سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

امروز امتحان فاینال وان اُ فور بود؛ دیشب درست و حسابی نخوابیدم، الانم حسابی خسته‏م و کمی هم سرم درد میکنه.
دیروز که با پی جی صحبت می‏کردم، گفت عمو نمی‏دونم کی کی بهش گفته مامانت برات یه خرس بزرگ فرستاده!!! یعنی اینو که گفت من مُردم از خنده، تصور اینکه عمو چه فکری کرده که مامان ِ یه آدم به این گنده ای و با این سن و سال براش یه خرس گنده بفرسته.. یعنی دیگه نمی‏تونستم درست حرف بزنم از بس که می‏خندیدم، گفتم تو چی گفتی؟ پی جی گفته که نه اونو مامانم نفرستاده و دوستم فرستاده. البته مطمئنم که همینم با خجالت گفته.
خب از اونجایی که کامبیز به من گفته بود خودش میره پیش پی جی، من این خرسه رو هم به اون دو تا کادوی دیگه اضافه کردم که اینم ببره، تازه این خرسه رو خود پی جی برام خریده بود، می‏دونستم از دیدنش تعجب میکنه به خاطر همین بهش گفته بودم که یه چیزی می‏بینی که تعجب میکنی ولی من برات توضیح میدم. بعد با همون روش خاص خودش پرسید که برای چی اینو براش فرستادم، گفتم با یه تیر 3 تا نشون زدم، اول اینکه خودت میدونی من چقدر این خرسه رو دوست دارم، پس یه چیزی رو که خیلی دوستش داشتم فرستادم برای تو.
دوم اینکه اینو فرستادم تا بدونی که باید بمونی تا زمانی که منو ملاقات کنی و بهم برش گردونی. سومم اینکه موقع اومدن خودم بارم کمتر باشه.
سه شنبه 9 تیر 1388

شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۸

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸

یا به ساحل می‏رسیم یا که غرق دریا می‏شویم...
...هم زندگی خودم، هم جنبش سبز...
چهار شنبه 3 تیر 1388

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸

از وبلاگ گوریل فهیم:

يكي اون بالا واي مي‌سه، تفنگ رو مي‌گيره دستش و رو به جمعيت، تق تق.
انگاري كه داره پلي استيشن بازي مي‌كنه. هر كدوم از اون پاييني‌ها صد امتياز.
ولي پاييني‌ها، يه گوله مي‌ره تو شيشكمشون. يه گوله‌ي سربي داغ كه درد داره. خود كلمه‌ي درد نمي‌تونه اون درده رو توصيف كنه. حتمن بايد يكي از اون گوله‌هاي سربي داغ بره تو شيكمت تا بعد بفهمي درد يعني چي.
بعدش هم مي‌ميري. همين ديگه. مي‌ميري و تموم زندگي دور و برت تموم مي‌شه. مامانه مي‌گه چه غلطي كردم كه گذاشتم بچه‌م بره بيرون. باباهه مي‌گه ببين تو اين دو ماه وضع مملكت چي شد. آبجيه مي‌گه ديگه داداش ندارم.
ولي مني كه اصلا نمي‌دونم اون ياروها كي‌ بودن با هيجان به دوستم مي‌گم هشت نفر كشته شدن. بعدش هم مي‌رم ناهارمو مي‌خورم؛ زرشك پلو با سينه‌ي مرغ.

يه ضرب‌المثل آلماني مي‌گه بچه‌ها شوخي شوخي به قورباغه‌ها سنگ مي‌زنن و قورباغه‌ها جدي جدي مي‌ميرن.
دوشنبه 1 تیر 1388

