شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

کودک درون من غمگین است و این غم برای این کودک خیلی بزرگ است!
شنبه 10 بهمن 1388
تازگیها اسم کاظم رو خیلی صدا می زنم، چرا؟ و البته بعدش کامی.. از چاله درنیام بیفتم تو چاه یه وقت؟ هان؟
شنبه 10 بهمن 1388

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

5شنبه شب با خانواده نشستیم سنگسار ثریا‏رو دیدیم، انقدر گریه کردم که خدا میدونه. تازه خیلی هم جلوی خودمو گرفتم که بیشتر گریه نکنم.
شنبه 3 بهمن 1388
امروز یه کاری کردم که به قول خواهرم مرغ پخته هم اگه بشنوه، خنده‏ش می‏گیره.
صبح رفتم دندونپزشکی... (فردا بقیه شو می نویسم، الان باید برم!)
شنبه 3 بهمن 1388

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

دیشب کامی رفت آمریکا و من دلم تنگ شده!!! O_o
تو این مدت بدون اینکه متوجه باشم خیلی کمکم کرد واسه تحمل کردن و دلتنگی نکردن واسه پی جی.
پنجشنبه 1 بهمن 1388

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

یکی از دوستام به نام شیرین یکی دو ماهی هست که رفته استرالیا و هر از چند گاهی واسم یه نوشته هایی می‏فرسته.
این بار دیدم نوشته‏ش جالبه، گفتم بزارم اینجا تا شماها هم بخونید، اصلنم توش دست نبردم و عین نوشته‏ش رو کپی کردم.

نوشته شیرین:
اولش میخواستم اینو فقط برای خانما بفرستم ولی به نظرم دیدم بد نیست آقایون هم بخونن شاید یه ذره به فکر فرو برن.
----------
اینجا با یه خانم و آقای ایرانی دوست شدم که خانمه دانشجوی دوره ی دکتراست. از این مخ مخکا که بورسیه ی وزارت علوم شده و اومده و نه تنها شهریه نمیده بلکه ماهی سه هزار دلار هم بهش پول میدن. شوهرش رو هم آورده و شوهرش هم الان توی یه شرکت خوبی کار مرتبط با رشتش رو گیر آورده و جدیدا میگه اگه خانمم بعد از تموم شدن درسش بخواد برگرده ایران من که بر نمیگردم و میخوام همینجا بمونم و اینا.

چند روز پیش خانمه با من درد و دل میکرد میگفت وقتی از ایران میخواستیم بیایم شوهرم گفته من اجازه نمیدم واسه ادامه تحصیل بری و اگه بخوای بری ممنوع خروجت میکنم. خلاصه بعد از کلی خواهش و التماس گفته باشه اگه میخوای بری باید اون سه دانگ خونه که به اسم تو هست رو بکنی به اسم من تا اجازه خروج از کشور رو بهت بدم. ظاهرا خونشون نصفش مال خانمه بوده نصفش آقاهه. خلاصه خانمه هم سهم خودش از خونه رو میده به شوهرش و اینطوری میشه که میان. من فکر کردم خب شاید خونه مال خود آقاهه بوده و نصفش رو به زنش داده بوده و بعد پشیمون شده. ولی خانمه میگفت نه به خاطر این بوده که نصف پول خونه رو من دادم و نصفش رو اون. خلاصه خیلی ناراحت بود از دست شوهرش. میگفت حالا هم سر برگشتن باهم اختلاف داریم چون من دوست ندارم اينجا بمونم و میخوام برگردم ایران اما شوهرم ميخواد اينجا بمونه و برای موندن بهم فشار آورده. یه بار که خیلی سر برگشتن جر و بحث کردیم گفته باشه تو برگرد. از هم جدا میشیم بعد تو هرجا که خواستی برو (یعنی مثلا تهديد کرده). خانمه میگفت منم هرچی فکر میکنم میبینم نمیتونم اینجا بمونم. حتما افسردگی میگیرم. از حالا موندم که موقع برگشتن این چه بازی سرم درمیاره.
....
راستش از این چیزا دور و برم زیاد دیدم. حقیقتش اینه که زنها یه سری حقوقی رو ندارن ولی مردا دارن و هرموقع که لازم باشه مردا از این برتری و بهتره بگم نابرابری به نفع خودشون نهایت سو استفاده رو میکنن.

