یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

سایت کدبانو به این آدرس http://www.kadbanoo.net موجوده... چیز خوبیه، برم عضو شم بلکه یه کم کدبانو شم من!

یکشنبه 23 آبان 1389

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

قرارمان فصل انگور
شراب که شدم بیا
تو جام بیاور و من جان
یکشنبه 9 آبان 1389

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

امروز صبح سر کار اومدنی یه دختره و پسره تو خیابون داشتن دعوا می کردن. اولش پشت من بودن و من نمی دیدمشون، فقط صداشونو می شنیدم. یه خورده قدمهام رو آرومتر کردم که ازم بزنن جلو و یه کمی ببینمشون.
یه دختر، پسر خیلی جوون. پسره به دختره گفت: من زن گرفتم، دختر کوچولو که نگرفتم. ولت می کنم میرما به حضرت عباس. دختره‏م مثل ابر بهار داشت گریه می‏کرد.
دلم از همین دعواها می‏خواد یعنی! البته یه خورده لایت‏تر باشه بهترتره!
سه شنبه 4 آبان 1389

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

تا حالا اتوبوس سوار شدین؟ وقتی خیلی شلوغه و همه به هم چسبیدن؟
بعضیا که فکر می کنن بغل دستیشون حکم پشتی رو براشون داره، نه جایی و میله ای رو می گیرن، نه محکم سر جاشون وایمیسن. با هر تکون اتوبوس وزنشون میفته رو آدم که آدم فکر می کنه الانه دیگه جونش دربیاد.
حالا بدتر از همه اینه که تو قسمت خانوما که ماشاا.. وقتی سن هم کمی بالا رفته باشه وزن و هیکل دیگه تو استانداردها هم نمی گنجه، از پشت به تو چسبیده باشن. یعنی من رسمن می میرم وقتی سینه های سایز 90 به بالاشون به پشتم یعنی تو ناحیه کتف می چسبه. اون موقع هیچ کاری هم نمی تونم بکنم. اگه بچرخم البته اگه اصلن بتونم بچرخم، سینه هاش از روبرو بهم می چسبه که باز بدم میاد. اگه هم تو همون حالت بمونم یعنی سینه هاش به پشتم چسبیده باشه فکر می کنم داره بهم تجاوز میشه.
پنجشنبه 15 مهر 1389

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

اونقدر سخت بود که حتی نخوام راجع بهش چیزی بگم. تمام چیزایی که قرار بود برای من باشه و برای من انجام بشه، برای پدر و مادرش انجام شد و چه ناخودآگاه اشکای من سرازیر میشدن وقتی برام تعریفشون می کرد. از خریدن تخت و پتو و روتختی تا کلی وسایل آشپزخونه ای که باید مال من می بود.
می خوام بگم خدایا من خیلی پخته شدم، کلی سفت و محکم شدم، کلی بزرگ شدم، دیگه بسه.
پنجشنبه 8 مهر 1389
خیلی خوابم میاد. می خوام یه روز بخوابم و دیگه بیدار نشم.
:)
پنجشنبه 8 مهر 1389

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

پنج شنبه یکی از بچه های اینجا به ناخنام لاک زد. یه بک گراند براق ِ بی رنگ با یه گل کوچیک سفید گوشه هر ناخنی. اولش خیلی به سختی قبول کردم که اینکارو بکنه، گفتم یکیو بزن ببینم چه جوری میشه.. در ضمن قولم نمیدم که حتمن قبول کنم.
ولی بعد از اینکه زد دیدم چقدر ناخنام خوشگل شدن. گفتم آها حالا شدم خانم! فکر کنم تو کل عمرم حداکثر 3 بار، با اینبار 4امین بار باشه که لاک زدم.
دوشنبه 22 شهریور 1389
دلم خیلی براش تنگ شده، خیلی زیاد.
دوشنبه 22 شهریور 1389

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

آخه چرا بچه هر حیوونی انقدر خوشگلن آخه؟ فدات شم فیل خوشگل مامانی.


پنجشنبه 18 شهریور 1389

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

کلاسامونو گرون کردن، اصلن خوشم نیومد. ترم پیش جا پر شده بود و نتونستم ثبت نام کنم و یه ترم عقب افتادم، به خاطر همین امروز که ثبت نام شروع شد، خیلی سریع رفتم ثبت نام کنم و 56,500 تومن مثل ترم قبل با خودم پول برده بودم. ولی خانومه گفت گرون شده ها، گفتم چقدر؟ گفت: 69,500. تو دلم گفتم کوفت بخورید، انقدر پول مفت به جیب می زنید و کلی حرص خوردم ولی مجبور بودم ثبت نام کنم دیگه.
سه شنبه 16 شهریور 1389

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

متن ترانه چشمات، مهرنوش



http://www.4shared.com/audio/9pD7V_u2/Mehrnoosh_-_Cheshmat.html
تو که چشمات خیلی قشنگه
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه نگاهت
واسه چشمام گرمُ نجیبه

می دونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
می دونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟

می دونستی که نموندی
دلمو خیلی سوزوندی
چشاتو ازم گرفتی
منو تا گریه رسوندی

می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی
می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی

تو که چشمات خیلی قشنگه
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه نگاهت
واسه چشمام گرمُ نجیبه

می دونستی همه ی آرزوهامو واسه ی چشم قشنگ تو پروندم، رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
می دونستی که جوونیمو واسه چشم عجیب تو سوزوندم، رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟

می دونستی که نموندی
دلمو خیلی سوزوندی
چشاتو ازم گرفتی
منو تا گریه رسوندی

می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی
می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی

شنبه 6 شهریور 1389

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

دیگه دلم خیلی وقته خونه‏رو می‏خواد، خسته شدم بس که همیشه سر کارم.
نه خونه خودمو می‏خوام اصلن. خونه‏ای که خودم کدبانوش باشم و واسه کسی که دوستش دارم کدبانوگریش کنم و سر کارم دیگه نرم اصلن ِ اصلن.
پنجشنبه 28 مرداد 1389

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

ماه رمضان

روزه نگیری، عذاب وجدان می کشتت.. روزه بگیری عذاب جسمی و روحی می کشتت!
نجشنبه 21 مرداد 1389

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

پسرها هم «پرده بکارت» دارند!