از دیشب که فیلم ندا - ندا آقا سلطان یا ندا صالحی آقا سلطان - رو تو صدای آمریکا دیدم بدجوری حالم گرفته شد؛ امروزم تو اینترنت دیدم اصلن حال خوشی ندارم...
وقتی اون مرد که بعضیا میگن پدرشه و بعضی میگن استادش‏ئه فریاد میزنه زنده بمون، زنده بمون، انگار به قلب من خنجر میزنن؛ کاش زنده می‏موندی ندا... خدایا به پدر و مادرش صبر بده...
http://www.4shared.com/file/113085919/5664a7c9/_video_videophp_v89928823259_refnf.htm
دارم از شدت غصه خفه میشم، کاش تموم بشه، توروخدا تموم کنید، دیگه طاقت دیدن کشته شدن کسی رو ندارم.
هر کدوم از شماها که کشته بشید یه خانواده‏رو داغدار می‏کنید، توروبخدا به پدر و مادراتون فکر کنید.
دوشنبه 1 تیر 1388

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

بچه اي كه در شكم مادرش تير خورده!
انقدر که این عکس دلخراشه نتونستم اینجا بزارمش، فقط لینکش هست.
دوشنبه 1 تیر 1388
شب است و چهره ی میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر که عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره.برادر شعله واره.برادر دشت سینه اش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون میبارد از دلهای سوزان
برادر نوجونه.برادر غرق خونه.برادر کاکلش آتش فشونه
تو که با عاشقان درد آشنایی تو که هم رزم و هم زنجیرمایی
ببین خون عزیزان را به دیوار بزن شیپور صبح روشنایی
دوشنبه 1 تیر 1388
چند سال پیش که کوچکتر بودم یکی از آرزوهایم دیدن این روزها بود ولی نمی‏دانستم که چگونه خواهد بود.
اکنون که همه خیابانها مملو از نیروهای پلیس و ضد شورش است من دلم شور میزند.
دیگر دلم نمی‏خواهد این وقایع ادامه پیدا کند.
دیگر نمی‏خواهم خون جوانهای بی گناه ریخته شود.
نمی‏خواهم جوانی به خودش بمب ببندد و در حضور بقیه منفجر شود و جان بدهد.
دیگر نمی‏خواهم پدری، مادری در سوگ جوان خود بنشیند.
مسن‏ترها می‏گویند از زمان انقلاب 57 بدتر است، نمی‏دانم ولی نمی‏خواهم کمتر از آن هم باشد حتی.
نمی‏خواهم بوی خون را.
نمی‏خواهم دیدن صحنه جان دادن این دختر را
http://www.youtube.com/watch?v=wofaUrh8GDA
یکشنبه 31 خرداد 1388

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

آخرین روز خرداد

دیروز وحشتناک بود؛ یعنی تعداد نیروهای امنیتی از مردم بیشتر بود.... به قول آقای احمدی نژاد از این ماشین سیاه بزرگا(!) همچنان خیلی زیاد بود...
همه خیابونای اطراف انقلاب رو بسته بودن؛ من و یه تعدادی از مردم یه جایی حوالی چهار راه ولیعصر گیر کرده بودیم و از هر چهار طرف خیابونا بسته شده بودن؛ انقدر این کوچه اون کوچه رفتیم تا بالاخره از اون مهلکه بیرون رفتیم....
حتی نمیزاشتن از پارک دانشجو رد بشیم، توی پارک مملو از نیروهای امنیتی و گارد ویژه بود، خیلی خیلی زیاد بودن...
بسیجیا هم که پر بودن، باور کنید یه تعدادیشون بچه های 15 - 16 ساله بودن، همشون چماق به دست؛ آخه بچه 16 ساله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از سمت غرب یعنی آزادی فقط دود بود که دیده میشد.... فضا فوق العاده امنیتی بود...
سر هر کوچه و خیابون تعدادی گارد ویژه باتوم به دست ایستاده بودن، سر چهار راه های اصلی که دیگه تعدادشون قابل شمارش نبود...
یکشنبه 31 خرداد 1388

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸

آن خس و خاشاک تویی
پست تر از خاک تویی
شور منم، عاشق رنجور منم
زور تویی، کور تویی
هاله بی نور تویی
دلبر بی باک منم
مالک این خاک منم

