یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

خب من تا حالا صورتم‏رو بند ننداختم، اشکالی داره؟
یکشنبه 9 اسفند 1388

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

هنوزم با گفتن ِ پی جی سرطان مغز استخوان داره، به شدت گریه‎م می‏گیره. مثل امروز که با یکی از دوستام که چند ماهه رفته استرالیا داشتم چت می‏کردم و بهم گفت باز تو پی جی‏رو داری، من چیکار کنم که هیچکیُ ندارم؟ که مجبور شدم بگم منم تقریبن دیگه پی جی رو ندارم. گفت چرا؟ چون رفته آمریکا و دستت بهش نمی‏رسه؟ گفتم نه. مجبور شدم بهش بگم پی جی مریضه و احتمالن زیاد عمر نمی‏کنه. دیگه بقیه چیزارو تعریف نکردم. علاوه بر اینکه اصولن آدمی نیستم که بخوام مسائلم‏رو برای دیگران تعریف کنم، تو شرکتم بودم و با هر جمله که می‏گفتم اشکام درمیومد.
نمی‏خواستم کسی تو شرکت گریه کردنم‏رو ببینه، به خاطر همین به دوستم گفتم بیا موضوع بحث رو عوض کنیم و همین کارم کردیم.
بعده اینکه چتمون تموم شد فوق العاده ناراحت بودم از اینکه به دوستم گفتم. نمی‏دونم چرا من انقدر اینجوریم؟ اصلن و ابدن دلم نمی‏خواد کسی از اطرافیان و دوستانم این مساله‏رو بدونن. واقعن نمی‏دونم چرا؟
هنوزم که هنوزه هیچکسی راجع به رابطمون هیچی نمی‏دونه، یعنی هیچکس به غیر از کسایی که وبلاگ‏رو می‏خونن. همه فکر می‏کنن ما مثل قبل هستیم و همچنان همون شکلی.
سه شنبه 4 اسفند 1388

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

آقا انتظاری‏رو یادتونه که گفتم یه مرد خیلی گنده بازاری که به خانومش میگه خانومم و منم کلی خوشم اومده بود که با خانومش اینجوری صحبت می‏کرد؟ آره، این آقا انتظاری کارش‏رو به من نداد چون فکر می‏کرد قیمت بالایی بهش گفتم. بعده یه مدت خیلی طولانی امروز بهش زنگ زدم که کار پارسالیه‏رو باهاش تسویه کنم، شروع کرد درد دل کردن که خانم نمی‏دونی چه کلاهی سرم رفته و یکی اومد گفت این قیمت بالایی بهت گفته و من با خیلی کمتر انجامش میدم و کلی باهام رفیق شد و از اینجور چیزا که آخرش سرم کلاه گذاشت و هیچ کاری انجام نداد و منم یک میلیون تومن هزینه کردم بدون ِ هیچی!
بهش گفتم راستش من الان که اینو شنیدم، خوشحال شدم. چون قرار بود کارتون‏رو بدید به من ولی ندادید. شما به من اطمینان نکردید عوضش اینجوری شد. آخر صداقتم دیگه، نمی‏تونستم بگم آخی متاسفم!
خلاصه انقدر گفت این سایت، اون سایت برو و هزار تا آدرس داد که مثلن بتونه سایت شخصی همون آدم‏رو پیدا کنه و به قول خودش حسابش‏رو برسه که آخرشم نشد که نشد.
تقریبن یه جوری رسوند که اشتباه کرده و بهم گفت فردا بیا اینجا و من بی‏معرفت بودم که کارو به تو ندادم و از این حرفا. گفتم باشه فردا میام و هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم که شما به پولتون برسید. مرامُ دارید؟!
قراره فردارو گذاشتم ولی مطمئن نیستم بتونم برم چون کلی کار دارم. البته بگما بیشتر به خاطر تسویه حساب قبلی و شاید احتمالن همین کاره که ممکنه دوباره بده به خودم می‏خوام برم وگرنه همچینم آدم خوبی نیستم که به خاطر اون پا شم اینهمه راهُ برم تا دفتر اون. حالا اگه خودش میومد اینجا یه چیزی.
یکشنبه 2 اسفند 1388