پس از مطرح شدن ادعای این پزشک سنتی، گمانه زنی ها در مورد درستی یا نادرستی آن آغاز شد و تحقیقات و بررسی ها توسط پزشکان غیرسنتی آغاز شد و در نهایت به صحت ادعای «وام تی هونگ» پی بردند. همین امر در نجات یافتن آن سه جوان نیز تأثیرگذار بود.
به گزارش شبکه ایران، یک پزشک سنتی 54 ساله از کشور ویتنام که «وام تی هونگ» نام دارد، طی اظهاراتی ادعا کرد که پس از حدود ده سال تحقیقات به این نتیجه رسیده که پسرها نیز مانند دختران «پرده بکارت» دارند.
این پزشک سنتی در ادامه افزود: در سال دو هزار میلادی خانمی در منطقه ما مورد تجاوز سه فرد ناشناس قرار گرفت. پلیس پس از انجام تحقیقات، سه جوان را بازداشت کردند اما این سه جوان ادعا کردند که بی گناه هستند و تاکنون هیچ رابطه جنسی برقرار نکرده اند.
«وام تی هونگ» گفت: پس از شنیدن ادعای این سه جوان که به نظر بی گناه می آمدند، تحقیقاتم را آغاز کردم و پس از چند سال متوجه شدم که بر روی آلت تناسلی پسرها لایه ای وجود دارد که تا زمانی که اولین رابطه جنسی برقرار نشده، این لایه وجود دارد و به محض برقراری اولین رابطه جنسی توسط فرد، این لایه برای همیشه از بین می رود.
این پزشک سنتی همچنین افزود: پس از کشف این مسأله و رساندن خبر آن به وکلای این سه جوان بی گناه، آن وکلا توانستند به دادگاه ثابت کنند که این سه جوان تاکنون هیچ رابطه جنسی با کسی برقرار نکرده از همین رو آنان از اعدام نجات یافتند.
منابع خبری از کشور ویتنام اعلام کردند: پس از مطرح شدن ادعای این پزشک سنتی، گمانه زنی ها در مورد درستی یا نادرستی آن آغاز شد و تحقیقات و بررسی ها توسط پزشکان غیرسنتی آغاز شد و در نهایت به صحت ادعای «وام تی هونگ» پی بردند. همین امر در نجات یافتن آن سه جوان نیز تأثیرگذار بود.


 یکشنبه 3 مرداد 1389

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

Don't aim for success if you want it; just do what you love and believe in, and it will come naturally.
David Frost
یکشنبه 20 تیر 1389

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

بعد من چرا وقتی وبلاگای آدمای دیگه‏رو می‏خونم انقدر دلم می‏گیره؟
پنجشنبه 17 تیر 1389
یه آقا پیرمردۀ خیلی پیرمرد بهم گفت: خونه خالیه، میای؟
پنجشنبه 17 تیر 1389

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

غار بورنیک

دیروز با تور رفتم غار بورنیک.
غار بورنیک در استان تهران و در 120 کیلومتری شرق شهر تهران و 12 کیلومتری جنوب غربی شهر فیروزکوه و 6 کیلومتری حاشیه جنوبی روستای هرانده واقع شده. اینو برای اطلاعات گفتم.
ته غار که رسیدیم، لیدر گفت تمام چراغها خاموش و یه چند لحظه سکوت و بعدش دو تا آهنگ گذاشت. وقتی چراغها و چراغ قوه هارو خاموش کردیم، خیلی تاریک شد. هیچی دیده نمیشد، هیچی. اونهمه تاریکی رو تا حالا تصور هم نکرده بودم، حتی به نقطه کوچیک نور هم نبود. قرار بود کسی نخنده و صدایی از کسی درنیاد. همینطور هم شد. سکوت کامل بود فقط صدای چک چک آب بود که میومد و البته گاهی صدای شکم یکی از بچه ها.
وقتی تو اون تاریکی مطلق مطلق به اون آهنگ وصف نشدنی داشتم گوش می کردم، روحم به سمت اون پرواز کرد... انگار که داشت تو آسمون از روی زمینهای پهناور و مراتع پرواز می کرد و آخر به اون رسید... لحظات نابی بود که شاید تکرار نشدنی باشند ولی اون پرواز رو دوست داشتم و هم اون رسیدن رو.
یکشنبه 6 تیر 1389

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

خیلی خسته‏م، انقدر که ..............................
پنجشنبه 20 خرداد 1389

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

آخه آدم درونگرا رو چه به داشتن وبلاگ!
شنبه 1 خرداد 1389

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

سایت جشنواره دختران آفتاب

به نام دامین توجه کنید:  www.dafest.ir

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

دوربین دیجیتال

خیلی خسته‏م، اونقدر که چشمام دارن بسته میشن و حال هیچ کاری ندارم. چرا؟ واسه خودمم عجیبه که چرا اینجوری شدم ولی دلیلش اینه که تقریبن نزدیک 1.5 ساعت یا یه کمی کمتر یا بیشتر پیاده روی کردم تو ظل (ضل، ذل، زل!) گرما. البته هنوز خیلی گرم نشده ولی این دو روزه بر خلاف اینکه من مانتوی تابستونه پوشیدم، خیلی به نظرم گرم بود.
حالا اینا هیچی، بدترش اینکه من یه دوربین دیجیتال داشتم که خیلی وقت پیش، تاکید می‏کنم خیلی وقت پیش خراب شد. چه جوری؟ با چند تا از دوستای اون موقعم رفته بودیم کافی شاپ رستوران که دوستم گفت دروبینتو بده من ازتون عکس بگیرم. آقا همین که این خانم دوربین‏رو دستش گرفت و فکر کنم دکمه‏ش‏رو فشار داد گفت کار نمی‏کنه. گفتم یعنی چی؟ ولی همون شد که شد و دوربین نازنینم خراب شد.
اگه بخوام بگم باور کنید مال دو سال پیش یا یک سال پیشه، یا بهتره بگم یک سال و نیم پیش ولی به نظرم خیلی بیشتره. کلن تاریخ زیاد تو ذهنم نمی‏مونه.
الانم چون مجبور شده بودم خواستم ببرم که درستش کنم. می‏خوام برم اصفهان.
به هر حال امروز بعده هزار تا فشار آوردن به خودم بالاخره بردم دفتر مرکزی که البته دوربینه دیگه گارانتی نداشت و خانومه یه نگاه بهش کرد و گفت لنزش خراب شده و حول و حوش 150 هزار تومن هزینه‏ش میشه که لنزش‏رو عوض کنیم. هم خودم، هم خانومه این نظر رو داشتیم که منطقی نیست که 150 تومن براش هزینه کنم. گفتم خودتون یا جای دیگه مثلن اینو نمی‏خرید که از قطعاتش استفاده کنید؟ گفت نه ما فقط می‏تونیم اینو ازتون بگیریم، به جاش یه کارت تخفیف 5 درصد بهتون بدیم که هر کدوم از محصولات مارو خریداری کردید 5 درصد تخفیف بهتون می‏خوره.
اولن که به نظر من 5 درصد خیلی کمه، بعدشم وقتی یه دروبین تو دست بدون اینکه زمین بیفته یا هر اتفاق دیگه‏ای واسش بیفته، خراب میشه، مگه دیوونم که برم بازم از همون برند جنس بخرم؟
راستی اینم بگم که دوربین سونی هستش که برای اینکه یه خورده حرصمو خالی کنم حداقل یه تبلیغ منفی براش بکنم!
سه شنبه 21 اردیبهشت 1389

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

همای در گوشمان نجوا می کند:

