب دراومد. چقدر فکر نمی‏کردیم که ممکنه هر اتفاقی بیفته به غیر از این.
هیجوقت هیچکی نمی‏تونه جای اونو واسم بگیره. چون اون بود که عشقُ نشونم داد و بهم فهموند کسی هست که بتونه واقعن منو دوست داشته باشه.
بهم گفت تازگیا بی معرفت شدی! گفتم من بی معرفت شدم؟ گفت آره دیگه به خوابمم نمیای!
عجب حکایتی شده
عشق تو عادتی شده
که از سرم نمیره
سه شنبه 24 فروردین 1389

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

راستش حرف واسه گفتن زیاده ولی حوصله گفتنش‏رو ندارم. از پی جی بگیر تا همکارای تو شرکت.
آخرین صحبتم با پی جی سه شنبه شب بود، یه بار سنگینی رو دوشم بود که خواستم کمکم کنه که تحمل اونهمه بارو نداشتم و البته شاید یه بهانه که هر دفعه یه بهانه‏ای برام هست. مربوط به خودم نمیشد، مربوط به دو تا از همکارام. یه آقای متاهل و یه خانم مجرد. آقای متاهل که هرگز فکر نمی‏کردم حرف از جدایی از همسرش‏رو ازش بشنوم، داره از همسرش جدا میشه و البته ظاهرن خانم تقاضا داده و این آقا اصلن دلش نمی‏خواد این اتفاق بیفته و گفت تا اونجایی که بشه سعی می‏کنم جلوش‏رو بگیرم. از اون طرف خانم همکار مجرد که واسه خودش دوست پسر داره و کلی ادعای عاشقی ِ دوست پسرش‏رو می‏کرد بعد از اینکه می‏فهمه آقای متاهل ممکنه از خانومش جدا بشه، بهش گیر داده که بعد از اینکه جدا شدی با من ازدواج کن. یعنی الان دارم به راحتی اینجا می‏نویسم ولی مگه من تونستم یا می‏تونم این موضوع‏رو هضمش کنم؟
انقدر تو این دو سه روزه حرفای عجیب شنیدم که داشتم شاخ در می آوردم. این آقا اصولن همیشه با من راحتتر از بقیه هست چون مدت بیشتری نسبت به بقیه منو می‏شناسه. و اینارم این آقا بهم گفت که این دختره بهش گیر داده و از این حرفا. داستانش طولانیه که نمیشه همه‏رو اینجا گفت.
شب تا رفتم خونه اول به خواهرم گفتم در این جهت که این آقا از من همفکری می‏خواست که چیکار کنه. چون می‏گفت چه 1 درصد چه 99 درصد احتمال داشته باشه که خانومم ازم جدا نشه، اگه این دختره کاری بکنه مثلن زنگ بزنه به خانومم یا خونه‏م همه چی داغون میشه و دیگه هرگز نباید فکر کنم که ممکنه خانومم برگرده. به من گفت نمی‏تونم خیلی باهاش بد برخورد کنم چون می‏ترسم بدتر بزنه همه چیو داغون کنه.
اینارو که به خواهرم گفتم، گفت داره دروغ میگه. گفتم یعنی چی؟ چرا باید دروغ بگه؟ گفت نمی‏دونم ولی مطمئن باش همه چیو راست نمیگه. کلی هم اینجا هنگ کردم.
بعد با پی جی صحبت کردم و این جریانو بهش گفتم، گفت به نظر من این آقا داره به خود تو پیشنهاد میده. دیگه بیشترتر هنگ کردم. البته به پی جی توضیح دادم که این نمی‏تونه درست باشه چون اون موضوع پی جی‏رو میدونه، درسته همه چیو نمی‏دونه ولی در کلیت ماجرا هست و هم اینکه می‏دونه من تو عشق با پی جی هستم.
خلاصه که اندر تعجب این موضوعات موندم و هر چند که به من ربطی نداره ولی اصلن هیچوقت دوست نداشتم همکارم از خانومش جدا بشه مخصوصن اینکه می‏دونم خودشم اصلن دلش نمی‏خواد این اتفاق بیفته و مخصوصن‏تر اینکه این آقا با کلی زحمت و مخالفت خانواده‏ش تونسته بوده با خانومش ازدواج کنه.
خوب شد گفتم حوصله ندارم چیزی بنویسم، اگه حوصله داشتم چیکار می‏کردم!
پنجشنبه 19 فروردین 1389
انقدر بدم میاد یکی بهم بگه: گــُـلــم.
پنجشنبه 19 فروردین 1389