شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷

بعد از اینهمه ننوشته گی، برنامه زن امروز صدای آمریکا من رو بر آن داشت تا مطلبی در باب گفتگوی دیشب شان بنویسم و اون هم چیزی نبود به غیر از مسائل ج.ن.س.ی جوانان ایرانی....

از قضا خانم پردیس مهدوی دانشجوی دکترای جامعه شناسی کتابی برای تز دوره دکترایش نوشته که در دانشگاه استنفورد یا آکسفورد به چاپ رسیده و ظاهراً کلی هیاهو کرده... خانم دکتر پردیس که ما فقط عکسش رو در برنامه فوق الذکر دیدیم و گفتگوی تلفنی باهاشون انجام نشد که جای بسی تعجب داره البته! کتابی منتشر کرده با عنوان "قیام های پرشور: انقلاب ج.ن.س.ی در ایران"..... که از سال 2000 تا 2007 روی این کتاب کار کرده و تقریباً هر یک سال در میون به ایران می اومده و تحقیقاتش رو انجام می داده...

اونطوری که مجریان برنامه زن امروز _حمیده آرمیده و مهشید ندیری_ گفتند، خانم مهدوی با 105 جوان ایرانی مصاحبه انجام داده و حتی خودش هم در بعضی از پارتی ها شرکت داشته و حتی در یک مجلس رقص و پایکوبی یا س.ک.س پارتی! که حضور داشته با ورود ماموران نیروی انتظامی مجبور به فرار از پنجره میشه تا دستگیر نشه....

خلاصه آماری که ایشون ارائه کرده به این ترتیبه که هر دختر ایرانی قبل از ازدواج با 2 الی 12 پسر رابطه ج.ن.س.ی و هر پسر با 3 الی 65 دختر رابطه داره و این کار خود را انقلاب ج.ن.س.ی نامیده اند...

بعضی از مطالب این کتاب توسط مجریان برنامه زن امروز خوانده شد که به قرار زیر است:

«شاید در هیچ جای دنیا به اندازه ایران امروز، میهمانی و رابطه ج.ن.س.ی وجود نداشته باشد. این در حالی است که در این کشور، نوشیدن مشروب و رقصیدن می تواند به دستگیری از سوی پلیس امنیت اخلاقی و مجازات 70 ضربه شلاق منجر شود. برقراری رابطه ج.ن.س.ی خارج از رابطه زن و شوهری نیز، فرجام بسیار سخت تری یعنی بیش از 84 ضربه شلاق و حتی اعدام در ملا عام را بدنبال دارد.»

اما با وجود چنین مجازات‌های سختی، در ایران یک انقلاب ج.ن.س.ی رخ داده است. جوانان ایرانی مدام در حال به خطر انداختن امنیت فردی شان برای دیدن دوستان، قرار ملاقات با جنس مخالف و در نهایت س.ک.س هستند. در غیاب هرگونه شانس برای مباحثات سیاسی، جوانان این کشور به طور آشکاری در وقوع انقلابی که با استفاده از تن‌هایشان، بیانیه های سیاسی و اجتماعی صادر می‌کنند سهیم شده اند. در ایران امروز، س.ک.س کارکرد دوگانه سمبل آزادی و اقدام شورشی سیاسی را به خود گرفته است.

در همین حال، انقلاب ج.ن.س.ی در ایران موجب افزایش سقط جنین، ایدز، انتقال سایر بیماریهای مقاربتی و نگرانی تلویحی در خصوص جوانان ایرانی و به طور کلی جامعه ایران شده است.

خانم پردیس مهدوی در کتابشان عنوان کرده اند که این جوانان نه تنها دربارۀ نگرش لیبرال شان به رابطه ج.ن.س.ی، رُک و صادق هستند بلکه کاملاً مشتاقند تا ایشان را کمک کنند به موقعیتهایی دسترسی مستقیم داشته باشند... و عنوان کرده اند که لذتی که از یک رابطه ج.ن.س.ی می برند به مراتب بیشتر از احساس گناه می باشد و اکثراً در مکانهایی مانند خودرو، پارک، محلهای متروکه و یا در منزل زمانیکه پدر و مادرها در خانه نیستند اتفاق می افتد.. همچنین بیشتر پسرها و دخترها از نداشتن بکارت خود ابراز شادمانی کرده اند..

این رو هم اضافه کنم که اظهارنظر شد که قبلاً دو دسته دختر در جامعه داشتیم؛ دسته اول دختران خوب که تو خونه مینشستن و سنتی ازدواج می کردن و دسته دوم دختران بد یا به اصطلاح بدکاره یا خراب یا حالا هرچی خودتون دوست دارید اسمشو بزارید.. :دی
اما الان دسته سومی هم اضافه شده که دخترانی هستند که یک یا دو دوست پسر دارند و پدر و مادرها هم این موضوع رو می دونند و ایرادی بهش نمی گیرند و حتی اونهارو دخترانی با اعتدال می دانند...

در اواسط برنامه خانم حمیده آرمیده که خودش مادر یک دختر 12 ساله می باشد، یک سوال پرسید و بعدش یک گزارش پخش شد... سوال این بود که شما در مورد جوانان آمریکایی چگونه فکر می کنید، آیا فکر می کنید که جوانان آمریکایی در رابطه با مسائل ج.ن.س.ی شان با والدین خود راحت هستند؟

من جوابم منفی بود، فکر نمی کردم که حتی آنها هم در این مورد راحت بتوانند با والدین خود صحبت کنند.... بعد از پخش گزارش که در سطح شهر واشنگتن با یک سری از جوانان آمریکایی انجام شده بود، دیدم که جواب من درست بوده و اکثر آنها عنوان کردن که با پدر و مادر خود در این رابطه صحبت نمی کنند...

جداً شما در رابطه با مسائل ج.ن.س.ی جوانان ایرانی چگونه فکر می کنید؟

پ.ن: درج نقطه بین حروف کلمات به علت جلوگیری از فیلتر شدن می باشد، همین و بس!

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

تولد

یه چند دقیقه ای منهای چندین سال هست که یک عدد من پا به این دنیای خراب شده گذاشته که به قول یک نفر دیگه که همین امروز صبح گفت کاش دکتره پاش می شکست و تو را به دنیا نمی آورد، بدنیا نمی اومدم..
حالا من نفهمیدم ربطش به پای دکتر چی بوده که ایشون توضیح دادن که خب، دیگه نمی توانست بیاد و تورو بدنیا بیاره...
چندین تا از دوستان نازنین هم تماس حاصل فرموده و ابراز تبریک نمودند و همینجا ازشون تشکر می کنم، هرچند که می دونم روحشونم خبر نداره از اینجا...
اینم از این...

21 + 7... 25 آذر 1387

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

20 + 7... 24 آذر 1387

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

19 + 7... 23 آذر 1387
امروز یه کاری کردم... زنگ زدم به پژمان، ساعت حدود 5 عصر که می دونستم خوابه... آنگ تقدیر شادمهر رو گذاشتم تا روی پیغام گیرش ضبط بشه، چون زمان ضبط گوشی کمه مجبور شدم دو بار اینکار. بکنم...

اوووووم...

تازگیها عینک که می زنم چشمم و سرم درد می گیره، نمی زنم بازم درد می گیره، شایدم یه جور عادت شده که وقتی دارم کار می کنم باید یه چیزی جلوی چشمام باشه.... شایدم چشمام خوب شدن دیگه عینک لازم نیست، ولی بدتر نشدن، اینو می دونم...

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷

18 + 7... 22 آذر 1387

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷

17 + 7... 21 آذر 1387

ترافیک یا رابطه نامشروع

نمی دانم از کجا بنویسم؟! از ترافیک 2 ساعته دوشنبه شب که نمی دانم این مردم ما چه مرگشان می شود وقتی یه روز تعطیلی داریم!!

یادم رفته بود فردای دوشنبه یعنی سه شنبه به یمن یکی دیگر از اعیاد اسلامی باز تعطیل می باشد... مسیر حداکثر نیم ساعته را 2 ساعت در ترافیک زیبای تهران ماندم، داشتم به پدر و مادر نمی دانم کی لعنت می فرستادم که دیگر صبرم تمام شد... پیاده شدم و بقیه مسیر را پیاده رفتم، همراه با کمی دویدن...

ولی این پای لامصب هم یاری نمی کرد، انقدر این ساق پا درد گرفته بود که فکر کردم الان از وسط می شکند، هی همه بگویند جوان مانده ای، چه فایده، خودم که بهتر می دانم از اثرات پیری زودرس می باشد البته...

آخر چه مرگتان می باشد لامصبا؟ یک روز تعطیلی ست، بروید در خانه هایتان لم دهید، تخمه بشکنید و انقدر برنامه های مزخرف صدا و سیما را ببینید تا بترکید، خب چرا می ریزید در خیابانها و انقدر راه بندان به وجود می آورید؟ ای بر پدر و مادرتان لعنت!! آهان یادم آمد داشتم به پدر و مادرهای همینها لعنت می فرستادم همان شب....

شهرداری تهران که بدبخت تمام تلاشش را برای شماها ببخشید ماهای نمک نشناس انجام داده، پس ما چه مرگمان است؟!

بگذریم، نمی دانستم از ترافیک آن شب بگویم یا آن پسر بدبختی که مچ زن 19-20 ساله اش را هنگام رابطه نامشروع با فرد دیگری گرفته است... نمی دانم به کدامشان باید حق داد، به مردی که هنوز یاد نگرفته چگونه با همسرش رفتار کند یا به دخترکی بازیگوش که تعهدی حتی برای خودش قائل نیست...