عاشقشم!
چهارشنبه 27 خرداد 1388

مصاحبه با خانواده یکی ازدانشجویان کشته شده

مصاحبه ناتمام در حضور ماموران امنیتی
یکی از کارمندان دادگاه انقلاب، در ایمیلی خبر از برخوردی شدید باپدر یکی از کشته شدگان راهپیمایی دیروز داده بود: می خواستند پیرمرد را هم بگیرند. بنده خدا گریه و زاری و داد و بیداد می کرد و سراغ پسرش را می گرفت. اشگ همه در آمده بود، الا مامورمربوطه. بعد هم به او گفت:صداتو بیار پایین و دهنتو ببند! والا تو را هم می گیریم. این ایمیل زمینه ای شد برای تلفن به آقای اکبر صدری، پدر یکی از جان باختگان راهپیمایی دیروز. مصاحبه ای که دقایقی بعد روشن شد "درحضور آقایان" انجام شده است.
از آنجا که این روزها نهادهای امنیتی هم وارد عرصه مجازی شده و با ارسال ایمیل ها و خبرهای جوراجور، می کوشند فضا را مغشوش کنند، اول تصمیم گرفتم به آن توجهی نکنم. درست بود که طرف در ایمیلش هزار قسم و آیه هم آورده بود که ما با این اتفاقات مخالفیم؛ درست است که نوشته بود«نمی دانید گیر چه جانورهایی افتاده ایم» اما همه اینها کافی نبود که اعتماد را برانگیزد؛ولی راستش، کنجکاوی را چرا.
شماره را گرفتم.
کسی گوشی را بر نمی داشت. 4 زنگ، 5 زنگ، 6 زنگ. داشتم ناامید می شدم که صدای دختر جوانی آمد که با حالتی آشکار بر هم ریخته، الویی ضعیف گفت.

ـ بله
از بله گفتنش معلوم بود باید یکراست رفت سر اصل مطلب.
ـ می توانم با آقای صدری صحبت کنم؟
ـ شما؟
ـ از روزنامه زنگ می زنم. روزنامه اینترنتی روز.
کمی سکوت کرد. بعد با تردید گفت:
ـ بابا! از روزنامه بهت زنگ می زنن.
بعد صداهایی آمد از دور. عاقبت:
آقای اکبر صدری پای خط بود. صدایش از همه چیز نشان داشت؛ اندوه و شکستگی در صدا موج می زد.
ـ بله؟
ـ الو
ـ بفرمایید
ـ سلام.
سلام ام را با تلخی جواب داد.
ـ سلام علیکم
ـ ما شنیدیم برای پسر شما اتفاق وحشتناکی افتاده. خواستیم تسلیت بگوییم خدمت تان.
صداهایی در خانه برخاست و او گفت:
ـ هیچ چیزی معلوم نیست حالا!
به روی خودم نیاوردم:
ـ می دانید کی کشته شده؟ کجا کشته شده؟
ـ معلوم نیست. نه؛ معلوم نیست. در به در دنبالش هستیم. معلوم نیست حالا.
به فعل ماضی پرسیدم:
ـ چند سالش "بود" پسرتان؟
صدایش شکست:
ـ 25 سالش خانم؛ 25 سالش.
شنیدم که در خانه صدایی برخاست؛ شبیه صدای زنی که بگوید: مادرش بمیرد.
پرسیدم:
ـ چی گفتند؟
ـ هیچی.
ـ یعنی نمی دانید الان زنده است یا نه؟
ـ نه؛ هیچی معلوم نیست.
ـ امروز رفتید سراغش؛ چه گفتند؟
ـ جوابی ندادند. حالا گفتند فردا جواب می دهند.
ـ فکر می کنید رفته تظاهرات، آنجا برایش اتفاق افتاده؟
مکثی کرد و گفت:
ـ امکان دارد. امکان دارد.
باز هم صدایی ناله مانندی از خانه شنیده شد.
ـ چی بود؟
ـ هیچی.
دوباره می پرسم:
ـ آنجا رفتید به شما چه گفتند؟
ـ هیچی خانم. هیچی.
ـ حتما خیلی ناراحتید؟
درد آمد توی صد ایش:
ـ شما باشید بچه 25 ساله تان طوری بشود ناراحت نمی شوید؟
ـ خب معلوم است.
سکوت می افتد.
ـ کارش چه بود؟
ـ شرکت خصوصی کار می کرد.
ـ دیگر به شما چه گفتند؟
ـ هیچی خانم! حرفی ندارم برای گفتن.
ـ آقای صدری مگر پسرتان کشته نشده است؟
با حالتی سردرگم جواب می دهد:
ـ نمی دانم.
ـ یعنی چه نمی دانید؟ پسرتان هست یا نیست؟
ـ نمی دانم.
صدای جیغی به گوش رسید:
ـ خانم تان بود؟
گیج و سردرگم گفت:
ـ نه بچه جیغ زد.
ـ پس...
و صدای قطع تلفن آمد.
گوشی در دستم مانده بود. فکر کردم شاید خبر مرگ درست نباشد. یعنی آرزو کردم نباشد. بعد به خودم گفتم: نمی شود همین طوری گذاشت. دوباره زنگ می زنم؛ شاید با خواهر او حرف بزنم. اسمش را بپرسم. شاید.. و
و دوباره شماره را گرفتم. همان زنگ زدن طولانی و بعد چند صدای همزمان و این بار صدای گوشی که محکم روی تلفن کوبیده شد. چرا؟
پاسخ این چرا را احتمالا نمی فهمیدم، اگر درست 5 دقیقه بعد تلفن زنگ نمی زد:

