سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

عشق، تنها وصال نیست...


عشق، تنها وصال نیست،
عشق گاهی دعــا،
بـــرای وصال معشـــوق،
به آرزوهــــاست!
و این عاشقـــانه ترین دوست داشتن است.

.................................................

بیهوده مکن عمر گران صرف رفیقان
عمر صرف کسی کن که دلش جان تو باشد
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

.................................................

اینجا و اون دفتر بسته شد... والسلام

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷

...

دیگه خسته شدم.....بازم بی خبری، بخدا اگه سالم باشه و من ازش بی خبر، دیگه بهش زنگ نمی زنم...

فقط شانس بیاره یه بلایی سرش اومده باشه.. :D

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

همه کمبود محبت دارند...

همه کمبود محبت دارند
همه حتی آن شن، آن کشتی، آن دریا

شن در اندیشه ی پاهایی ست
که موافق باشند
در جهت های مخالف با هم

بادبان
در دل پاره ی خودحسرت قایق دارد
قایق سرگردان
حسرت باد موافق دارد

موج دریا با خود می گوید
گر نباشد کشتی
چه کسی می فهمد
من تلاطم دارم

همه کمبود محبت دارند
همه حتی این شعر
که دلش می خواهد مستمعان کف بزنند
و اگر امکان داشت
دنبک و دف بزنند

من دلم می خواهد راه خود را بروم
برخلاف جهت و سمت ِفلش
این میان اما شعر
بی خیالش، وللش!!

عمــران صلاحـی

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

یه جور درد دل دیگه...

پنج شنبه هفته گذشته یعنی 23 آبان محترم، بنده بعد از مدتها سر و کله زدن با خودم رفتم خرید.. چون اصولاً تو اینجور مسائل مثل خرید و نوشتن بنده تنبل هستم.. مخصوصاً اگر که قرار باشد به تنهایی مجبور به انجام این قبیل کارها باشم...
رفتم میدان هفت تیر محترم! که یک عدد کاپشن (نمی دانم واحد شمارش کاپشن چه می باشد!!!) ابتیاع نمایم.... تقریباً تمام مغازه ها را یکی یکی سرک کشیدم، قربان خودم و قد و بالای خودم بروم که هر چه برایم می آوردند کمی تا قسمتی بزرگ بود، البته تقصیر اندام بینوای من نبود، چون سایز من مدیوم می باشد، خب من چه کنم که این تولید کنندگان یک عدد کاپشن فکر کرده بودند که چون زمستان است و سرد، الزاماً همه از زیر مانتوی بزرگوارشان حتماً انبوهی لباس به تن می کنند که لاجرم سایز کوچکتر از لارج به درد کسی نمی خورد... خلاصه از آنجایی که می گویند جوینده یابنده می باشد، پس بنده که بسی جستجو نمودم، بالاخره یک عدد (همان واحد شمارش کاپشن) به سایز و اندازه خودم پیدا نمودم که مبلغ ناچیز 48.800 تومان هزینه ابتیاع آن بود..
بنده که در همان شب بیشتر از 58.500 تومان در جیب و کیف خود نداشتم و قبل از آن هم 10.000 تومان آن را خرج کرده بودم، ماندم به چه کنم؟ چه کنم؟!!

دل را به دریا زده و پیش خود گفتم که حالا یا به خاطر 300 تومان کاپشن را از من پس می گیرند و به مانند الیور تویست بینوا مرا از آن مغازه شیک بیرون می اندازند، یا دلشان به حال ما می سوزد و می گویند اصلاً قابل شمارو هم ندارد...

البته این را هم توضیح بدهم که در میدان هفت تیر محترم، تمام اجناس و مانتو و پالتو و یک عدد کاپشن قیمتهایی مقطوع دارند و یک قران تخفیف مجازاتی دارد بس عظیم..... پس اگر فکر می کنید که 300 تومان که چیزی نبود و بیشتر از اینا باید تخفیف می گرفتی، باید بگویم زهی خیال باطل!!

خلاصه از طبقه دوم به پایین، نزدیک دستگاه و شمارش و صدور فیش مشرف شدیم، که کلی ازمان تشکر کردند که از آنها خرید کردیم و کلی هم تبریکات بهمان گفتند که یک عدد کاپشن بر شما مبارک باشد...

ما هم تشکر کردیم و قبل از اینکه بخواهیم ضایع شویم گفتیم بهتر است خودمان زودتر بگوییم تا شاید مورد عفو قرار بگیریم...
گفتم ممنون ولی یک مشکلی هست، فرمودند چه مشکلی؟ گفتم بنده بیشتر از 48.500 تومان به همراه ندارم متاسفانه.. با کلی مِن مِن گفتند که حالا عیبی ندارد، ما به هیچکس تخفیف نمی دهیم ولی حالا چون شما هستی! من مانده م که یعنی من انقدر مهم بودم و اینها مرا از کجا می شناختند که به خاطر من 300 تومان تخفیف دادند و منت بر سر بنده گذاشته و فیش 48.500 تومانی صادر کردند...
ای من بنازم این شهرت رو....

بالاخره بنده به سلامتی موفق گردیدم یک عدد کاپشن شیک ابتیاع نمایم و از همه مهمتر اینکه در میدان هفت تیر محترم 300 تومان تخفیف بگیرم...