یا به سرمای صبح امروز که با اینکه می دانستم هوا سرد است، لباسم کم بود و هی تند تند راه می رفتم تا گرمم شود، آنقدر گرمم شد که می خواستم لباسم را دربیاورم، در ماشین که نشستم حسابی گرمم شد، به خاطر قرص نصفه شب دیشب که حسابی خواب آور می باشد، انقدر خوابم میامد که فکر کنم یه چند تایی خواب هم دیدم، پیاده شدم، دوباره سردم شد.. تند تند راه رفتم گرم شد....

ترانه بسیار زیبای باید تورو پیدا کنم_تقدیر... شادمهر عقیلی

باید تورو پیدا کنم..
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی...
تقدیر بی تقصیر نیست!

با اینکه بی تاب ِ منی..
بازم منو خط می زنی!
باید تورو پیدا کنم، تو با خودت هم دشمنی!!

کی با یه جمله مثل ِ من می تونه آرومت کنه!؟؟؟
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه!؟
دلگیرم از این شهر ِ سرد..
این کوچه های بی عبور

وقتی به من فکر می کنی ... حس می کنم از راه ِ دور!
آخر یه شب این گریه ها
سوی چشامو می بَره..

عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می پره!
باید تورو پیدا کنم!
هر روز تنهاتر نشی!!
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی!
پیدات کنم حتی اگه..
پروازمو پر پر کنی..
محکم بگیرم دستتو..
احساسمو
باور کنی..




باید تورو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست!
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست

باید تورو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی..

لینک دانلود آهنگ

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

16 + 7... 20 آذر 1387

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

15 + 7... 19 آذر 1387

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

14 + 7... 18 آذر 1387

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

اینجا هوا خوب است

باران به لحن تو می بارد
و از آستین دلم
یاد تو می چکد

ابرهای پیوسته
تو را به من می رساند
و هر برگ، نامه ای می شود
که از دست نوازش های دور تو می ریزد

حالا پلکم را می بندم
می خواهم خیس از خاطرات تو شوم
باران حالا تندتر می بارد
وگونه هایم از ندیدن های تو خیس

پ.ن:
اینجا هوا خوب است... اما... تو باور نکن...
13 + 7... 17 آذر 1387

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

دست من نیست...

باز کردم از گردنم آن گردنبند را و گذاشتم روی میز، نگاهش کردم، جایش را با یکی دیگر عوض کردم و دوباره عوض کردم تا خودش باشد.. دلم نیامد، گفتم شاید باز بیایی و من شرمنده باشم که چرا دیگر آن را به گردن ندارم..
دیگر دست خودم نیست همه آمدنها و نیامدنهای این اشکهای غلتان بر روی گونه هایم... می آیند و می روند، و من دستوری برای ایستادن نمی دهم... می گذارم تا بیایند شاید دل سبک شود...
دیگر دست من نیست ماندن و تلنبار شدن کارهایم و رفتن و آمدنهای بیهوده ام..
دیگر دست من نیست انگیزه نداشتنهایم..
دیگر دست من نیست داغ نشدن تنم در هوس کسی..
دیگر دست من نیست که این دستها، عاشقانه، گردن و سینه کسی را هنگام رانندگی نوازش نمی کنند...
دیگر دست من نیست که این چشمها، عاشقانه و دلبرانه، کسی را هنگام رانندگی نگاه نمی کنند تا او کنترلش را از دست بدهد و شاید تصادفی رخ دهد...
دیگر دست من نیست که این دست (دست چپم)، کودکانه، خود را در زیر دست تو جایی بین کف دست و دنده ماشینت جا نمی کند...
دیگر دست من نیست که لبهایم، عاشقانه، لبهایت را نمی بوسد و راهش را برای پیمایش سینه ات نمی یابد...
دیگر دست من نیست تا آب نبات را در دهانم بچرخانم و با زبانم آن را هُل دهم در دهان تو و تو در دهانت بچرخانیش و دوباره بچرخانیش و دوباره و من صدایم دربیاید که نوبت من است و اینبار تو با زبانت هل دهی در دهان من و من یک دور بیشتر نچرخانم و باز راهی دهان تو کنم با زبانم...
دست من نیست این دخترکی که لبهایش می خندد و چشمانش غم دارد...
دست من نیست که این زندگی همه اش خالی ست و خالی ست و خالی ست....
من منتظرم، منتظر روزی که بیایی و زندگی را با خودت پُر کنی و مرا به همان دخترک شاد قبل بدل کنی... می دانم اگر بیایی روزهایم مثل قبل می شود و خودم هم میشوم حداقل یک ذره شبیه به قدیم های خودم...
من می دانم که می شود در یکی از همین روزهای آخر پاییز که من متولد شده ام، باز متولد شوم... آن وقت دوتایی دست هم را می گیریم و دوباره من می دَوَم و تو می دَوی و باز به پای من نمی رسی...
آن وقت دوباره می روم شال رنگی می خرم و موهایم را برای تو درست می کنم و شاید سنجاقکی به روی موهایم بزنم تا تو بیشتر خوشت بیاید... آن وقت دوباره آهنگ مرجان را می گذارم تا دوباره اسیرت کنم، تا دیگر دلت نیاید با مهربانی من را ننگری.. آن وقت دوباره آن لاکی خوشگل را از سامان پس بگیری و در جایش آویزان کنی و مادرت بگوید این بچه بازیها چیست...
آن وقت تا دلمان بخواهد بچه بازی می کنیم و هیچکس را هم در این بچه بازی، بازیش نمی دهیم..
فقط منتظر آن روزم، آن روزی که نمی دانم کی هست و کی می آید.. شاید یک روز بارانی، یا برفی زمستانی یا شاید آفتابی ولی مهتابی نمی تواند باشد، چون آن روز یک روز است...

