چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

مردم و زنده شدم..

امروز مُردم و زنده شدم... از ترس اینکه مبادا از دستش بدم، از ترس اینکه نکنه باز تنها بمونم... و ایندفعه تنهاییم ابدی بشه...

چقدر دعا کردم بمونه، واسه من بمونه... گفتم به خاطر من بمون، به خاطر پدر و مادرت بمون، یه وقت اگه بری می دونی که چی میشه؟ می دونی که من چه زجری می کشم، می دونی که بابات از غصه دق می کنه، مامانت داغون میشه شاید اونم بمیره.... منم می مُردم، اونوقت پدر و مادر منم از غصه من دق می کردن، پس ببین با رفتنت چند نفرو داغون می کردی، بمووووووووووووون...

من خودخواهم، اگه قرار شد که بریم، بزار اول من برم، من نمی تونم رفتنتو ببینم، آخه چند بار باید ببینم که داری میری؟ آخه چقدر غصه رفتنتو بخورم....

پیش خدا به غلط کردن افتادم که چرا ناشکری کردم!! چرا حتی فکر کردم که دیگه نمی تونم تحمل کنم؟؟ خدایا بازم میگم غلط کردم، گُه خوردم، به بزرگیت منو ببخش...

خدایا باشه، ازم دور باشه، فقط باشه.... فقط بدونم که هست، زنده ست، داره نفس می کشه، فقط صداشو بشنوم بسه.................. می دونم که می دونی دارم دروغ میگم، حداقل به خودم دروغ میگم که خیلی بیشتر از اینا می خوام.. می خوام مال من باشه، پیش من باشه.. زنده باشه واسه من، واسه دل من...

خدایا صدقه من واسه بودنش خیلی کم بود، دعای من واسه نگه داشتنش خیلی کم بود، ولی تو دوستم داری می دونم، بخدا ازت ممنونم.. بخدا خدایا دوست دارم... تنهام نزار..

هیچ نظری موجود نیست: