شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷

بعد از اینهمه ننوشته گی، برنامه زن امروز صدای آمریکا من رو بر آن داشت تا مطلبی در باب گفتگوی دیشب شان بنویسم و اون هم چیزی نبود به غیر از مسائل ج.ن.س.ی جوانان ایرانی....

از قضا خانم پردیس مهدوی دانشجوی دکترای جامعه شناسی کتابی برای تز دوره دکترایش نوشته که در دانشگاه استنفورد یا آکسفورد به چاپ رسیده و ظاهراً کلی هیاهو کرده... خانم دکتر پردیس که ما فقط عکسش رو در برنامه فوق الذکر دیدیم و گفتگوی تلفنی باهاشون انجام نشد که جای بسی تعجب داره البته! کتابی منتشر کرده با عنوان "قیام های پرشور: انقلاب ج.ن.س.ی در ایران"..... که از سال 2000 تا 2007 روی این کتاب کار کرده و تقریباً هر یک سال در میون به ایران می اومده و تحقیقاتش رو انجام می داده...

اونطوری که مجریان برنامه زن امروز _حمیده آرمیده و مهشید ندیری_ گفتند، خانم مهدوی با 105 جوان ایرانی مصاحبه انجام داده و حتی خودش هم در بعضی از پارتی ها شرکت داشته و حتی در یک مجلس رقص و پایکوبی یا س.ک.س پارتی! که حضور داشته با ورود ماموران نیروی انتظامی مجبور به فرار از پنجره میشه تا دستگیر نشه....

خلاصه آماری که ایشون ارائه کرده به این ترتیبه که هر دختر ایرانی قبل از ازدواج با 2 الی 12 پسر رابطه ج.ن.س.ی و هر پسر با 3 الی 65 دختر رابطه داره و این کار خود را انقلاب ج.ن.س.ی نامیده اند...

بعضی از مطالب این کتاب توسط مجریان برنامه زن امروز خوانده شد که به قرار زیر است:

«شاید در هیچ جای دنیا به اندازه ایران امروز، میهمانی و رابطه ج.ن.س.ی وجود نداشته باشد. این در حالی است که در این کشور، نوشیدن مشروب و رقصیدن می تواند به دستگیری از سوی پلیس امنیت اخلاقی و مجازات 70 ضربه شلاق منجر شود. برقراری رابطه ج.ن.س.ی خارج از رابطه زن و شوهری نیز، فرجام بسیار سخت تری یعنی بیش از 84 ضربه شلاق و حتی اعدام در ملا عام را بدنبال دارد.»

اما با وجود چنین مجازات‌های سختی، در ایران یک انقلاب ج.ن.س.ی رخ داده است. جوانان ایرانی مدام در حال به خطر انداختن امنیت فردی شان برای دیدن دوستان، قرار ملاقات با جنس مخالف و در نهایت س.ک.س هستند. در غیاب هرگونه شانس برای مباحثات سیاسی، جوانان این کشور به طور آشکاری در وقوع انقلابی که با استفاده از تن‌هایشان، بیانیه های سیاسی و اجتماعی صادر می‌کنند سهیم شده اند. در ایران امروز، س.ک.س کارکرد دوگانه سمبل آزادی و اقدام شورشی سیاسی را به خود گرفته است.

در همین حال، انقلاب ج.ن.س.ی در ایران موجب افزایش سقط جنین، ایدز، انتقال سایر بیماریهای مقاربتی و نگرانی تلویحی در خصوص جوانان ایرانی و به طور کلی جامعه ایران شده است.

خانم پردیس مهدوی در کتابشان عنوان کرده اند که این جوانان نه تنها دربارۀ نگرش لیبرال شان به رابطه ج.ن.س.ی، رُک و صادق هستند بلکه کاملاً مشتاقند تا ایشان را کمک کنند به موقعیتهایی دسترسی مستقیم داشته باشند... و عنوان کرده اند که لذتی که از یک رابطه ج.ن.س.ی می برند به مراتب بیشتر از احساس گناه می باشد و اکثراً در مکانهایی مانند خودرو، پارک، محلهای متروکه و یا در منزل زمانیکه پدر و مادرها در خانه نیستند اتفاق می افتد.. همچنین بیشتر پسرها و دخترها از نداشتن بکارت خود ابراز شادمانی کرده اند..