من همیشه به دخترایی که میخوان ازدواج کنن میگم و خودم هم سفت و سخت پای این قضیه وایسادم که دخترا به جای اینکه از همسرشون توقع داشته باشن مثلا 1000 تا سکه مهرشون کنه یا عروسی مفصل براشون بگیره روی همین حق و حقوق تاکید کنن. چیزایی که بعدا ممکنه مشکل ساز بشه. مثل حق ادامه تحصیل، حق کار، اجازه دائمی برای مسافرت یا خروج از کشور، حق طلاق، حق مسکن، حق حضانت بچه و ... تمام حقوقی که قانون به آقایون داده ولی به خانمها نداده. چون همیشه که زندگی خوب و خوش و خرم نیست. زندگی اون روی دیگه هم داره و اونوقت آدم میزنه پشت دستش که دیدی چطوری دستی دستی خودم رو بیچاره کردم

جالبه که وقتی اینچیزا رو به مردا میگی خیلی عصبانی میشن و جبهه میگیرن و اون آدمهای منطقی و عاقل یهو تبدیل میشن به موجودات غیرمنطقی و انگارعقلشون رو میزارن تو جیبشون و همینطوری بی منطق صحبت میکنن و داد بیداد میکنن. انقدر انصاف ندارن که بگن این چیزایی که این خانمه میخواد چیزاییه که من خودم دارم. خب تازه اگه من این حقوق رو بهش بدم با هم برابر میشیم. چرا اینطوری مخالفت میکنم.

مثلا میگی حق طلاق ، میگه اهههه مگه میخوای طلاق بگیری که حق طلاق میخوای؟

یا میگی حق تحصیل میگه اههه مگه میخوای دوباره ادامه تحصیل بدی؟

انگار که اگه آدم یه حقی رو بخواد باید تضمین بده صددرصد که از اون حقش استفاده میکنه. درحالیکه اینطور نیست. من این حق رو باید داشته باشم، نه به خاطر اینکه ازش حتما استفاده میکنم، بلکه به خاطر اینکه انسانم. چون انسانم باید این حقوق رو داشته باشم. چون انسان هستم باید خودم مالک زندگی خودم باشم نه اینکه یکی دیگه مالک زندگیم باشه. که اگه اون طرف جوونمرد باشه از حقش بگذره و اگه جونمرد نباشه با من مثل یه برده رفتار کنه و هرجوری بخواد منو برقصونه.

یادمه آخرین باری که با یه نفر راجع به ازدواج به صورت جدی صحبت کردم بهش گفتم من مهریه نمیخوام عروسی هم نمیخوام در عوض اینچیزا رو میخوام. اولش یه ذره خندید فکر کرد شوخیه، وقتی دید جدیه شروع کرد به خیال خودش گول زدن من، وقتی دید گول نمیخورم و پای حرفم وایسادم شروع کرد به هوچی گری و توهین کردن و به خیال خودش تهدید که اگه بخوای از این چیزا بگی به هم میخوره ازدواجمون و اینا منم گفتم با این رفتاری که تو کردی به هم خورد. خداحافظ ما رفتیم.

و این توصیه ی من به همه ی زنهاست، به آدمی که برای تو هیچ حقی متصور نیست و تو رو با خودش برابر نمیدونه، آدمی که تو رو مثل یه موجود کم شعور و احساساتی میدونه، تو رو به عنوان یه انسان! اونم از نوع عاقل و دارای درک و شعور و فهم و منطق (حداقل به اندازه ی خودش) قبول نداره و به عنوان یه انسان کامل بهت اعتماد نداره، اعتماد نکن.

تازه واقعیتش اینه که اگه همه ی این حقوق رو هم یه مردی، یه جوونمردی پیدا بشه که به همسرش بده بازم موقعیتشون برابر نمیشه. بازم یه سری حقوقی هست که مرد داره و زن نداره و شوهر هم نمیتونه اون حقوق رو به همسرش بده چون قانون عدل جمهوری اسلامی دست همه رو در این موارد بسته.

حالا من از شماها میپرسم، چطور دو نفر آدم که در موقعیت کاملا نابرابر قرار دارن ، دو نفری که از قضا هردوشون هم تحصیل کردن و میدونن، آگاهی دارن، چطور میتونن در یه همچین شرایط ناعادلانه ای با هم زندگی کنن و خوب زندگی کنن؟ این سوالیه که هر مرد و زنی که میخوان ازدواج کنن باید از خودش بپرسن.
چهارشنبه 30 دی 1388

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

چشمام دراومد بس که امروز تو اینترنت بودم و مطلب می‏خوندم. راجع به چی رو بعدن میگم!
یکشنبه 27 دی 1388
کامی نوشت: اَزُله به جای عضله.