گوشی را برداشتم.
ـ بله.
صدایی مانند همه صداهای امنیتی؛ آرام؛ تحکم آمیز پرسید:
ـ شما الان اینجا را گرفتید؟
ـ ببخشید! شما؟
دوباره گفت:
ـ منزل آقای صدری زنگ زدی؟
ـ شما؟
بعد از مکث کوتاهی:
ـ ما فامیل شان هستیم.
ـ خب؛ چه خبر؟
ـ کی به شما تلفن را داده؟
ـ چه فرقی می کند. چه خبر شده؟
او مثل نوار تکرار می کند:
ـ کی شماره را به شما داده؟
و این تنها خاصیت دور بودن از این «برادران» است که آدم می تواند بگوید:
ـ آقا! ما دیگر با این نوع صداها آشنا هستیم. شما از«برادران امنیتی» هستید؟ اجازه ندارند صحبت کنند؟
ـ برای چه می خواهید با اینها صحبت کنید؟
تکرار می کنم:
ـ شما امنیتی هستید، اطلاعاتی هستید؟ کی هستید؟
ـ با اینها چکار دارید؟
ـ من روزنامه نگارم و چون خبر مرگ پسر این خانواده پخش شده می خواهم با آنها صحبت کنم.
ـ نمی شود!
ـ چرا؟
ـ نمی شود.
ـ اگر شما نگذارید، تلفن می زنم دفتر....
در دل فکر می کنم بگویم کدام دفتر؟ دفتر وزیر؟ دفتر رهبری؟ کار روزنامه نگار باید انجام شود.
ـ دفتر رهبری؟
منتظر نتیجه می مانم. بعد از مکثی می گوید:
ـ 5 دقیقه دیگر زنگ بزنید. باید مشورت کنم.
و دوباره همان صدای کوبیدن تلفن.
دقایقی بعد دیگر کسی به تلفن جواب نمی دهد. این مصاحبه ناتمام می ماند. مامور امنیتی لحظه ای وارد صحنه ای تلخ می شودو می رود. به خیال اوپرده افتاده؟
نوشابه امیری www.roozonline.com

چهارشنبه 27 خرداد 1388

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

http://edition.cnn.com

خواهشن اگه تا حالا تو این نظرسنجی سی ان ان راجع به عادلانه بودن یا نبودن انتخابات ایران شرکت نکردین حتمن حتمن شرکت کنین...
اینطوری زودتر صدامون به مجامع بین المللی می رسه...
تنکس
دوشنبه 25 خرداد 1388