توبه ها را بشکنیم، توبه ها را بشکنیم
میخانه ها را وا کنید ای باده خواران
پیمانه را احیا کنید ای می گساران
باده در ساغر کنید، توبه ای دیگر کنید
خرقه از تن بر کنید
توبه ها را بشکنید، توبه ها را بشکنید
آمد بهاران
یادی از آئین مستانی کنید
مست پنهانی کنید
تا سحر پیمانه گردانی کنید
مست پنهانی کنید
روز و شب معشوقه بازی های عرفانی کنید
مست پنهانی کنید
مست پنهانی کنید، مست پنهانی کنید، همچون خماران
توبه ها را بشکنید
توبه ها را بشکنید، توبه ها را بشکنید
آمد بهاران
عاشقان غوغا کنید
بر دل شیدا کنید
یک نفس گر می توان ساغر زدن
پس چرا اندیشه فردا کنیم
غصه از سر وا کنیم
پیمانه را احیا کنیم، پیمانه را احیا کنیم
ای بی قراران
اینم لینک دانلود:
http://www.4shared.com/audio/GM712mKm/Mastan__Homay_-_Molaghat_Ba_Do.htm
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

بلاگ سپات فیلتر شد

خب نمی‏دونم چرا بلاگ سپات فیلتره و منم مجبور شدم با فیلترشکن فعلن بلاگ سپات رو باز کنم.
دیروز اومدم آپ کنم که نشد، امروزم باز فیلتر بود. مشکل از کجاست؟ جالب اینه که وبلاگارو باز می‏کنه ولی ادیتورش‏رو باز نمی‏کنه.
دوشنبه 6 اردیبهشت 1389

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

یه بار یه جایی که یادم نیست کجا بود خوندم وبلاگ فقط واسه درباره‏ی غم نوشتن نیست. این بود که تصمیم گرفتم امروز که خوشحالم بیام بگم من خوشحالم و ناناحت نیستم، نه اینکه اصلن نباشم ولی این مدت به لطف اینکه با پی جی صحبت می‏کنم حالم خیلی بهتره.
خب دیروزم باهاش صحبت کردم. یه نمایشگاهی تو ایتالیا هست که رئیس این شرکته که توشم می‏خواد بره. منم دیدم موقعیت خوبیه به پی جی گفتم می‏تونه بیاد یا نه. اینطور که معلوم بود بدش نمیومد بیاد. بهش گفتم روش حساب باز نکردم ولی اگه تو بیای منم میام که اونجا همدیگه‏رو ببینیم. البته خودم فکر می‏کنم احتمالش کمه، چون پاسپورت پی جی اکسپایر شده، بعدشم اینکه شاید از لحاظ کاری نتونه. خلاصه اگه بشه خیلی عالی میشه. در واقع هم فال میشه هم تماشا.
دوشنبه 30 فروردین 1389

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

اس ام اس داده:
Salam asal
shoma ham baron dared(darid)
enja(inja) hava mastet mekone(mikone) bezani koh
دلم می‏خواد بهش بگم من عسل تو نیستم، اصلنم نمی‏خوام باشم ولی نمی‏دونم چرا نمیگم؟
چهارشنبه 25 فروردین 1389

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

الان نزدیک 1 ساعت با پی جی صحبت کردم، جدن خوشحالم. خوشحالم که دوستن داشتنمون‏رو هنوزم از هم پنهان نمی‏کنیم. هنوزم وقتی صداش می‏کنم با عشق و علاقه بهم میگه: جوونم، هاااااااا(با یه حالت خاص) یا هر چیز دیگه.
دوباره حرفای خودمو زدم و گفت باز شروع کردی؟ گفتم کجای کاری، هیچوقت هیچی تموم نشده بود، تو خبر نداشتی. چقدر بعده این حرفم احساس ناراحتی کرد. چقدر یاد قدیم افتاد.
چقدر گفت دلش تنگ شده، گفت واسه اون موقعه‏ها خیلی دلش تنگ شده. واسه اون شرکتی که توش همکار شدیم. واسه اینکه میومد جلوی همکارای دیگه منو به اسم صدا میزد و من بهش غر میزدم که منو به فامیلیم صدا کنه و اون می‏گفت چَشم و دوباره دفعه بعد کار خودشو می‏کرد. چقدر برای جاهایی که با همدیگه رفتیم دلش تنگ شده، برای دیزین رفتنمون. برای همه‏ی همه‏ی اون روزا دل هر دوتامون تنگ شده به اندازه یه دنیا.
چقدر طرز حرف زدنش، چقدر آه کشیدنش به خاطر گذشته اشک تو چشام آورد. چقدر آینده‏ای که اونهمه براش برنامه ریزی کرده بودیم، مبهم از آب دراومد. چقدر فکر نمی‏کردیم که ممکنه هر اتفاقی بیفته به غیر از این.
هیجوقت هیچکی نمی‏تونه جای اونو واسم بگیره. چون اون بود که عشقُ نشونم داد و بهم فهموند کسی هست که بتونه واقعن منو دوست داشته باشه.
بهم گفت تازگیا بی معرفت شدی! گفتم من بی معرفت شدم؟ گفت آره دیگه به خوابمم نمیای!
عجب حکایتی شده
عشق تو عادتی شده
که از سرم نمیره
سه شنبه 24 فروردین 1389

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

راستش حرف واسه گفتن زیاده ولی حوصله گفتنش‏رو ندارم. از پی جی بگیر تا همکارای تو شرکت.
آخرین صحبتم با پی جی سه شنبه شب بود، یه بار سنگینی رو دوشم بود که خواستم کمکم کنه که تحمل اونهمه بارو نداشتم و البته شاید یه بهانه که هر دفعه یه بهانه‏ای برام هست. مربوط به خودم نمیشد، مربوط به دو تا از همکارام. یه آقای متاهل و یه خانم مجرد. آقای متاهل که هرگز فکر نمی‏کردم حرف از جدایی از همسرش‏رو ازش بشنوم، داره از همسرش جدا میشه و البته ظاهرن خانم تقاضا داده و این آقا اصلن دلش نمی‏خواد این اتفاق بیفته و گفت تا اونجایی که بشه سعی می‏کنم جلوش‏رو بگیرم. از اون طرف خانم همکار مجرد که واسه خودش دوست پسر داره و کلی ادعای عاشقی ِ دوست پسرش‏رو می‏کرد بعد از اینکه می‏فهمه آقای متاهل ممکنه از خانومش جدا بشه، بهش گیر داده که بعد از اینکه جدا شدی با من ازدواج کن. یعنی الان دارم به راحتی اینجا می‏نویسم ولی مگه من تونستم یا می‏تونم این موضوع‏رو هضمش کنم؟
انقدر تو این دو سه روزه حرفای عجیب شنیدم که داشتم شاخ در می آوردم. این آقا اصولن همیشه با من راحتتر از بقیه هست چون مدت بیشتری نسبت به بقیه منو می‏شناسه. و اینارم این آقا بهم گفت که این دختره بهش گیر داده و از این حرفا. داستانش طولانیه که نمیشه همه‏رو اینجا گفت.
شب تا رفتم خونه اول به خواهرم گفتم در این جهت که این آقا از من همفکری می‏خواست که چیکار کنه. چون می‏گفت چه 1 درصد چه 99 درصد احتمال داشته باشه که خانومم ازم جدا نشه، اگه این دختره کاری بکنه مثلن زنگ بزنه به خانومم یا خونه‏م همه چی داغون میشه و دیگه هرگز نباید فکر کنم که ممکنه خانومم برگرده. به من گفت نمی‏تونم خیلی باهاش بد برخورد کنم چون می‏ترسم بدتر بزنه همه چیو داغون کنه.
اینارو که به خواهرم گفتم، گفت داره دروغ میگه. گفتم یعنی چی؟ چرا باید دروغ بگه؟ گفت نمی‏دونم ولی مطمئن باش همه چیو راست نمیگه. کلی هم اینجا هنگ کردم.
بعد با پی جی صحبت کردم و این جریانو بهش گفتم، گفت به نظر من این آقا داره به خود تو پیشنهاد میده. دیگه بیشترتر هنگ کردم. البته به پی جی توضیح دادم که این نمی‏تونه درست باشه چون اون موضوع پی جی‏رو میدونه، درسته همه چیو نمی‏دونه ولی در کلیت ماجرا هست و هم اینکه می‏دونه من تو عشق با پی جی هستم.
خلاصه که اندر تعجب این موضوعات موندم و هر چند که به من ربطی نداره ولی اصلن هیچوقت دوست نداشتم همکارم از خانومش جدا بشه مخصوصن اینکه می‏دونم خودشم اصلن دلش نمی‏خواد این اتفاق بیفته و مخصوصن‏تر اینکه این آقا با کلی زحمت و مخالفت خانواده‏ش تونسته بوده با خانومش ازدواج کنه.
خوب شد گفتم حوصله ندارم چیزی بنویسم، اگه حوصله داشتم چیکار می‏کردم!
پنجشنبه 19 فروردین 1389
انقدر بدم میاد یکی بهم بگه: گــُـلــم.
پنجشنبه 19 فروردین 1389


پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

سال 1389 خورشیدی مبارک

نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

"امیدوارم سال خوبی بهتون نو بشه" _ یه جمله قشنگ دیگه از پی جی.
پنجشنبه 27 اسفند 1388

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

امروز صبح داشتم میومدم شرکت که یه صحنه‏ای دیدم که منو برد به چند سال پیش و چقدر حسرت خوردم. یه دختر و پسری تو ماشینشون نشسته بودن و پسره دست دختره‏رو گرفته بود یا شایدم دختره دست پسره‏رو گرفته بود، اصلن چه فرقی می‏کنه دستهای همدیگه‏رو گرفته بودن و دختره داشت با دست پسره بازی می‏کرد. مثلن ناخنشو می‏کشید رو دست پسره. یه جایی‏م شد که دختره دست پسره‏رو پرت کرد اونور ولی یه چند ثانیه بعد بازم دستشو گرفت.
یاد خودم و پی جی افتادم که تقریبن همیشه یه دستی رانندگی می‏کرد، با دست چپش فرمونُ می‏گرفت، دنده عوض می‏کرد، بوق می‏زد، این یکی دستش همیشه مال ِ من بود.
چقدر دلم اون روزارو می‏خواد که دیگه هیچوقت برنمی‏گردن.
سه شنبه 18 اسفند 1388
دیشب بدو بدو بعده کلاس رفتم خونه تا به موقع بتونم ویکتوریارو که این روزا شده مثل نون شبم! ببینم. رسیدم خونه و داشتم از شدت جیش می‏مردم ولی نشستم به ویکتوریا دیدن تا به آگهی‏های وسطش که رسید، دُویدم مانتو و شلوارم‏رو درآوردم و پریدم وسط دستشویی. آخ که چه حالی داد دستشویی کردن. فکر کنم این جمله پی جی‏رو قبلن گفتم که می‏گفت تنها لذتی که بعدش هیچ پشیمونی نداره دبلیو سی رفتنه. به نظرم درسته واقعن، خیلی تجربه‏ش کردم. وسط ویکتوریا شام خوردم و بعد رفتم دنبال رم ریدر که یه دونه داشتم ولی نمی‏دونستم به این رمه می‏خوره یا نه. امتحانش کردم و دیدم خورد بهش. کامپیوترُ روشن کردم و یه سری آهنگ ریختم توش. اگه بازم جا داشت من آهنگ داشتم که بریزم ولی بیشتر از 2 گیگ نبود. برخلاف اون چیزی که فکر می‏کردم دستم تو انتخاب آهنگ از کامپیوتر خونه زیاد باز نیست. ولی خوب بود.
بعدشم سریال بعدی فارسی1 یعنی ققنوس‏رو دیدم و دوباره رفتم سر کامپیوتر و بقیه آهنگهارو انتخاب کردم و خلاصه تموم شد.
رفتم طبق معمول هر شب دوش بگیرم که البته تو مواقع سرد سال شبا میرم، تو گرما صبحها، که شیر آب‏رو چرخوندم به سمت آب گرم ولی هر چی آب اومد، آبش ولرم رو به سرد بود و اصلن نمیشد بری زیر دوش.
مامانمو صدا کردم گفتم فکر کنم آب گرمکن خاموش شده، برادرم رفت که روشنش کنه. اومد و بهم گفت حداقل یه ساعت طول میکشه آب گرم بشه. بهتره بیای بیرون. من فقط لباسامو درآورده بودم و خدارو شکر خیس نشده بودم. مجبور شدم دوباره لباسامو بپوشم و بیام بیرون. رفتم مسواک زدم و گرفتم خوابیدم. صبح که پا شدم رفتم حموم و کلی بهم حال داد.
فکر کنم موقع این شده که بعد از این صبحها برم حموم. در ضمن حالمم بهتره!
سه شنبه 18 اسفند 1388

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

احساس خفگی می‏کنم. قلبم می‏خواد وایسه انقدر که داره بهش فشار میاد. چشمام منتظر یه تلنگرن که اشکام سرازیر بشن. فکرم آزاد نمیشه و نمی‏تونم متمرکز بشم روی کارم. خسته‏م. فکرای کوفتی‏م رهام نمی‏کنن. بغض داره گلومو فشار میده.
واقعیتش اینه که همه اینا فقط به خاطر پی جی نیست. همیشه به خدا می‏گفتم خدایا یه معجزه می‏خوام ولی الان دیگه روم نمیشه بهش بگم چند تا معجزه لازمه تا همه چی درست بشه.
خدایا فقط همینو بدون که خسته شدم.

