پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

خب واقعیت اینه که من پنج‏شنبه‏ها خیلی بیشتر دلم می‏گیره. نمی‏دونم چرا ولی حس می‏کنم پنج‏شنبه‏ها همه با همن، چون تقریبن همه تا ظهر کار می‏کنن و بقیه روز رو با کسی که دوستش دارن میگذرونن ولی من مدتهاست که از این حس دورم.
یه چیزی هم که همیشه یادم میفته و بیشتر تیشه به ریشه‏م میزنه، اینه که یه بار یه پنج‏شنبه‏ای من و پی جی رفتیم باغ سپهسالار واسه من کفش خریدیم. فکر کنم بعدشم رفتیم ناهار خوردیم. هوا گرم بود و هر دومون خسته بودیم.
پی جی باید منو می‏رسوند خونه و خودشم می‏رفت خونشون. خب خدایی خیلی زور داشت تو اون گرما و با اون خستگی منو برسونه و اینهمه راه‏رو تنهایی برگرده. هیچوقت این حرفشو یادم نمیره و البته حس‏ش‏رو که بهم گفت، الان ما باید می‏رفتیم خونه خودمون، یه چرت می‏خوابیدیم و بعد یه سـ کـ س ِ خوب می‏کردیم و خستگی‏رو از تنمون به در می‏کردیم.
پنجشنبه 15 بهمن 1388

۱ نظر:

م.س.ن گفت...

سلام عزیز و خوب و مهربون و نازنین .. آرزو می کنم هر چه زودتر همه دلتنگی هایت در همه لحظات و روزها از میان برود و آنچه که شادابی و خوشحالی و سرزندگی را به وجود گرامی و ارجمند و ارزشمندتان برقرار می سازد جایگزین گردد .. , واقعاً که جناب pj باید یک اقدام اساسی برای برگشتن کنارتان انجام دهند به نظرم ..