پ.ن: 5شنبه اومده بود دفتر.
یکشنبه 27 دی 1388

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

202

یعنی دارم می‏میرم، مدتها در واقع سالها بود اینجوری درس نخونده بودم. این امتحانو بدم راحت شم و یه سر به وبلاگایی که می‏خوندم بزنم، یه سر درست و حسابیا.
سرم درد می‏کنه، چون درس خوندم. تازه فکر می‏کنم چیز زیادی هم یادم نمونده، البته فقط vocabulary، یونیتهای این ترم واقعن سخت بودن، خدا کنه یادم نرفته باشن.
چهارشنبه 23 دی 1388

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

یعنی من از زمان دانشجویی تا الان هیچ فرق نکردما.
فردا امتحان فاینال زبان دارم، این ترم درسا سختتر شده و بیشتر، منم باید بیشتر بخونم. امروز هیچ کاری نکردم، تقریبن همه رو درس خوندم ولی چه درس خوندنی، یه ذره که می‏خونم سریع سردرد می‏گیرم.
امروز همش دوران دانشجوییم یادم اومد، چون دقیقن اون موقع هم همینجوری بودم. موقع امتحانا که میشد تو خوابگاه همه‏رو می‏دیدی در حال درس خوندن و از جاشونم پا نمی‏شدن ولی من تا یکی دو صفحه می‏خوندم سریع سردرد می‏گرفتم و باید وسطش یه کاری می‏کردم.
خلاصه امروز فهمیدم من همون گـُهی هستم که بودم! با اجازتون!
سه شنبه 22 دی 1388

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

بازم خبر بد داره واسم میاد؟ تموم نشد؟
آخه چرا انقدر چشم چپم داره میزنه هی تند تند؟
یکشنبه 20 دی 1388
به دوست پی جی گفتم کمتر بهم زنگ بزنه، دارم بهش عادت می‏کنم و نمی‏خوام که اینطوری بشه.
خودم می‏دونم به خاطر خلأ عاطفی عظیمی که دچارش شدم، باعث شده به کامی عادت کنم. مدت طولانی هستش که هر روز چندین بار به خاطر کار زنگ می‏زنه. خیلی سخت سلیقه‏ست که به این زودیا راضی نمیشه، به خاطر همین کارش طولانی شد.
این اواخر رو براش تعریف کردم، نه کامل. کلن نمی‏تونم واسه کسی تعریف کنم. اونم انقدر گفت بگو بگو که یه کمی‏شو گفتم. بیشتر تا این حد می‏دونه که ارتباط من و پی جی تموم شده. نمی‏دونم شاید اون می‏خواد کمکم کنه. بعضی وقتها هم بهم زنگ می‏زنه و فقط حالمو می‏پرسه. اگه حال و حوصله نداشته باشم، گیر کار رو نمیده. هی بهم میگه تعریف کن که خالی بشی ولی مگه من چیزی میگم!
میگم نمی‏تونم بگم، میگه چرا می‏تونی بگو. ولی جدن نمی‏تونم.
خیلی خوش تیپه و خوشگلیه که برازنده یه پسر باشه‏رو کامل داره. لهجه انگلیسی داره، بعده چندین سال که اینجاست هنوز خیلی چیزای فارسی رو نمی‏دونه. گاهی اوقات وقتی یه چیزی میگم، میگه یعنی چی؟ حالا من باید توضیح بدم، خیلی سخته بخوای توضیح بدی و اونم یه جورایی نفهمه.
اونم یه جورایی تو انگلیسی به من کمک می‏کنه. یه لهجه خوشگلی داره که من واقعن بهش حسودیم میشه. چند بارم بهش گفتم که بهش حسودیم میشه. اونم میگه تو نباید خودتو با من مقایسه کنی. بهش گفتم حسودی که نه، بهت غبطه می‏خورم.
فکر می‏کنید فهمید غبطه یعنی چی؟ پدرم دراومد تا براش توضیح بدم، آخرشم فکر نکنم فهمید.
چند سال ِ پیش که باهاش آشنا شدم و صد البته پی جی باعث آشناییمون بود، اصلن ازش خوشم نمیومد. همیشه فکر می‏کردم که فکر میکنه از دماغ فیل افتاده ولی الان کاملن با هم دوست شدیم و اصلن اینجوری فکر نمی‏کنم. تازه حتی فکر می‏کنم که بامعرفتم هست. :دی
ولی دلم نمی‏خواد رابطمون بیشتر از این دوستی ساده و معمولی بشه.
خب من خیلی چیزارو هم براش تعریف کردم که تا حالا به هیچکی نگفته بودم، همین باعث شده بیشتر باهام احساس نزدیکی کنه.
مساله پی جی منو داغون کرد و فکر نمی‏کنم تا ابد درست بشه. نمیگم تا همیشه می‏خوام به یادش باشم ولی تاثیرش هرگز از زندگیم نمیره.
یکشنبه 20 دی 1388