باید برای یه نفر یه سری آهنگ می‏ریختم روی رم موبایل، رم ریدرئه مال ِ سونی اریکسون‏ئه و خود ِ رم مال نوکیا. هر جوری بود باید درستش می‏کردم ولی چیکار می‏تونستم بکنم؟ رفتم از همسایه‏های بالا و پایین پرسیدم هیچکدومشون رم ریدر نوکیا نداشتن، یعنی کلن رم ریدر نداشتن. قبلش زنگ زدم به برادرم ببینم داره یا نه، گفت شب واست میارم. حالا باید از کامپیوتر خونه آهنگ سلکت کنم هر چند دلم می‏خواست از کامپیوتر شرکت باشه و دستم تو انتخاب آهنگ باز، ولی نشد.
دوشنبه 17 اسفند 1388

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

هزار بارم که بگم از پریود و پریود شدن متنفرم، کم گفتم. امروز صبح بعده دردسر پریود شدن توی راه و طبق معمول درد و کلن یه جوری بودن، یه کمی گریه کردم. انقدر دلم پُر بود از دست این پریود و کثیف کاریاش که جلوی بچه های شرکت نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکام سرازیر شد، البته بیشترش به خاطر این بود که دوستم بغلم کرده بود و داشت دلداریم میداد که عیب نداره و انقدر اعصاب خودتو خورد نکن، نوار بهداشتی و شورت دارم، اگه نداری بهت بدم که گفتم نه همه چی خودم داشتم و از بس نوازشم کرد گریه‏م گرفت. جنبه نوازشم ندارم که!
اون یکی همکارم گفت وقتی ازدواج کنی دعا می‏کنی که خدایا پریود بشم که یه وقت حامله نباشم.
دوشنبه 10 اسفند 1388

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

خب من تا حالا صورتم‏رو بند ننداختم، اشکالی داره؟
یکشنبه 9 اسفند 1388

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

هنوزم با گفتن ِ پی جی سرطان مغز استخوان داره، به شدت گریه‎م می‏گیره. مثل امروز که با یکی از دوستام که چند ماهه رفته استرالیا داشتم چت می‏کردم و بهم گفت باز تو پی جی‏رو داری، من چیکار کنم که هیچکیُ ندارم؟ که مجبور شدم بگم منم تقریبن دیگه پی جی رو ندارم. گفت چرا؟ چون رفته آمریکا و دستت بهش نمی‏رسه؟ گفتم نه. مجبور شدم بهش بگم پی جی مریضه و احتمالن زیاد عمر نمی‏کنه. دیگه بقیه چیزارو تعریف نکردم. علاوه بر اینکه اصولن آدمی نیستم که بخوام مسائلم‏رو برای دیگران تعریف کنم، تو شرکتم بودم و با هر جمله که می‏گفتم اشکام درمیومد.
نمی‏خواستم کسی تو شرکت گریه کردنم‏رو ببینه، به خاطر همین به دوستم گفتم بیا موضوع بحث رو عوض کنیم و همین کارم کردیم.
بعده اینکه چتمون تموم شد فوق العاده ناراحت بودم از اینکه به دوستم گفتم. نمی‏دونم چرا من انقدر اینجوریم؟ اصلن و ابدن دلم نمی‏خواد کسی از اطرافیان و دوستانم این مساله‏رو بدونن. واقعن نمی‏دونم چرا؟
هنوزم که هنوزه هیچکسی راجع به رابطمون هیچی نمی‏دونه، یعنی هیچکس به غیر از کسایی که وبلاگ‏رو می‏خونن. همه فکر می‏کنن ما مثل قبل هستیم و همچنان همون شکلی.
سه شنبه 4 اسفند 1388

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

آقا انتظاری‏رو یادتونه که گفتم یه مرد خیلی گنده بازاری که به خانومش میگه خانومم و منم کلی خوشم اومده بود که با خانومش اینجوری صحبت می‏کرد؟ آره، این آقا انتظاری کارش‏رو به من نداد چون فکر می‏کرد قیمت بالایی بهش گفتم. بعده یه مدت خیلی طولانی امروز بهش زنگ زدم که کار پارسالیه‏رو باهاش تسویه کنم، شروع کرد درد دل کردن که خانم نمی‏دونی چه کلاهی سرم رفته و یکی اومد گفت این قیمت بالایی بهت گفته و من با خیلی کمتر انجامش میدم و کلی باهام رفیق شد و از اینجور چیزا که آخرش سرم کلاه گذاشت و هیچ کاری انجام نداد و منم یک میلیون تومن هزینه کردم بدون ِ هیچی!
بهش گفتم راستش من الان که اینو شنیدم، خوشحال شدم. چون قرار بود کارتون‏رو بدید به من ولی ندادید. شما به من اطمینان نکردید عوضش اینجوری شد. آخر صداقتم دیگه، نمی‏تونستم بگم آخی متاسفم!
خلاصه انقدر گفت این سایت، اون سایت برو و هزار تا آدرس داد که مثلن بتونه سایت شخصی همون آدم‏رو پیدا کنه و به قول خودش حسابش‏رو برسه که آخرشم نشد که نشد.
تقریبن یه جوری رسوند که اشتباه کرده و بهم گفت فردا بیا اینجا و من بی‏معرفت بودم که کارو به تو ندادم و از این حرفا. گفتم باشه فردا میام و هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم که شما به پولتون برسید. مرامُ دارید؟!
قراره فردارو گذاشتم ولی مطمئن نیستم بتونم برم چون کلی کار دارم. البته بگما بیشتر به خاطر تسویه حساب قبلی و شاید احتمالن همین کاره که ممکنه دوباره بده به خودم می‏خوام برم وگرنه همچینم آدم خوبی نیستم که به خاطر اون پا شم اینهمه راهُ برم تا دفتر اون. حالا اگه خودش میومد اینجا یه چیزی.
یکشنبه 2 اسفند 1388

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

کوچلر سو سپمیشم

کوچـَـلـَـرَ سو سپمیشم
یار گلنده توز اولماسین

اِلَ گــَــلسیـن ٬ اِلَ گــِــتسیـن
آرامیزدا سوز اولماسین

سماوارا اوت سالمیشام
ایستــَـکانَ قت سالمیشام
یاریم گدیپ٬ تگ گالمیشام

نه عزیزدی یاریم، جانیم
نه شیرین دی، یاریم، جانیم

خواننده: Rashid Beybutov
لینک دانلود

آخ آخ از اونجایی که میگه "یاریم گدیپ٬ تگ گالمیشام"
سه شنبه 20 بهمن 1388

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

خب واقعیت اینه که من پنج‏شنبه‏ها خیلی بیشتر دلم می‏گیره. نمی‏دونم چرا ولی حس می‏کنم پنج‏شنبه‏ها همه با همن، چون تقریبن همه تا ظهر کار می‏کنن و بقیه روز رو با کسی که دوستش دارن میگذرونن ولی من مدتهاست که از این حس دورم.
یه چیزی هم که همیشه یادم میفته و بیشتر تیشه به ریشه‏م میزنه، اینه که یه بار یه پنج‏شنبه‏ای من و پی جی رفتیم باغ سپهسالار واسه من کفش خریدیم. فکر کنم بعدشم رفتیم ناهار خوردیم. هوا گرم بود و هر دومون خسته بودیم.
پی جی باید منو می‏رسوند خونه و خودشم می‏رفت خونشون. خب خدایی خیلی زور داشت تو اون گرما و با اون خستگی منو برسونه و اینهمه راه‏رو تنهایی برگرده. هیچوقت این حرفشو یادم نمیره و البته حس‏ش‏رو که بهم گفت، الان ما باید می‏رفتیم خونه خودمون، یه چرت می‏خوابیدیم و بعد یه سـ کـ س ِ خوب می‏کردیم و خستگی‏رو از تنمون به در می‏کردیم.
پنجشنبه 15 بهمن 1388