این رو هم اضافه کنم که اظهارنظر شد که قبلاً دو دسته دختر در جامعه داشتیم؛ دسته اول دختران خوب که تو خونه مینشستن و سنتی ازدواج می کردن و دسته دوم دختران بد یا به اصطلاح بدکاره یا خراب یا حالا هرچی خودتون دوست دارید اسمشو بزارید.. :دی
اما الان دسته سومی هم اضافه شده که دخترانی هستند که یک یا دو دوست پسر دارند و پدر و مادرها هم این موضوع رو می دونند و ایرادی بهش نمی گیرند و حتی اونهارو دخترانی با اعتدال می دانند...

در اواسط برنامه خانم حمیده آرمیده که خودش مادر یک دختر 12 ساله می باشد، یک سوال پرسید و بعدش یک گزارش پخش شد... سوال این بود که شما در مورد جوانان آمریکایی چگونه فکر می کنید، آیا فکر می کنید که جوانان آمریکایی در رابطه با مسائل ج.ن.س.ی شان با والدین خود راحت هستند؟

من جوابم منفی بود، فکر نمی کردم که حتی آنها هم در این مورد راحت بتوانند با والدین خود صحبت کنند.... بعد از پخش گزارش که در سطح شهر واشنگتن با یک سری از جوانان آمریکایی انجام شده بود، دیدم که جواب من درست بوده و اکثر آنها عنوان کردن که با پدر و مادر خود در این رابطه صحبت نمی کنند...

جداً شما در رابطه با مسائل ج.ن.س.ی جوانان ایرانی چگونه فکر می کنید؟

پ.ن: درج نقطه بین حروف کلمات به علت جلوگیری از فیلتر شدن می باشد، همین و بس!

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

تولد

یه چند دقیقه ای منهای چندین سال هست که یک عدد من پا به این دنیای خراب شده گذاشته که به قول یک نفر دیگه که همین امروز صبح گفت کاش دکتره پاش می شکست و تو را به دنیا نمی آورد، بدنیا نمی اومدم..
حالا من نفهمیدم ربطش به پای دکتر چی بوده که ایشون توضیح دادن که خب، دیگه نمی توانست بیاد و تورو بدنیا بیاره...
چندین تا از دوستان نازنین هم تماس حاصل فرموده و ابراز تبریک نمودند و همینجا ازشون تشکر می کنم، هرچند که می دونم روحشونم خبر نداره از اینجا...
اینم از این...

21 + 7... 25 آذر 1387

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

20 + 7... 24 آذر 1387

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

19 + 7... 23 آذر 1387
امروز یه کاری کردم... زنگ زدم به پژمان، ساعت حدود 5 عصر که می دونستم خوابه... آنگ تقدیر شادمهر رو گذاشتم تا روی پیغام گیرش ضبط بشه، چون زمان ضبط گوشی کمه مجبور شدم دو بار اینکار. بکنم...

اوووووم...

تازگیها عینک که می زنم چشمم و سرم درد می گیره، نمی زنم بازم درد می گیره، شایدم یه جور عادت شده که وقتی دارم کار می کنم باید یه چیزی جلوی چشمام باشه.... شایدم چشمام خوب شدن دیگه عینک لازم نیست، ولی بدتر نشدن، اینو می دونم...

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷

18 + 7... 22 آذر 1387

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷

17 + 7... 21 آذر 1387

ترافیک یا رابطه نامشروع

نمی دانم از کجا بنویسم؟! از ترافیک 2 ساعته دوشنبه شب که نمی دانم این مردم ما چه مرگشان می شود وقتی یه روز تعطیلی داریم!!

یادم رفته بود فردای دوشنبه یعنی سه شنبه به یمن یکی دیگر از اعیاد اسلامی باز تعطیل می باشد... مسیر حداکثر نیم ساعته را 2 ساعت در ترافیک زیبای تهران ماندم، داشتم به پدر و مادر نمی دانم کی لعنت می فرستادم که دیگر صبرم تمام شد... پیاده شدم و بقیه مسیر را پیاده رفتم، همراه با کمی دویدن...

ولی این پای لامصب هم یاری نمی کرد، انقدر این ساق پا درد گرفته بود که فکر کردم الان از وسط می شکند، هی همه بگویند جوان مانده ای، چه فایده، خودم که بهتر می دانم از اثرات پیری زودرس می باشد البته...

آخر چه مرگتان می باشد لامصبا؟ یک روز تعطیلی ست، بروید در خانه هایتان لم دهید، تخمه بشکنید و انقدر برنامه های مزخرف صدا و سیما را ببینید تا بترکید، خب چرا می ریزید در خیابانها و انقدر راه بندان به وجود می آورید؟ ای بر پدر و مادرتان لعنت!! آهان یادم آمد داشتم به پدر و مادرهای همینها لعنت می فرستادم همان شب....

شهرداری تهران که بدبخت تمام تلاشش را برای شماها ببخشید ماهای نمک نشناس انجام داده، پس ما چه مرگمان است؟!

بگذریم، نمی دانستم از ترافیک آن شب بگویم یا آن پسر بدبختی که مچ زن 19-20 ساله اش را هنگام رابطه نامشروع با فرد دیگری گرفته است... نمی دانم به کدامشان باید حق داد، به مردی که هنوز یاد نگرفته چگونه با همسرش رفتار کند یا به دخترکی بازیگوش که تعهدی حتی برای خودش قائل نیست...

یا به سرمای صبح امروز که با اینکه می دانستم هوا سرد است، لباسم کم بود و هی تند تند راه می رفتم تا گرمم شود، آنقدر گرمم شد که می خواستم لباسم را دربیاورم، در ماشین که نشستم حسابی گرمم شد، به خاطر قرص نصفه شب دیشب که حسابی خواب آور می باشد، انقدر خوابم میامد که فکر کنم یه چند تایی خواب هم دیدم، پیاده شدم، دوباره سردم شد.. تند تند راه رفتم گرم شد....

ترانه بسیار زیبای باید تورو پیدا کنم_تقدیر... شادمهر عقیلی

باید تورو پیدا کنم..
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی...
تقدیر بی تقصیر نیست!

با اینکه بی تاب ِ منی..
بازم منو خط می زنی!
باید تورو پیدا کنم، تو با خودت هم دشمنی!!

کی با یه جمله مثل ِ من می تونه آرومت کنه!؟؟؟
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه!؟
دلگیرم از این شهر ِ سرد..
این کوچه های بی عبور

وقتی به من فکر می کنی ... حس می کنم از راه ِ دور!
آخر یه شب این گریه ها
سوی چشامو می بَره..

عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می پره!
باید تورو پیدا کنم!
هر روز تنهاتر نشی!!
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی!
پیدات کنم حتی اگه..
پروازمو پر پر کنی..
محکم بگیرم دستتو..
احساسمو
باور کنی..




باید تورو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست!
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست

باید تورو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی..

لینک دانلود آهنگ

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

16 + 7... 20 آذر 1387

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

15 + 7... 19 آذر 1387

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

14 + 7... 18 آذر 1387

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

اینجا هوا خوب است

باران به لحن تو می بارد
و از آستین دلم
یاد تو می چکد

ابرهای پیوسته
تو را به من می رساند
و هر برگ، نامه ای می شود
که از دست نوازش های دور تو می ریزد

حالا پلکم را می بندم
می خواهم خیس از خاطرات تو شوم
باران حالا تندتر می بارد
وگونه هایم از ندیدن های تو خیس

پ.ن:
اینجا هوا خوب است... اما... تو باور نکن...
13 + 7... 17 آذر 1387

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

دست من نیست...