بعد از ظهر

تا حالا به چند تا از بعد از ظهرهای دوران نوجوانیت فکر کرده ای؟ تا حالا چندتاشونو کامل به یاد داری؟ برای چندتاشون حسرت خوردی؟
به همین سادگی این بعد از ظهرهای روزهای نحس هم میگذره و شاید اون دورترها اصلاً به ذهن هم نیایند....

زندگی

می فهمی؟!

نمیخواهم بیهوده از فردا حرف بزنم

وقتی،

آفتاب از لب بام

و رنگ از روی "زندگی" پریده است!

12 + 7... 16 آذر 1387

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

یازدهمین روز + 7... 15 آذر 1387

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

عشق، تنها وصال نیست...


عشق، تنها وصال نیست،
عشق گاهی دعــا،
بـــرای وصال معشـــوق،
به آرزوهــــاست!
و این عاشقـــانه ترین دوست داشتن است.

.................................................

بیهوده مکن عمر گران صرف رفیقان
عمر صرف کسی کن که دلش جان تو باشد
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

.................................................

اینجا و اون دفتر بسته شد... والسلام

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷

...

دیگه خسته شدم.....بازم بی خبری، بخدا اگه سالم باشه و من ازش بی خبر، دیگه بهش زنگ نمی زنم...

فقط شانس بیاره یه بلایی سرش اومده باشه.. :D

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

همه کمبود محبت دارند...

همه کمبود محبت دارند
همه حتی آن شن، آن کشتی، آن دریا

شن در اندیشه ی پاهایی ست
که موافق باشند
در جهت های مخالف با هم

بادبان
در دل پاره ی خودحسرت قایق دارد
قایق سرگردان
حسرت باد موافق دارد

موج دریا با خود می گوید
گر نباشد کشتی
چه کسی می فهمد
من تلاطم دارم

همه کمبود محبت دارند
همه حتی این شعر
که دلش می خواهد مستمعان کف بزنند
و اگر امکان داشت
دنبک و دف بزنند

من دلم می خواهد راه خود را بروم
برخلاف جهت و سمت ِفلش
این میان اما شعر
بی خیالش، وللش!!

عمــران صلاحـی

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

یه جور درد دل دیگه...

پنج شنبه هفته گذشته یعنی 23 آبان محترم، بنده بعد از مدتها سر و کله زدن با خودم رفتم خرید.. چون اصولاً تو اینجور مسائل مثل خرید و نوشتن بنده تنبل هستم.. مخصوصاً اگر که قرار باشد به تنهایی مجبور به انجام این قبیل کارها باشم...
رفتم میدان هفت تیر محترم! که یک عدد کاپشن (نمی دانم واحد شمارش کاپشن چه می باشد!!!) ابتیاع نمایم.... تقریباً تمام مغازه ها را یکی یکی سرک کشیدم، قربان خودم و قد و بالای خودم بروم که هر چه برایم می آوردند کمی تا قسمتی بزرگ بود، البته تقصیر اندام بینوای من نبود، چون سایز من مدیوم می باشد، خب من چه کنم که این تولید کنندگان یک عدد کاپشن فکر کرده بودند که چون زمستان است و سرد، الزاماً همه از زیر مانتوی بزرگوارشان حتماً انبوهی لباس به تن می کنند که لاجرم سایز کوچکتر از لارج به درد کسی نمی خورد... خلاصه از آنجایی که می گویند جوینده یابنده می باشد، پس بنده که بسی جستجو نمودم، بالاخره یک عدد (همان واحد شمارش کاپشن) به سایز و اندازه خودم پیدا نمودم که مبلغ ناچیز 48.800 تومان هزینه ابتیاع آن بود..
بنده که در همان شب بیشتر از 58.500 تومان در جیب و کیف خود نداشتم و قبل از آن هم 10.000 تومان آن را خرج کرده بودم، ماندم به چه کنم؟ چه کنم؟!!