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

خب از اینجا شروع می‏کنم که یه دوست داشتم، یعنی هنوزم دارم ولی مثل قبل دیگه با هم در ارتباط نیستیم، که تقریبن سه سال پیش یا شایدم چهار سال پیش مامانش فوت شد و بچه اینو ندید. یه دختر داره و من فکر می‏کنم اومده جای مامان بزرگش رو که هیچوقت ندیدتش پُر کنه.
این دوستم یه خاله هم داره که بالای 40 سالشه، چقدر بالارو نمی‏دونم و ازدواج هم نکرده، البته من هیچوقت ندیدمش.
قصه از اینجا شروع شد که من و یه دوست ِ دیگه‏م قبلن با هم صحبت می‏کردیم و همیشه تاسف می‏خوردیم به حال بابای این دوستم. چون قبل از اینکه همسرش فوت کنه، پسرش رو هم از دست داده بود و با ازدواج دخترش تک و تنها شده بود.
همیشه خیلی دلمون می‏خواست بدونیم چیکار می‏کنه و چطور با این غصه‏هاش کنار اومده. همین دوستمم که مامانش فوت شده هیچوقت هیچ حرفی نمیزد. تا اینکه جمعه بهم زنگ زد و منو برای تولد دخترش برای فرداش! دعوت کرد. منم چون شنبه کلاس داشتم وکلنم حال و حوصله نداشتم، بهش گفتم که نمی‏تونم بیام و علتش‏رو هم همون کلاس داشتنم بیان کردم.
اون یکی دوستم رفته بود و بعدن بهم زنگ زد و گفت تو چرا نیومدی و اینا که من همون دلیلم‏رو گفتم. بعدش گفت که یه خبر داغ دارم و خلاصه این که یادته با هم صحبت می‏کردیم که بابای این دوستمون الان چیکار می‏کنه و تو چه وضعیتیه و از این حرفا؟ گفتم آره. خب؟
خلاصه که هیچی خاله دوستم که اونم مامان، باباش فوت شده بودن و تو خونشون تنها زندگی می‏کرده، برادراش که میشن دایی‏های دوستم، از خونه بیرونش کردن و گفتن می‏خوایم ارث و میراث‏رو مشخص کنیم.
این خانم بیچاره هم جایی نداشته بره، لوازمش‏رو جمع می‏کنه و میبره خونه خواهرش، خونه همین مامان دوستم که فوت شده. مدتی میگذره و زمزمه‏هایی بلند میشه و خلاصه به دوستم میگن تو راضی هستی بابات با خاله‏ت ازدواج کنه و دوستمم فکر می‏کنه که بالاخره بابام با یکی ازدواج میکنه پس بهتره که خاله خودم باشه تا دیگه واسه من چشم و ابرو نیاد.
الانم صیغه محرمیت خوندن و منتظرن تا تکلیف ارث و میراث خاله‏هه معلوم بشه، چون اگه برادراش بفهمن که با شوهر خواهرش ازدواج کرده، ارثش‏رو بالا می‏کشن.
به دوستم که اینارو بهم گفت و البته وقتی خودم واسه مامانم تعریف کردم، گفتم: می‏بینی آینده هیچوقت معلوم نیست. نه این خاله‏هه هیچوقت فکر میکرد که یه روزی خواهرش بمیره و این زن ِ شوهر خواهره بشه، نه خود ِ خواهره این فکرو می‏کرد، نه شوهره.
گفتم خاله‏هه به همه، یعنی خیلی از مردایی که دور و برش بودن فکر کرده بود الا شوهر خواهرش!
خدایی خیلی بده. اصلن این داستان‏رو دوست نداشتم. مخصوصن اینکه خاله‏هه به خاطر شرایطش مجبور شده که قبول کنه با شوهر خواهرش ازدواج کنه.
یاد این شعر نامجو افتادم که می‏خونه:
ای عرش کبریایی، چیه تو سرت؟
کی با ما راه میایی، جون مادرت؟
سه شنبه 13 بهمن 1388

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

کودک درون من غمگین است و این غم برای این کودک خیلی بزرگ است!
شنبه 10 بهمن 1388
تازگیها اسم کاظم رو خیلی صدا می زنم، چرا؟ و البته بعدش کامی.. از چاله درنیام بیفتم تو چاه یه وقت؟ هان؟
شنبه 10 بهمن 1388

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

5شنبه شب با خانواده نشستیم سنگسار ثریا‏رو دیدیم، انقدر گریه کردم که خدا میدونه. تازه خیلی هم جلوی خودمو گرفتم که بیشتر گریه نکنم.
شنبه 3 بهمن 1388
امروز یه کاری کردم که به قول خواهرم مرغ پخته هم اگه بشنوه، خنده‏ش می‏گیره.
صبح رفتم دندونپزشکی... (فردا بقیه شو می نویسم، الان باید برم!)
شنبه 3 بهمن 1388

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

دیشب کامی رفت آمریکا و من دلم تنگ شده!!! O_o
تو این مدت بدون اینکه متوجه باشم خیلی کمکم کرد واسه تحمل کردن و دلتنگی نکردن واسه پی جی.
پنجشنبه 1 بهمن 1388

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

یکی از دوستام به نام شیرین یکی دو ماهی هست که رفته استرالیا و هر از چند گاهی واسم یه نوشته هایی می‏فرسته.
این بار دیدم نوشته‏ش جالبه، گفتم بزارم اینجا تا شماها هم بخونید، اصلنم توش دست نبردم و عین نوشته‏ش رو کپی کردم.

نوشته شیرین:
اولش میخواستم اینو فقط برای خانما بفرستم ولی به نظرم دیدم بد نیست آقایون هم بخونن شاید یه ذره به فکر فرو برن.
----------
اینجا با یه خانم و آقای ایرانی دوست شدم که خانمه دانشجوی دوره ی دکتراست. از این مخ مخکا که بورسیه ی وزارت علوم شده و اومده و نه تنها شهریه نمیده بلکه ماهی سه هزار دلار هم بهش پول میدن. شوهرش رو هم آورده و شوهرش هم الان توی یه شرکت خوبی کار مرتبط با رشتش رو گیر آورده و جدیدا میگه اگه خانمم بعد از تموم شدن درسش بخواد برگرده ایران من که بر نمیگردم و میخوام همینجا بمونم و اینا.

چند روز پیش خانمه با من درد و دل میکرد میگفت وقتی از ایران میخواستیم بیایم شوهرم گفته من اجازه نمیدم واسه ادامه تحصیل بری و اگه بخوای بری ممنوع خروجت میکنم. خلاصه بعد از کلی خواهش و التماس گفته باشه اگه میخوای بری باید اون سه دانگ خونه که به اسم تو هست رو بکنی به اسم من تا اجازه خروج از کشور رو بهت بدم. ظاهرا خونشون نصفش مال خانمه بوده نصفش آقاهه. خلاصه خانمه هم سهم خودش از خونه رو میده به شوهرش و اینطوری میشه که میان. من فکر کردم خب شاید خونه مال خود آقاهه بوده و نصفش رو به زنش داده بوده و بعد پشیمون شده. ولی خانمه میگفت نه به خاطر این بوده که نصف پول خونه رو من دادم و نصفش رو اون. خلاصه خیلی ناراحت بود از دست شوهرش. میگفت حالا هم سر برگشتن باهم اختلاف داریم چون من دوست ندارم اينجا بمونم و میخوام برگردم ایران اما شوهرم ميخواد اينجا بمونه و برای موندن بهم فشار آورده. یه بار که خیلی سر برگشتن جر و بحث کردیم گفته باشه تو برگرد. از هم جدا میشیم بعد تو هرجا که خواستی برو (یعنی مثلا تهديد کرده). خانمه میگفت منم هرچی فکر میکنم میبینم نمیتونم اینجا بمونم. حتما افسردگی میگیرم. از حالا موندم که موقع برگشتن این چه بازی سرم درمیاره.
....
راستش از این چیزا دور و برم زیاد دیدم. حقیقتش اینه که زنها یه سری حقوقی رو ندارن ولی مردا دارن و هرموقع که لازم باشه مردا از این برتری و بهتره بگم نابرابری به نفع خودشون نهایت سو استفاده رو میکنن.

من همیشه به دخترایی که میخوان ازدواج کنن میگم و خودم هم سفت و سخت پای این قضیه وایسادم که دخترا به جای اینکه از همسرشون توقع داشته باشن مثلا 1000 تا سکه مهرشون کنه یا عروسی مفصل براشون بگیره روی همین حق و حقوق تاکید کنن. چیزایی که بعدا ممکنه مشکل ساز بشه. مثل حق ادامه تحصیل، حق کار، اجازه دائمی برای مسافرت یا خروج از کشور، حق طلاق، حق مسکن، حق حضانت بچه و ... تمام حقوقی که قانون به آقایون داده ولی به خانمها نداده. چون همیشه که زندگی خوب و خوش و خرم نیست. زندگی اون روی دیگه هم داره و اونوقت آدم میزنه پشت دستش که دیدی چطوری دستی دستی خودم رو بیچاره کردم

جالبه که وقتی اینچیزا رو به مردا میگی خیلی عصبانی میشن و جبهه میگیرن و اون آدمهای منطقی و عاقل یهو تبدیل میشن به موجودات غیرمنطقی و انگارعقلشون رو میزارن تو جیبشون و همینطوری بی منطق صحبت میکنن و داد بیداد میکنن. انقدر انصاف ندارن که بگن این چیزایی که این خانمه میخواد چیزاییه که من خودم دارم. خب تازه اگه من این حقوق رو بهش بدم با هم برابر میشیم. چرا اینطوری مخالفت میکنم.

مثلا میگی حق طلاق ، میگه اهههه مگه میخوای طلاق بگیری که حق طلاق میخوای؟

یا میگی حق تحصیل میگه اههه مگه میخوای دوباره ادامه تحصیل بدی؟

انگار که اگه آدم یه حقی رو بخواد باید تضمین بده صددرصد که از اون حقش استفاده میکنه. درحالیکه اینطور نیست. من این حق رو باید داشته باشم، نه به خاطر اینکه ازش حتما استفاده میکنم، بلکه به خاطر اینکه انسانم. چون انسانم باید این حقوق رو داشته باشم. چون انسان هستم باید خودم مالک زندگی خودم باشم نه اینکه یکی دیگه مالک زندگیم باشه. که اگه اون طرف جوونمرد باشه از حقش بگذره و اگه جونمرد نباشه با من مثل یه برده رفتار کنه و هرجوری بخواد منو برقصونه.

یادمه آخرین باری که با یه نفر راجع به ازدواج به صورت جدی صحبت کردم بهش گفتم من مهریه نمیخوام عروسی هم نمیخوام در عوض اینچیزا رو میخوام. اولش یه ذره خندید فکر کرد شوخیه، وقتی دید جدیه شروع کرد به خیال خودش گول زدن من، وقتی دید گول نمیخورم و پای حرفم وایسادم شروع کرد به هوچی گری و توهین کردن و به خیال خودش تهدید که اگه بخوای از این چیزا بگی به هم میخوره ازدواجمون و اینا منم گفتم با این رفتاری که تو کردی به هم خورد. خداحافظ ما رفتیم.

و این توصیه ی من به همه ی زنهاست، به آدمی که برای تو هیچ حقی متصور نیست و تو رو با خودش برابر نمیدونه، آدمی که تو رو مثل یه موجود کم شعور و احساساتی میدونه، تو رو به عنوان یه انسان! اونم از نوع عاقل و دارای درک و شعور و فهم و منطق (حداقل به اندازه ی خودش) قبول نداره و به عنوان یه انسان کامل بهت اعتماد نداره، اعتماد نکن.

تازه واقعیتش اینه که اگه همه ی این حقوق رو هم یه مردی، یه جوونمردی پیدا بشه که به همسرش بده بازم موقعیتشون برابر نمیشه. بازم یه سری حقوقی هست که مرد داره و زن نداره و شوهر هم نمیتونه اون حقوق رو به همسرش بده چون قانون عدل جمهوری اسلامی دست همه رو در این موارد بسته.

حالا من از شماها میپرسم، چطور دو نفر آدم که در موقعیت کاملا نابرابر قرار دارن ، دو نفری که از قضا هردوشون هم تحصیل کردن و میدونن، آگاهی دارن، چطور میتونن در یه همچین شرایط ناعادلانه ای با هم زندگی کنن و خوب زندگی کنن؟ این سوالیه که هر مرد و زنی که میخوان ازدواج کنن باید از خودش بپرسن.
چهارشنبه 30 دی 1388

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

چشمام دراومد بس که امروز تو اینترنت بودم و مطلب می‏خوندم. راجع به چی رو بعدن میگم!
یکشنبه 27 دی 1388
کامی نوشت: اَزُله به جای عضله.

پ.ن: 5شنبه اومده بود دفتر.
یکشنبه 27 دی 1388

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

202

یعنی دارم می‏میرم، مدتها در واقع سالها بود اینجوری درس نخونده بودم. این امتحانو بدم راحت شم و یه سر به وبلاگایی که می‏خوندم بزنم، یه سر درست و حسابیا.
سرم درد می‏کنه، چون درس خوندم. تازه فکر می‏کنم چیز زیادی هم یادم نمونده، البته فقط vocabulary، یونیتهای این ترم واقعن سخت بودن، خدا کنه یادم نرفته باشن.
چهارشنبه 23 دی 1388

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

یعنی من از زمان دانشجویی تا الان هیچ فرق نکردما.
فردا امتحان فاینال زبان دارم، این ترم درسا سختتر شده و بیشتر، منم باید بیشتر بخونم. امروز هیچ کاری نکردم، تقریبن همه رو درس خوندم ولی چه درس خوندنی، یه ذره که می‏خونم سریع سردرد می‏گیرم.
امروز همش دوران دانشجوییم یادم اومد، چون دقیقن اون موقع هم همینجوری بودم. موقع امتحانا که میشد تو خوابگاه همه‏رو می‏دیدی در حال درس خوندن و از جاشونم پا نمی‏شدن ولی من تا یکی دو صفحه می‏خوندم سریع سردرد می‏گرفتم و باید وسطش یه کاری می‏کردم.
خلاصه امروز فهمیدم من همون گـُهی هستم که بودم! با اجازتون!
سه شنبه 22 دی 1388