باز کردم از گردنم آن گردنبند را و گذاشتم روی میز، نگاهش کردم، جایش را با یکی دیگر عوض کردم و دوباره عوض کردم تا خودش باشد.. دلم نیامد، گفتم شاید باز بیایی و من شرمنده باشم که چرا دیگر آن را به گردن ندارم..
دیگر دست خودم نیست همه آمدنها و نیامدنهای این اشکهای غلتان بر روی گونه هایم... می آیند و می روند، و من دستوری برای ایستادن نمی دهم... می گذارم تا بیایند شاید دل سبک شود...
دیگر دست من نیست ماندن و تلنبار شدن کارهایم و رفتن و آمدنهای بیهوده ام..
دیگر دست من نیست انگیزه نداشتنهایم..
دیگر دست من نیست داغ نشدن تنم در هوس کسی..
دیگر دست من نیست که این دستها، عاشقانه، گردن و سینه کسی را هنگام رانندگی نوازش نمی کنند...
دیگر دست من نیست که این چشمها، عاشقانه و دلبرانه، کسی را هنگام رانندگی نگاه نمی کنند تا او کنترلش را از دست بدهد و شاید تصادفی رخ دهد...
دیگر دست من نیست که این دست (دست چپم)، کودکانه، خود را در زیر دست تو جایی بین کف دست و دنده ماشینت جا نمی کند...
دیگر دست من نیست که لبهایم، عاشقانه، لبهایت را نمی بوسد و راهش را برای پیمایش سینه ات نمی یابد...
دیگر دست من نیست تا آب نبات را در دهانم بچرخانم و با زبانم آن را هُل دهم در دهان تو و تو در دهانت بچرخانیش و دوباره بچرخانیش و دوباره و من صدایم دربیاید که نوبت من است و اینبار تو با زبانت هل دهی در دهان من و من یک دور بیشتر نچرخانم و باز راهی دهان تو کنم با زبانم...
دست من نیست این دخترکی که لبهایش می خندد و چشمانش غم دارد...
دست من نیست که این زندگی همه اش خالی ست و خالی ست و خالی ست....
من منتظرم، منتظر روزی که بیایی و زندگی را با خودت پُر کنی و مرا به همان دخترک شاد قبل بدل کنی... می دانم اگر بیایی روزهایم مثل قبل می شود و خودم هم میشوم حداقل یک ذره شبیه به قدیم های خودم...
من می دانم که می شود در یکی از همین روزهای آخر پاییز که من متولد شده ام، باز متولد شوم... آن وقت دوتایی دست هم را می گیریم و دوباره من می دَوَم و تو می دَوی و باز به پای من نمی رسی...
آن وقت دوباره می روم شال رنگی می خرم و موهایم را برای تو درست می کنم و شاید سنجاقکی به روی موهایم بزنم تا تو بیشتر خوشت بیاید... آن وقت دوباره آهنگ مرجان را می گذارم تا دوباره اسیرت کنم، تا دیگر دلت نیاید با مهربانی من را ننگری.. آن وقت دوباره آن لاکی خوشگل را از سامان پس بگیری و در جایش آویزان کنی و مادرت بگوید این بچه بازیها چیست...
آن وقت تا دلمان بخواهد بچه بازی می کنیم و هیچکس را هم در این بچه بازی، بازیش نمی دهیم..
فقط منتظر آن روزم، آن روزی که نمی دانم کی هست و کی می آید.. شاید یک روز بارانی، یا برفی زمستانی یا شاید آفتابی ولی مهتابی نمی تواند باشد، چون آن روز یک روز است...

بعد از ظهر

تا حالا به چند تا از بعد از ظهرهای دوران نوجوانیت فکر کرده ای؟ تا حالا چندتاشونو کامل به یاد داری؟ برای چندتاشون حسرت خوردی؟
به همین سادگی این بعد از ظهرهای روزهای نحس هم میگذره و شاید اون دورترها اصلاً به ذهن هم نیایند....

زندگی

می فهمی؟!

نمیخواهم بیهوده از فردا حرف بزنم

وقتی،

آفتاب از لب بام

و رنگ از روی "زندگی" پریده است!

12 + 7... 16 آذر 1387

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

یازدهمین روز + 7... 15 آذر 1387