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

تمام سایتهای خبری بسته شدن، خیابونا بسته شدن، موبایل قطعه، اس ام اس قطعه، سرعت اینترنت به طرز وحشتناکی پایین اومده، فیس بوک فیلتره، تویتتر فیلتره، یوتوب فیلتره، روزنامه کلمه سبز میر حسین توقیف شده، اینه دموکراسی، نه؟
دیروز تو خیابون انقلاب جلوی داشنگاه تهران بلوایی به پا بود، حتی به مردم عادی و هیچی حرکت نکن هم رحم نمی‏کردن، گاز اشک آور زدن، همه رو به فرار کردن تشویق می‏کردن، کسی نباید اونجا وایمیساد چه می‏خواست نگاه کنه یا فیلم و عکس بگیره.
چشم ها و گلوم می سوختند، یه خانومی نمی‏تونست نفس بکشه، بی‏طرف بود، یه عابر پیاده که شاید اصلنم رای نداده بود یا حتی به احمدی نژاد رای داده بود!
خبرهای زیادی شنیده میشن، موسوی گفته دستبند مشکی ببندید، احمدی نژاد داره دروغ بزرگش رو جشن می‏گیره، کمپین امضا درست شده واسه سازمان ملل، میر حسین و کروبی حبس شدن یا آزاد شذن، اعضای جبهه حزب مشارکت دستگیر شدن، ماشین آتیش زدن، شیشه های بانک و دانشگاه رو خورد کردن، زهرا رهنورد به بی بی سی گفته آقای موسوی نمیخواد خون جوونها ریخته بشه، فضای تهران شدیدن امنیتیه، عکسهای فراوونی از سطح شهر و درگیریها رو میشه تو اینترنت با این سرعت گهش پیدا کرد مثل این.
این کشور منه!
یکشنبه 24 خرداد 1388

اطلاعیه



جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

آقا دروغه، نتیجه این انتخابات مزخرف که من گول خوردم و رفتم به میر حسین رای دادم دروغه!!
مطلقن این نتیجه واقعی نیست.... من نمیگم مطمئنن میر حسین رای میاورد ولی میگم این اختلاف فاحش دو برابری دروغه محضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.....
صبح تو حموم بودم که مامانم در ِ حموم رو زد و گفت احمدی نژاد بُرده. اول فکر کردم میگه احمدی نژاد مُرده، تو یک هزارم ثانیه هزار فکر به ذهنم رسید که چرا؟ چه جوری؟ یعنی سکته کرده؟ کُشتنش؟ چی شد؟
بعد گفتم چی؟ مامانم گفت: احمدی نژاد تو انتخابات بُرد.. باورم نمیشد، گفتم جدی؟ گفت: آره. یه بار دیگه به ذهنم اومد آخه چه جوری؟!!!
شنبه 23 خرداد 1388

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

داستان س.ک.س.ی، هیجانی

دیروز رفتم ولیعصر که با یه تیر دو نشون بزنم! با یکی از دوستام به نام شیرین با هم رفتیم، جزء زنجیر سبز بودیم و کلی شعار دادیم، جدن تعجب کرده بودم که این یعنی منم دارم این حرکتای ژانگولری رو انجام میدم؟ و هم یه کادو واسه پی جی بخرم که امروز که یکی از دوستاش داره میره آمریکا بدم بهش ببره.
به هر حال من بودم دیگه، یه 2 ساعتی اونجا بودیم و کلی شعار همراه با خنده و اینا، خیلی باحال بود و خیلی خیلی هم هیجان داشت.
داشتم فکر می‏کردم که چرا دیروز انقدر به من خوش گذشت؟ یا اینکه من و مطمئنن بیشتر ِ بیشتر آدمای اونجا یا هر همایشی که تو این مدت برگزار شده، آتیشی ِ موسوی نبودیم، پس چرا اینجوری بچه‏های ما داشتن خودشونو می‏کشتن؟
بعد به این نتیجه رسیدم که ما هیچوقتِ هیچوقت هیچ جایی هیچ موقعیتی هیچ زمانی برای تخلیه انرژی‏هامون نداشتیم و حالا که هیچکس هیچی نمیگه و در واقع اجازه صادر شده، همه بالا پایین می‏پرن و شعار میدن، از ترانه‏های به قول معروف لوس آنجلسی هم واسه شعارها استفاده شده بود، جالبه نه؟
بعد خیلی دلم برای خودمون سوخت چون خیلی بیچاره ایم که فقط تو اینجور مواقع یا پیروزی تیم ملی حق شادی کردن و تخلیه انرژی رو داریم.
تو اینهمه مدت زندگی، رفتیم مدرسه، بعد دانشگاه، بعد کار، همین، یعنی چی؟ آره واقعن فقط همین.