از آنجا که خارج شدم، تازه فهمیدم چه خاکی بر سرم شده و خبر ندارم.... پولی در کیف نمانده بود برای به خانه رفتن.... یک عدد بلیط و یک سکه 25 تومانی بیشتر در کیف بنده نبود... گفتم با اتوبوس می روم، رفتم ایستگاه اتوبوس دیدم ای دل غافل اتوبوس ریالی می باشد، حالا چه خاکی بر سر بریزم؟!

دیدم تنها راه چاره استفاده از متروی عزیز می باشد، سریع خودم رو به اولین ایستگاه مترو در همان میدان هفت تیر که چندین ایستگاه دارد، رساندم و چون کارت داشتم خیالم راحت بود که می توانم سوار شوم.. حالا اگر می دیدم که شارژ کارتم هم تمام شده، شب جمعه هم بود می توانستم همان جاها یک جایی برای خودم در نظر بگیرم و سرم را به پایین انداخته و دستم را تا حد کمی به جلو بیاورم.... ولی خدا که می داند من آدم آبروداری هستم نخواست که این بلا سرم بیاید...

از مترو که پیاده شدم باید سوار اتوبوس می شدم، در آن سرمای سخت و جانسوز مدت طولانی برای آمدن اتوبوس به انتظار ایستادم و همه اش زیر لب دعا می کردم که اتوبوس بلیطی باشد نه ریالی.... چون حتی 100 تومان هم نداشتم که به اضافه آن 25 تومان را به راننده بدهم، بعد از اینکه کلی نزد پروردگار دعا نمودم، یک دفعه یادم آمد که در کیف پولم یک قسمتی هست که چند تا اسکناس 100 و 50 و 20 تومانی و البته یک عدد! اسکناس (واحد شمارش پول دیگر چه می باشد؟!) یک دلاری آمریکا موجود می باشد که البته اسکناس های 100، 50 و 20 تومانی در حد هدیه بودند که سالها قبل دوستان و همکاران محترم به عنوان عیدی و غیره هدیه داده بودند...
هر چند که دلم نمی خواست آنها را خرج کنم ولی کمی خیالم راحت شد که اگر خدا قبول ننماید که اتوبوس بلیطی بفرستد من مجبور نخواهم بود وسط خیابان بمانم.. ولی اینبار هم خدا به حرف دل بنده گوش فرمودند و اتوبوس بلیطی فرستادند، خدایا تشکر می کنم بسیار......

و اینچنین بود که بنده با خرید یک عدد کاپشن بسیار مشعوف شدم....
جایتان خالی...

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

مردم و زنده شدم..

امروز مُردم و زنده شدم... از ترس اینکه مبادا از دستش بدم، از ترس اینکه نکنه باز تنها بمونم... و ایندفعه تنهاییم ابدی بشه...

چقدر دعا کردم بمونه، واسه من بمونه... گفتم به خاطر من بمون، به خاطر پدر و مادرت بمون، یه وقت اگه بری می دونی که چی میشه؟ می دونی که من چه زجری می کشم، می دونی که بابات از غصه دق می کنه، مامانت داغون میشه شاید اونم بمیره.... منم می مُردم، اونوقت پدر و مادر منم از غصه من دق می کردن، پس ببین با رفتنت چند نفرو داغون می کردی، بمووووووووووووون...

من خودخواهم، اگه قرار شد که بریم، بزار اول من برم، من نمی تونم رفتنتو ببینم، آخه چند بار باید ببینم که داری میری؟ آخه چقدر غصه رفتنتو بخورم....

پیش خدا به غلط کردن افتادم که چرا ناشکری کردم!! چرا حتی فکر کردم که دیگه نمی تونم تحمل کنم؟؟ خدایا بازم میگم غلط کردم، گُه خوردم، به بزرگیت منو ببخش...

خدایا باشه، ازم دور باشه، فقط باشه.... فقط بدونم که هست، زنده ست، داره نفس می کشه، فقط صداشو بشنوم بسه.................. می دونم که می دونی دارم دروغ میگم، حداقل به خودم دروغ میگم که خیلی بیشتر از اینا می خوام.. می خوام مال من باشه، پیش من باشه.. زنده باشه واسه من، واسه دل من...

خدایا صدقه من واسه بودنش خیلی کم بود، دعای من واسه نگه داشتنش خیلی کم بود، ولی تو دوستم داری می دونم، بخدا ازت ممنونم.. بخدا خدایا دوست دارم... تنهام نزار..

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

قرآن

امروز یه قرآن هدیه گرفتم... دوستم گفت به فال نیک بگیرش، تو که نماز نمی خونی قربونت برم، با خودت ببرش.. گفتم آره راست میگی می برمش تو خونه م میزارم... نمی خوام بچه هام بی دین بار بیان... یه دونه هم اوستا می گیریم.....
خدایا مرسی..................

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

...

نمی دونم چی می خوام؟ نمی دونم چمه؟ یا شاید چه مرگمه؟ نمی دونم انگار از همه چی خسته م، روز شب میشه، شب صبح میشه، خب که چی؟ به انتظار چی؟
هر روز بیا سر کار، کار کن، وقت تلف کن، وقت تلف کن.. بازم وقت تلف کن...

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

رقص

[تصویر: wmp6w.jpg]

به او بگویید دوستش دارم

به او بگویید دوستش دارم،
به او که گل همیشه بهارمن است،
به او که قشنگترین بهانه
برای بودن من است
وبه او که عشق جاودانه من است