هنوزم با گفتن ِ پی جی سرطان مغز استخوان داره، به شدت گریهم میگیره. مثل امروز که با یکی از دوستام که چند ماهه رفته استرالیا داشتم چت میکردم و بهم گفت باز تو پی جیرو داری، من چیکار کنم که هیچکیُ ندارم؟ که مجبور شدم بگم منم تقریبن دیگه پی جی رو ندارم. گفت چرا؟ چون رفته آمریکا و دستت بهش نمیرسه؟ گفتم نه. مجبور شدم بهش بگم پی جی مریضه و احتمالن زیاد عمر نمیکنه. دیگه بقیه چیزارو تعریف نکردم. علاوه بر اینکه اصولن آدمی نیستم که بخوام مسائلمرو برای دیگران تعریف کنم، تو شرکتم بودم و با هر جمله که میگفتم اشکام درمیومد.
نمیخواستم کسی تو شرکت گریه کردنمرو ببینه، به خاطر همین به دوستم گفتم بیا موضوع بحث رو عوض کنیم و همین کارم کردیم.
بعده اینکه چتمون تموم شد فوق العاده ناراحت بودم از اینکه به دوستم گفتم. نمیدونم چرا من انقدر اینجوریم؟ اصلن و ابدن دلم نمیخواد کسی از اطرافیان و دوستانم این مسالهرو بدونن. واقعن نمیدونم چرا؟
هنوزم که هنوزه هیچکسی راجع به رابطمون هیچی نمیدونه، یعنی هیچکس به غیر از کسایی که وبلاگرو میخونن. همه فکر میکنن ما مثل قبل هستیم و همچنان همون شکلی.
سه شنبه 4 اسفند 1388