دل را به دریا زده و پیش خود گفتم که حالا یا به خاطر 300 تومان کاپشن را از من پس می گیرند و به مانند الیور تویست بینوا مرا از آن مغازه شیک بیرون می اندازند، یا دلشان به حال ما می سوزد و می گویند اصلاً قابل شمارو هم ندارد...

البته این را هم توضیح بدهم که در میدان هفت تیر محترم، تمام اجناس و مانتو و پالتو و یک عدد کاپشن قیمتهایی مقطوع دارند و یک قران تخفیف مجازاتی دارد بس عظیم..... پس اگر فکر می کنید که 300 تومان که چیزی نبود و بیشتر از اینا باید تخفیف می گرفتی، باید بگویم زهی خیال باطل!!

خلاصه از طبقه دوم به پایین، نزدیک دستگاه و شمارش و صدور فیش مشرف شدیم، که کلی ازمان تشکر کردند که از آنها خرید کردیم و کلی هم تبریکات بهمان گفتند که یک عدد کاپشن بر شما مبارک باشد...

ما هم تشکر کردیم و قبل از اینکه بخواهیم ضایع شویم گفتیم بهتر است خودمان زودتر بگوییم تا شاید مورد عفو قرار بگیریم...
گفتم ممنون ولی یک مشکلی هست، فرمودند چه مشکلی؟ گفتم بنده بیشتر از 48.500 تومان به همراه ندارم متاسفانه.. با کلی مِن مِن گفتند که حالا عیبی ندارد، ما به هیچکس تخفیف نمی دهیم ولی حالا چون شما هستی! من مانده م که یعنی من انقدر مهم بودم و اینها مرا از کجا می شناختند که به خاطر من 300 تومان تخفیف دادند و منت بر سر بنده گذاشته و فیش 48.500 تومانی صادر کردند...
ای من بنازم این شهرت رو....

بالاخره بنده به سلامتی موفق گردیدم یک عدد کاپشن شیک ابتیاع نمایم و از همه مهمتر اینکه در میدان هفت تیر محترم 300 تومان تخفیف بگیرم...


از آنجا که خارج شدم، تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شده و خبر ندارم.... پولی در کیف نمانده بود برای به خانه رفتن.... یک عدد بلیط و یک سکه 25 تومانی بیشتر در کیف بنده نبود... گفتم با اتوبوس می روم، رفتم ایستگاه اتوبوس دیدم ای دل غافل اتوبوس ریالی می باشد، حالا چه خاکی بر سر بریزم؟!

دیدم تنها راه چاره استفاده از متروی عزیز می باشد، سریع خودم رو به اولین ایستگاه مترو در همان میدان هفت تیر که چندین ایستگاه دارد، رساندم و چون کارت داشتم خیالم راحت بود که می توانم سوار شوم.. حالا اگر می دیدم که شارژ کارتم هم تمام شده، شب جمعه هم بود می توانستم همان جاها یک جایی برای خودم در نظر بگیرم و سرم را به پایین انداخته و دستم را تا حد کمی به جلو بیاورم.... ولی خدا که می داند من آدم آبروداری هستم نخواست که این بلا سرم بیاید...

از مترو که پیاده شدم باید سوار اتوبوس می شدم، در آن سرمای سخت و جانسوز مدت طولانی برای آمدن اتوبوس به انتظار ایستادم و همه اش زیر لب دعا می کردم که اتوبوس بلیطی باشد نه ریالی.... چون حتی 100 تومان هم نداشتم که به اضافه آن 25 تومان را به راننده بدهم، بعد از اینکه کلی نزد پروردگار دعا نمودم، یک دفعه یادم آمد که در کیف پولم یک قسمتی هست که چند تا اسکناس 100 و 50 و 20 تومانی و البته یک عدد! اسکناس (واحد شمارش پول دیگر چه می باشد؟!) یک دلاری آمریکا موجود می باشد که البته اسکناس های 100، 50 و 20 تومانی در حد هدیه بودند که سالها قبل دوستان و همکاران محترم به عنوان عیدی و غیره هدیه داده بودند...
هر چند که دلم نمی خواست آنها را خرج کنم ولی کمی خیالم راحت شد که اگر خدا قبول ننماید که اتوبوس بلیطی بفرستد من مجبور نخواهم بود وسط خیابان بمانم.. ولی اینبار هم خدا به حرف دل بنده گوش فرمودند و اتوبوس بلیطی فرستادند، خدایا تشکر می کنم بسیار......

و اینچنین بود که بنده با خرید یک عدد کاپشن بسیار مشعوف شدم....
جایتان خالی...

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

مردم و زنده شدم..

امروز مُردم و زنده شدم... از ترس اینکه مبادا از دستش بدم، از ترس اینکه نکنه باز تنها بمونم... و ایندفعه تنهاییم ابدی بشه...