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

کامی دوست پی جی گفت خواهر اسفندیار اومده ایران. ازم پرسید سالگردش کیه؟ گفتم سه روز دیگه. گفت دقیقن چندم؟ گفتم: 17 دی.
آره 17 دی سالگرد مرگ اسفندیاره که دوستش داشتم و دوستم داشت و تو یه شنبه غیر قابل باور که 5شنبه قبلش یعنی دو روز قبلش من و پی جی پیشش بودیم، سکته کرد و برای همیشه رفت.
چه شنبه هضم نشدنی بود واسم. حتی نتونستم تو مراسمش شرکت کنم، چون پدر و مادر پی جی تو مراسم بودن و من نباید می‏رفتم.
چقدر اون روزا گریه کردم. چقدر باورم نمیشد رفتن اسفندیار به اون آسونی، در حالیکه خیلی جوون بود، همش 43-44 سالش بود.
امروز صبح به یادش افتاده بودم. چقدر اون موهای سفیدش سنش‏رو بیشتر نشون میداد. و من الان چقدر ِ چقدر دوست داشتم که بود.
چقدر راحت می‏تونستم باهاش حرف بزنم و همه این دردارو بهش بگم که به هیچکی ِ دیگه نمی‏تونم.
دوشنبه 14 دی 1388

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

دیشب انقدر گریه کردم که صبح چشمام وا نمیشد. نمی‏دونم چرا من اینجوریم، حتی یه قطره اشکم دربیاد فرداش تابلوئه، حالا فکر کنید اونهمه گریه امروز نتیجه‏ش چی بود؟
با خوابِ پریودی که داشتم می‏دیدم و تو خواب دیدم که کل رختخوابم کثیف شده، از خواب پا شدم. ساعت موبایلُ نگاه کردم، نزدیک 6 بود. بهتر دیدم که پا شم، چون کمرمم خیلی درد می‏کرد مطمئن بودم که پریود شدم. بدو بدو رفتم دستشویی، دیدم بعله. اگه یه کم دیرتر پا شده بودم فکر کنم خوابم تعبیر میشد.
بعده مرتب کردن خودم و گذاشتن نوار بهداشتی که متنفرم ازش! دیدم چشمام به طور وصف ناشدنی پف کرده. هیچ بهانه‏ای واسه چشمام نمی‏تونستم بیارم. فکر کردم شاید یخ یه کم پفشُ کمتر کنه، رفتم تو فریزرُ نگاه کردم یخ پیدا نکردم. البته اینو در نظر بگیرید که همه خواب بودن و من آروم داشتم کارامو می‏کردم، یعنی نتونستم درست و حسابی تو فریزرُ بگردم. یه قالب کره دیدم، برش داشتم. آوردم گذاشتم رو چشمام، هی رو این چشم، اون یکی چشم. جاهای مختلف قالب رو میذاشتم که یخ ِ یخ باشه.
فکر کنم یه تاثیر کوچولو داشت. اگه بیشتر ادامه می‏دادم، کـَره‏ئه آب میشد. بردم گذاشتم سر جاش. همین موقع مامانم بیدار شد. کاش بیدار نمیشد و اون قیافه منو نمی‏دید ولی دید اما هیچی به روی خودش نیاورد مثل همیشه.
از هر روز زودتر رسیدم شرکت، پریود شدن بهونه خوبی بود که بگم دیشب از درد مُردم و اصلن نخوابیدم.
همکارم گفت معلومه که خیلی درد کشیدی و داری می‏کشی! گفتم: آره نمی‏دونی از هر دفعه بدتره.
دوشنبه 14 دی 1388