به هر حال دیروز واسه من یک روز استثنایی بود که تا حالا تجربه‏ش نکرده بودم. بعد از دو ساعتی که شعار دادیم و کلی خندیدیم، با شیرین رفتیم که یه کراوات بنفش صورتی بخریم، مگه پیدا میشد این رنگی که پی جی گفته بود؟! تقریبن آخرین مغازه بود که یکی دیدم و بدم نیومد، امیدوارم اونم دوستش داشته باشه.
تا چهار راه ولیعصر پیاده رفتیم، از اونجا من می‏خواستم برم پایین‏تر سمت جمهوری که لباس زیر هم واسش بگیرم. یعنی از این طرف چهار راه تا اون طرف بنده له شدم، و البته مورد سوء استفاده جنسی هم قرار گرفتم. اینو بگم که آدما کلن به هم چسبیده بودن ولی دلیل نمیشد که یکی از پشت دستشو بیاره تو سینه منو و سینه‏مو بگیره تو دستش، بعد که اعتراض می‏کنم ایشون می‏فرمایند خیلی شلوغه!
خدایی یه چند نفری هم بودن که سعی داشتن خانومارو از بین جمعیت رد کنن چون می‏دونن دیگه اینجور آدما هستن و حداقل یه جو غیرت داشتن. از دست اون راحت شدم، یه زمانی که تقریبن از بین اون جمعیت رها شدم دیدم یکی از پشت رسمن چسبیده بود به بنده، یه کمی سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی جمعیت زیاد بود و تقریبن نمیشد. یه جا وایسادم تا آقا رد شه بره. فکر کنم اگه یه کم دیگه اون حالت چسبندگی! ادامه پیدا می‏کرد ایشون بعله دیگه، خودشونو همون جا تخلیه می‏کردن.
خلاصه این بود داستان س.ک.س.ی، هیجانی!
سه شنبه 19 خرداد 1388

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۸

اینم ساویر ِ لاست یا JOSH HOLLOWAY

حضورتون عارض شوم که دیروز اینترویو بد نبود، ترم چهار پذیرفته شدم، خودم راضی بودم.
جالبیش اینجا بود که بعد چند تا سوال، ازم پرسید دیروز (یعنی جمعه) چیکار کردی؟ گفتم فیلم نگاه کردم؛ لاست.
گفت سیزن چندی؟ گفتم 3. گفت نظرت راجع به شخصیت ساویر چیه؟ معلوم بود که خودش نسبت به ساویر حساسه؛ برای کسایی که لاست‏رو ندیدن باید بگم ساویر یه مرد 35 ساله به نظر میرسه داخل فیلم و دخترا معمولن خیلی جذبش میشن و خیلی هم س.ک.س.ی هستش.
منم که اومدم نظرمو بگم همینارو گفتم بدون رودروایسی. بعد که گفتم س.ک.س.یه، گفت: woooow!!!
امروزم به پی جی گفتم، کلی تشویقم کرد چون حدسی که اون زده بود ترم 3 بود!
یکشنبه 17 خرداد 1388

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۸

به هر حال بعد از اینهمه مدت بنده تصمیم گرفتم برم کلاس زبان. تا چند دقیقه دیگه دارم میرم اینترویو، نمی‏دونم چرا استرس دارم، انگار مثلن امتحانی چیزیه. خب مهم نیست که اینترویو چی بشه، فوقش یه ترم بالاتر یا پایین‏تر.
شنبه 16 خرداد 1388

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

جدن نمی‏دونم تایپ کردن من چه جوریه که الان که تایپ پست قبلی تموم شد، این همکارم با حالت خواهش مانندی گفت: بازم تایپ کن!
من که همینجور داشتم بهش نگاه می‏کردم گفتم برای چی؟
گفت توروخدا بازم تایپ کن، گفتم واسه چی؟ گفت خیلی خوشم میاد!
گفتم از چی؟ گفت از مدل تایپ کردنت. آخرش یه وُرد باز کردم و اون یه مطلب خوند و منم تایپ کردم، گفت نه اینجوری حواسم پرت میشه، آدرس اینجارو تایپ کن که مستقیم به تایپ کردنت نگاه کنم.
منم دلشو نشکوندم و اینکارو کردم، همین الانم داره منو و دستامو نگاه میکنه!
به غیر از پی جی، این سومین نفره که اینو میگه ولی من واقعن نمی‏دونم چرا!!!
چهارشنبه 13 خرداد 1388
من یه وکیلی می‏شناختم به نام ندا زمان که تو کانال طپش خیلی ازش تعریف می‏کنن و دوست ویدا هروی‏ئه، تلفن‏شو دادم بهش و گفتم علاوه بر آقای سماواتی (چه عجب بالاخره اسمش یادم موند!) با اونم صحبت کنه شاید بهتر بود، ولی امروز که بهش زنگ زده ندا خانم کلی کلاس گذاشته و گفته برای 10 آگست میتونه وقت بده.
درنتیجه فعلن با همون آقای سماواتی که یه عاقله مرد 57-58 ساله‎ست صحبت کرده، کل جریانات‎رو براش تعریف کرده و تمام مشکلات‏رو گفته. ایشونم گفته 9 الی 15 ماه طول میکشه و یه سری مدارک لازمه که براش ایمیل می‎کنه.
این زمان خیلی زیاده، خیلی.. نه فقط به خاطر اینکه من تحمل ندارم یا تحملم کم شده، نگرانم تا اون موقع پی جی ِ من زنده نباشه.
دعا کنید توروخدا..
چهارشنبه 13 خرداد 1388

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

احساس حال بهم خوردگی بیش از حد که تقریبن همیشه باهامه، آزارم میده.
کسی میدونه مشکل من چیه؟
سه شنبه 12 خرداد 1388

دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۸

دوست پی جی بیست خرداد می‏خواد بره آمریکا، به منم گفته اگه کادویی چیزی می‏خوام بدم به پی جی، بدم به اون براش ببره. مشکل اینجاست که نمی‏دونم چی بهش کادو بدم؟
اگه شما می‏دونید یه کمکی بکنید.

بست ریگاردز
وستا
دوشنبه 11 خرداد 1388
اولین بار دانشجو بودم که اسم غسل جنابت رو شنیدم. از حرفای خانومه که خیلی هم واضح نمی‏گفت و تو خوابگاه داشت برامون حرف میزد فهمیدم که قبلن‏ترها چقدر از این اتفاقا واسم افتاده و ظاهرن من نیاز به غسل داشتم و نمی‏دونستم. و البته اون موقع اصلن نمی‏دونستم که چرا این مایع از بدن من خارج میشه زمانی که من یه جوریم و حتی نمی‏دونستم این یه جوری بودن یعنی چی!!
خودشم می‏گفت که ظاهرن دبیرستانی بوده فهمیده باید غسل جنابت بگیره، بازم یه چند سال جلوتر از من! ولی گفت آدمایی‏رو که باید زودتر بهش می‏گفتن و نگفتن‏رو هیچوقت نمی‏بخشه، چرا که باعث گناهش شده بودن. اما من اعتقاد داشتم که غسل با حمام کردن و تمیز شدن فرقی نداره.
در واقع اون موقع تو عربستان غسل واجب شده به خاطر اینکه حمام رفتن هر روز به صورت امروز وجود نداشته و منی که هر روز حموم میرم چه نیازی به غسل دارم؟
دوشنبه 11 خرداد 1388