چقدر دعا کردم بمونه، واسه من بمونه... گفتم به خاطر من بمون، به خاطر پدر و مادرت بمون، یه وقت اگه بری می دونی که چی میشه؟ می دونی که من چه زجری می کشم، می دونی که بابات از غصه دق می کنه، مامانت داغون میشه شاید اونم بمیره.... منم می مُردم، اونوقت پدر و مادر منم از غصه من دق می کردن، پس ببین با رفتنت چند نفرو داغون می کردی، بمووووووووووووون...

من خودخواهم، اگه قرار شد که بریم، بزار اول من برم، من نمی تونم رفتنتو ببینم، آخه چند بار باید ببینم که داری میری؟ آخه چقدر غصه رفتنتو بخورم....

پیش خدا به غلط کردن افتادم که چرا ناشکری کردم!! چرا حتی فکر کردم که دیگه نمی تونم تحمل کنم؟؟ خدایا بازم میگم غلط کردم، گُه خوردم، به بزرگیت منو ببخش...

خدایا باشه، ازم دور باشه، فقط باشه.... فقط بدونم که هست، زنده ست، داره نفس می کشه، فقط صداشو بشنوم بسه.................. می دونم که می دونی دارم دروغ میگم، حداقل به خودم دروغ میگم که خیلی بیشتر از اینا می خوام.. می خوام مال من باشه، پیش من باشه.. زنده باشه واسه من، واسه دل من...

خدایا صدقه من واسه بودنش خیلی کم بود، دعای من واسه نگه داشتنش خیلی کم بود، ولی تو دوستم داری می دونم، بخدا ازت ممنونم.. بخدا خدایا دوست دارم... تنهام نزار..

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

قرآن

امروز یه قرآن هدیه گرفتم... دوستم گفت به فال نیک بگیرش، تو که نماز نمی خونی قربونت برم، با خودت ببرش.. گفتم آره راست میگی می برمش تو خونه م میزارم... نمی خوام بچه هام بی دین بار بیان... یه دونه هم اوستا می گیریم.....
خدایا مرسی..................

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

...

نمی دونم چی می خوام؟ نمی دونم چمه؟ یا شاید چه مرگمه؟ نمی دونم انگار از همه چی خسته م، روز شب میشه، شب صبح میشه، خب که چی؟ به انتظار چی؟
هر روز بیا سر کار، کار کن، وقت تلف کن، وقت تلف کن.. بازم وقت تلف کن...

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

رقص

[تصویر: wmp6w.jpg]

به او بگویید دوستش دارم

به او بگویید دوستش دارم،
به او که گل همیشه بهارمن است،
به او که قشنگترین بهانه
برای بودن من است
وبه او که عشق جاودانه من است

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

خسته شدم

خسته شددددددددددددددددددددددددددددم، خدایا......................

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

فقط آقایان بخوانند....رازهای افزایش صمیمیت و نفوذ بر قلب همسران

فقط آقایان بخوانند.... (حالا اگه خانمها هم یواشکی خوندن اشکال نداره)

رازهای افزایش صمیمیت و نفوذ بر قلب همسران

1. همسرتان را با زنان دیگر مقایسه نکنید

2. عشق خود را نسبت به همسرتان اثبات کنید

3. روزهای مهم زندگی او را در تقویمتان یادداشت کنید

4. به همسرتان نگاه و توجه کنید

5. عشق خود را بر زبان آورید

6. همسر شما نیاز به صحبت کردن دارد پس به حرفهایش گوش دهید

7. صحبتهای همسرتان را ترجمه کنید

8. احساسات خود را نشان دهید

9. با نامهای خودمانی او را صدا بزنید

10. از او عکس بگیرید

11. به او استراحت بدهید

12. بخاطر او یک روز از محل کارتان مرخصی بگیرید

13. بدون هیچ مناسبتی برایش هدیه بفرستید

14. قرار ناهار با هم بگذارید

15. عروسکی به شکل حیوانات پر شده از پنبه به او بدهید

16. شام بخرید و به خانه بیاورید

17. به او آرامش بدهید

18. با هم غذا بپزید

19. از او تعریف و تمجید کنید

20. در همه جا یادداشتهایی که حاکی از عشق شما به اوست ، بچسبانید

21. برایش مهمانی بگیرید

22. دیر امدن به منزل را به او اطلاع دهید

23. مدیریت اقتصادی خانواده را به او بسپارید

24. برایش شعر بخوانید

25. هرگز به حالت قهر به رختخواب نروید و با گفتن جمله ای از او دلجویی کنید

26. در میهمانی ها فقط به همسر خود توجه نشان دهید و همه حواستان به او باشد

27. چشم پاکی خود را به او ثابت کنید

28. نماز و نیایش خود را به موقع انجام دهید اینکار باعث اعتماد بیشتر همسرتان و نفوذ مهر الهی در قلب او میشود

دلم لب می خواهد...

دلم لب می خواهد... لبهایت را به من وام بده... می خواهم آنها را بشکافم و درونشان کلماتی را بریزم که محتاج شنیدنشان هستم از لبهای تو...