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

بازم خبر بد داره واسم میاد؟ تموم نشد؟
آخه چرا انقدر چشم چپم داره میزنه هی تند تند؟
یکشنبه 20 دی 1388
به دوست پی جی گفتم کمتر بهم زنگ بزنه، دارم بهش عادت می‏کنم و نمی‏خوام که اینطوری بشه.
خودم می‏دونم به خاطر خلأ عاطفی عظیمی که دچارش شدم، باعث شده به کامی عادت کنم. مدت طولانی هستش که هر روز چندین بار به خاطر کار زنگ می‏زنه. خیلی سخت سلیقه‏ست که به این زودیا راضی نمیشه، به خاطر همین کارش طولانی شد.
این اواخر رو براش تعریف کردم، نه کامل. کلن نمی‏تونم واسه کسی تعریف کنم. اونم انقدر گفت بگو بگو که یه کمی‏شو گفتم. بیشتر تا این حد می‏دونه که ارتباط من و پی جی تموم شده. نمی‏دونم شاید اون می‏خواد کمکم کنه. بعضی وقتها هم بهم زنگ می‏زنه و فقط حالمو می‏پرسه. اگه حال و حوصله نداشته باشم، گیر کار رو نمیده. هی بهم میگه تعریف کن که خالی بشی ولی مگه من چیزی میگم!
میگم نمی‏تونم بگم، میگه چرا می‏تونی بگو. ولی جدن نمی‏تونم.
خیلی خوش تیپه و خوشگلیه که برازنده یه پسر باشه‏رو کامل داره. لهجه انگلیسی داره، بعده چندین سال که اینجاست هنوز خیلی چیزای فارسی رو نمی‏دونه. گاهی اوقات وقتی یه چیزی میگم، میگه یعنی چی؟ حالا من باید توضیح بدم، خیلی سخته بخوای توضیح بدی و اونم یه جورایی نفهمه.
اونم یه جورایی تو انگلیسی به من کمک می‏کنه. یه لهجه خوشگلی داره که من واقعن بهش حسودیم میشه. چند بارم بهش گفتم که بهش حسودیم میشه. اونم میگه تو نباید خودتو با من مقایسه کنی. بهش گفتم حسودی که نه، بهت غبطه می‏خورم.
فکر می‏کنید فهمید غبطه یعنی چی؟ پدرم دراومد تا براش توضیح بدم، آخرشم فکر نکنم فهمید.
چند سال ِ پیش که باهاش آشنا شدم و صد البته پی جی باعث آشناییمون بود، اصلن ازش خوشم نمیومد. همیشه فکر می‏کردم که فکر میکنه از دماغ فیل افتاده ولی الان کاملن با هم دوست شدیم و اصلن اینجوری فکر نمی‏کنم. تازه حتی فکر می‏کنم که بامعرفتم هست. :دی
ولی دلم نمی‏خواد رابطمون بیشتر از این دوستی ساده و معمولی بشه.
خب من خیلی چیزارو هم براش تعریف کردم که تا حالا به هیچکی نگفته بودم، همین باعث شده بیشتر باهام احساس نزدیکی کنه.
مساله پی جی منو داغون کرد و فکر نمی‏کنم تا ابد درست بشه. نمیگم تا همیشه می‏خوام به یادش باشم ولی تاثیرش هرگز از زندگیم نمیره.
یکشنبه 20 دی 1388

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

کامی دوست پی جی گفت خواهر اسفندیار اومده ایران. ازم پرسید سالگردش کیه؟ گفتم سه روز دیگه. گفت دقیقن چندم؟ گفتم: 17 دی.
آره 17 دی سالگرد مرگ اسفندیاره که دوستش داشتم و دوستم داشت و تو یه شنبه غیر قابل باور که 5شنبه قبلش یعنی دو روز قبلش من و پی جی پیشش بودیم، سکته کرد و برای همیشه رفت.
چه شنبه هضم نشدنی بود واسم. حتی نتونستم تو مراسمش شرکت کنم، چون پدر و مادر پی جی تو مراسم بودن و من نباید می‏رفتم.
چقدر اون روزا گریه کردم. چقدر باورم نمیشد رفتن اسفندیار به اون آسونی، در حالیکه خیلی جوون بود، همش 43-44 سالش بود.
امروز صبح به یادش افتاده بودم. چقدر اون موهای سفیدش سنش‏رو بیشتر نشون میداد. و من الان چقدر ِ چقدر دوست داشتم که بود.
چقدر راحت می‏تونستم باهاش حرف بزنم و همه این دردارو بهش بگم که به هیچکی ِ دیگه نمی‏تونم.
دوشنبه 14 دی 1388

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

دیشب انقدر گریه کردم که صبح چشمام وا نمیشد. نمی‏دونم چرا من اینجوریم، حتی یه قطره اشکم دربیاد فرداش تابلوئه، حالا فکر کنید اونهمه گریه امروز نتیجه‏ش چی بود؟
با خوابِ پریودی که داشتم می‏دیدم و تو خواب دیدم که کل رختخوابم کثیف شده، از خواب پا شدم. ساعت موبایلُ نگاه کردم، نزدیک 6 بود. بهتر دیدم که پا شم، چون کمرمم خیلی درد می‏کرد مطمئن بودم که پریود شدم. بدو بدو رفتم دستشویی، دیدم بعله. اگه یه کم دیرتر پا شده بودم فکر کنم خوابم تعبیر میشد.
بعده مرتب کردن خودم و گذاشتن نوار بهداشتی که متنفرم ازش! دیدم چشمام به طور وصف ناشدنی پف کرده. هیچ بهانه‏ای واسه چشمام نمی‏تونستم بیارم. فکر کردم شاید یخ یه کم پفشُ کمتر کنه، رفتم تو فریزرُ نگاه کردم یخ پیدا نکردم. البته اینو در نظر بگیرید که همه خواب بودن و من آروم داشتم کارامو می‏کردم، یعنی نتونستم درست و حسابی تو فریزرُ بگردم. یه قالب کره دیدم، برش داشتم. آوردم گذاشتم رو چشمام، هی رو این چشم، اون یکی چشم. جاهای مختلف قالب رو میذاشتم که یخ ِ یخ باشه.
فکر کنم یه تاثیر کوچولو داشت. اگه بیشتر ادامه می‏دادم، کـَره‏ئه آب میشد. بردم گذاشتم سر جاش. همین موقع مامانم بیدار شد. کاش بیدار نمیشد و اون قیافه منو نمی‏دید ولی دید اما هیچی به روی خودش نیاورد مثل همیشه.
از هر روز زودتر رسیدم شرکت، پریود شدن بهونه خوبی بود که بگم دیشب از درد مُردم و اصلن نخوابیدم.
همکارم گفت معلومه که خیلی درد کشیدی و داری می‏کشی! گفتم: آره نمی‏دونی از هر دفعه بدتره.
دوشنبه 14 دی 1388