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

کوچلر سو سپمیشم

کوچـَـلـَـرَ سو سپمیشم
یار گلنده توز اولماسین

اِلَ گــَــلسیـن ٬ اِلَ گــِــتسیـن
آرامیزدا سوز اولماسین

سماوارا اوت سالمیشام
ایستــَـکانَ قت سالمیشام
یاریم گدیپ٬ تگ گالمیشام

نه عزیزدی یاریم، جانیم
نه شیرین دی، یاریم، جانیم

خواننده: Rashid Beybutov
لینک دانلود

آخ آخ از اونجایی که میگه "یاریم گدیپ٬ تگ گالمیشام"
سه شنبه 20 بهمن 1388

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

خب واقعیت اینه که من پنج‏شنبه‏ها خیلی بیشتر دلم می‏گیره. نمی‏دونم چرا ولی حس می‏کنم پنج‏شنبه‏ها همه با همن، چون تقریبن همه تا ظهر کار می‏کنن و بقیه روز رو با کسی که دوستش دارن میگذرونن ولی من مدتهاست که از این حس دورم.
یه چیزی هم که همیشه یادم میفته و بیشتر تیشه به ریشه‏م میزنه، اینه که یه بار یه پنج‏شنبه‏ای من و پی جی رفتیم باغ سپهسالار واسه من کفش خریدیم. فکر کنم بعدشم رفتیم ناهار خوردیم. هوا گرم بود و هر دومون خسته بودیم.
پی جی باید منو می‏رسوند خونه و خودشم می‏رفت خونشون. خب خدایی خیلی زور داشت تو اون گرما و با اون خستگی منو برسونه و اینهمه راه‏رو تنهایی برگرده. هیچوقت این حرفشو یادم نمیره و البته حس‏ش‏رو که بهم گفت، الان ما باید می‏رفتیم خونه خودمون، یه چرت می‏خوابیدیم و بعد یه سـ کـ س ِ خوب می‏کردیم و خستگی‏رو از تنمون به در می‏کردیم.
پنجشنبه 15 بهمن 1388

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

خب از اینجا شروع می‏کنم که یه دوست داشتم، یعنی هنوزم دارم ولی مثل قبل دیگه با هم در ارتباط نیستیم، که تقریبن سه سال پیش یا شایدم چهار سال پیش مامانش فوت شد و بچه اینو ندید. یه دختر داره و من فکر می‏کنم اومده جای مامان بزرگش رو که هیچوقت ندیدتش پُر کنه.
این دوستم یه خاله هم داره که بالای 40 سالشه، چقدر بالارو نمی‏دونم و ازدواج هم نکرده، البته من هیچوقت ندیدمش.
قصه از اینجا شروع شد که من و یه دوست ِ دیگه‏م قبلن با هم صحبت می‏کردیم و همیشه تاسف می‏خوردیم به حال بابای این دوستم. چون قبل از اینکه همسرش فوت کنه، پسرش رو هم از دست داده بود و با ازدواج دخترش تک و تنها شده بود.
همیشه خیلی دلمون می‏خواست بدونیم چیکار می‏کنه و چطور با این غصه‏هاش کنار اومده. همین دوستمم که مامانش فوت شده هیچوقت هیچ حرفی نمیزد. تا اینکه جمعه بهم زنگ زد و منو برای تولد دخترش برای فرداش! دعوت کرد. منم چون شنبه کلاس داشتم وکلنم حال و حوصله نداشتم، بهش گفتم که نمی‏تونم بیام و علتش‏رو هم همون کلاس داشتنم بیان کردم.
اون یکی دوستم رفته بود و بعدن بهم زنگ زد و گفت تو چرا نیومدی و اینا که من همون دلیلم‏رو گفتم. بعدش گفت که یه خبر داغ دارم و خلاصه این که یادته با هم صحبت می‏کردیم که بابای این دوستمون الان چیکار می‏کنه و تو چه وضعیتیه و از این حرفا؟ گفتم آره. خب؟
خلاصه که هیچی خاله دوستم که اونم مامان، باباش فوت شده بودن و تو خونشون تنها زندگی می‏کرده، برادراش که میشن دایی‏های دوستم، از خونه بیرونش کردن و گفتن می‏خوایم ارث و میراث‏رو مشخص کنیم.
این خانم بیچاره هم جایی نداشته بره، لوازمش‏رو جمع می‏کنه و میبره خونه خواهرش، خونه همین مامان دوستم که فوت شده. مدتی میگذره و زمزمه‏هایی بلند میشه و خلاصه به دوستم میگن تو راضی هستی بابات با خاله‏ت ازدواج کنه و دوستمم فکر می‏کنه که بالاخره بابام با یکی ازدواج میکنه پس بهتره که خاله خودم باشه تا دیگه واسه من چشم و ابرو نیاد.
الانم صیغه محرمیت خوندن و منتظرن تا تکلیف ارث و میراث خاله‏هه معلوم بشه، چون اگه برادراش بفهمن که با شوهر خواهرش ازدواج کرده، ارثش‏رو بالا می‏کشن.
به دوستم که اینارو بهم گفت و البته وقتی خودم واسه مامانم تعریف کردم، گفتم: می‏بینی آینده هیچوقت معلوم نیست. نه این خاله‏هه هیچوقت فکر میکرد که یه روزی خواهرش بمیره و این زن ِ شوهر خواهره بشه، نه خود ِ خواهره این فکرو می‏کرد، نه شوهره.
گفتم خاله‏هه به همه، یعنی خیلی از مردایی که دور و برش بودن فکر کرده بود الا شوهر خواهرش!
خدایی خیلی بده. اصلن این داستان‏رو دوست نداشتم. مخصوصن اینکه خاله‏هه به خاطر شرایطش مجبور شده که قبول کنه با شوهر خواهرش ازدواج کنه.
یاد این شعر نامجو افتادم که می‏خونه:
ای عرش کبریایی، چیه تو سرت؟
کی با ما راه میایی، جون مادرت؟
سه شنبه 13 بهمن 1388