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

دل تنگ

واقعاً دلم براش تنگ شده... تقریباً یک سال و نیمه که از هم دوریم، اون اون سر دنیا، من این سر دنیا... خدایا همیشه ازت خواستم زمانو ثابت نگه داری تا پیر نشم ولی الان دلم می خواد زمان با سرعت هر چه تمامتر بگذره تا زودتر بتونم پیش عشقم باشم...
خدایا به خدا خسته شدم، خسته... قرار نبود انقدر طولانی بشه.. قرار نبود انقدر اذیت بشیم... پس کی این دوری به وصال می رسه؟ چقدر دیگه باید صبر کنیم؟

تصویری تکان دهنده از فقر


طولانی ترین ساندویچ دنیا در پارک ملت تهران

طولانی ترین ساندویچ دنیا
به طول 1500 متر صبح جمعه (۱۳۸۷/۰۷/۲۶) در پارک ملت تهران آماده شد !

مراحل آماده سازی این ساندویچ 1500 متری از ساعت 8:30 صبح از مقابل جام جم تا داخل پارک ملت آغاز و نانهای فیبردار آن چیده و سپس مواد طبخ شده داخل ساندویچ روی آن ریخته شد. طی 48 ساعت قبل از این برنامه ‌32 آشپز به سرپرستی 2 سرآشپز بدون وقفه مشغول طبخ و آماده کردن مواد داخل ساندویچ بودند که این مواد بعد از آماده شدن توسط ماشینهای مخصوص حمل مواد غذایی به پارک ملت منتقل شد. این ساندویچ با 700 کیلو گرم گوشت شترمرغ، 700 کیلوگرم گوشت مرغ، 100 کیلو گرم فلفل دلمه، 120 کیلو گرم پیاز، 500 کیلو گرم سس مایونز، 700 کیلو گرم قارچ 700 کیلو گرم سس خردل و 500 لیتر روغن مایع آماده شده است. طولانی ترین ساندویچ دنیا اردیبهشت گذشته در ایتالیا و به طول 1378 متر آماده و در کتاب رکوردهای جهان، گینس به ثبت رسیده بود.

مسوولان گینس پس از گفتگو با مسئولان شهرداری تهران معیارهای ثبت این ساندویچ در کتاب رکوردهای جهان را اعلام کردند و به دلیل عدم حضور این افراد در تهران، تمام مراحل طبخ و آماده سازی ساندویچ تصویر برداری و به همراه تاییدیه وزارت بهداشت و وزارت صنایع در خصوص سلامت و رعایت استانداردهای لازم برای مسولان گینس ارسال خواهد شد. یکی از شرایط گینس استفاده از دو نوع محصول سنتی در طبخ این ساندویچ بوده است که به همین دلیل 1 کیلوگرم زعفران و 2 کیلوگرم زیره به عنوان ادویه ساندویچ مورد استفاده قرار گرفت. شهروندان تهرانی در مراسم طبخ طولانی ترین ساندویچ جهان حضور چشمگیری داشتند و بیش از 80 عکاس و خبرنگار داخلی و خارجی این مراسم را به سراسر دنیا مخابره کردند.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
لطفا تا باز شدن كامل عكسها شكیبا باشید

در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را انتخاب كنید
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷

به کجا چنین شتابان

چه شتابان به کجا، بارسفر ساخته ای
به چه شهری و دیاری همه دل باخته ای

به کجا می روی ای پارسی نیک نهاد
این چنین با عجله تاخته با سرعت باد

از چه حیرانی و سرگشته و مدهوش شدی
من بگویم همه را چون که تو خاموش شدی

راه زرتشت بود فخر تو آیینت
زادگاهش وطنت، مذهب او هم دینت

به به از گفته نیکو و ز اندیشه نیک
به به از کار پسندیده و از پیشه نیک

به به از رونق این مذهب و آیین بهی
به ز پیغمبر پاک چنین دین بهی

باز می پرسمت ای پارسی نیک نهاد
به کجا می روی اینگونه شتابنده چو باد

می سپاری به که آن مادر رنجورت را
به سرای که سپردی پدر پیرت را

گنج فرهنگ اهورایی این دین بهی
وای اگر از سر غفلت همه بر باد دهی

میهنت را و زیارتگه و آتشکده را
می سپاری به که این جمله و جشن سده را

می سپاری به که این سنت و آیینت را
چه کسی تازه کند روشنی دینت را

چه کسی آتش آتشکده را ساز کند
زندو وستا و دعا را چه کس آواز کند

پیرها جمله غریبند و همه چشم به راه
تا در خانه شان را چه کسی باز کند

چه کسی شمع برافروزد و وستا خواند
در بر تربتشان زمزمه و راز کند

چه کسی عود بسوزاند و نذری بدهد
بیتشان با گل خوش رایحه دمساز کند

چه کسی ذکر و دعا خواند و فالی بزند
یادی از شعر خوش حافظ شیراز کند

وای از عاقبت کار دلم می لرزد
به خدا چار ستون بدنم می لرزد

نکند آتش آتشکده خاموش شود
از چنین فاجعه زرتشت سیه پوش شود

نکند خشک شود سبزی آن چک چک سبز
نارکی پیر و ستی پیر فراموش شود

نکند خانه نورانی آن بانوی پارس
کس و یار رها گردد و خاموش شود

نکند غربت و تنهایی نارستانه
بیش از این گردد و از یاد فراموش شود

نکند حرمت بیت و حرم پیر هریشت
از غریبی مثل خون سیاووش شود

ای جوانان وفادار به آیین بهی
شیر مردان هوادار به چنین دین بهی

هر گلی بر سر این مادر میهن بزنید
بر سر خود زده چون جمله گل این چمنید

بی وطن مرگ به از زندگی ننگین است
بی وطن زهر به از شربت بس شیرین است

بس دریغ است که ویران شود ایران عزیز
مامن گرگ و پلنگان شود ایران عزیز

تا ابد زنده و جاوید بمان ای ایران
گرم و تابنده چو خورشید بمان ای ایران

غریب یزدی

درد بی دردی

درد بی دردی، علاجش آتش است...

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

گلشیفته فراهانی2

اکران غیر رسمی فیلم "مجموعه دروغها" از October 5, 2008 در نیویورک آغاز شد و گلشیفته فراهانی بازیگر سینمای ایران که در این فیلم نقش پرستار و معشوقه ی بنام عایشه را بازی می کند.

فراهانی در این فیلم در کنار بزرگانی چون لئوناردو دیکاپریو و راسل کرو به کارگردانی رایدلی اسکات بازی می کند.

این فیلم از روز جمعه ۱۹ مهر ماه اکران عمومی خواهد شد.

این تصاویر گلشیفته فراهانی،روز 14مهر 1387 [October 5, 2008] و بعداز نمایش اختصاصی فیلم «همه‌ی دروغ‌ها» Body of Lies [ساخته‌ی رایدلی اسكات]،در سالن the Frederick P. Rose Theater نیویورك عكاسی شده و البته باقی‌ماجرا...

پاورقی:

امروز صبح داشتم به تیترهای مجلات و روزنامه های هنری بیرون اومده نگاه می کردم که دیدم اکثرا منتقدین لباس و مد (از تایمز گرفته تا تودی مد) از لباس منحصر به فرد گلیشفته تعریف کردند که تعدادی از تیترها رو عنوان می کنم

تایمز -- مورفی لاتیک (منتقد بزرگ تایمز در نیویورک)
گلشیفته با لباس منحصر به فردش ثابت کرد سنی ندارد

____

tik mode

angel liusa

لباس گلشیفته همه را جذب خود کرد

____
today mode

jastin harver

سادگی لباس گلشیفته بزرگیش را نشان داد


gfarahani_100508_02.jpg
توضیحات:

حجم فایل: 109.49 کیلو بایت
دیده شده: بار 135

gfarahani_100508_02.jpg



16656074492qvcjzd[1].jpg
توضیحات:

حجم فایل: 24.58 کیلو بایت
دیده شده: بار 135

16656074492qvcjzd[1].jpg



304319.gif
توضیحات:

حجم فایل: 108.1 کیلو بایت
دیده شده: بار 135

304319.gif


گلشیفته فراهانی1

عکس‌ها و پوسترهای «مجموعه دروغ‌ها» با حضور گلشیفته فراهانی
سینمای ما - با سر و صدایی که حضور گلشیفته فراهانی در این فیلم هالیوودی به راه انداخته حالا همه جا صحبت از این اقتباس رایدلی اسکات از رمان ایگناتیوس است و فیلم حسابی سر زبان‌ها افتاده است. همانطور که حتما خیلی‌ها می‌دانید در این فیلم دو ستاره محبوب، لئوناردو دی‌کاپریو و راسل کرو نیز بازی دارند و داستان فیلم درباره یک نفوذی در یک گروه تروریستی در اردن است که از روی رمانی به همین نام از دیوید ایگناتیوس اقتباس شده است و ویلیام موناهان (مرحوم) آن را به فیلم برگردانده. وینس کولوزیمو و مارک استرانگ نقش‌‌های دیگر فیلم را بازی می‌کنند. گلشیفته در نقش دختر عرب فیلم، عایشه ظاهر شده که در سه عکس در کنار دی‌کاپریو دیده می‌شود. فیلم 10 اکتبر 2008 با درجه نمایشی R در سینماهای آمریکا به نمایش در خواهد آمد.

مسلما دیدن عکس‌ها و پوسترهای فیلم از ارائه هر گونه اطلاعاتی جذاب‌تر خواهد بود:

عکس‌ها:









پوسترها: