یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

قرارمان فصل انگور
شراب که شدم بیا
تو جام بیاور و من جان
یکشنبه 9 آبان 1389

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

امروز صبح سر کار اومدنی یه دختره و پسره تو خیابون داشتن دعوا می کردن. اولش پشت من بودن و من نمی دیدمشون، فقط صداشونو می شنیدم. یه خورده قدمهام رو آرومتر کردم که ازم بزنن جلو و یه کمی ببینمشون.
یه دختر، پسر خیلی جوون. پسره به دختره گفت: من زن گرفتم، دختر کوچولو که نگرفتم. ولت می کنم میرما به حضرت عباس. دختره‏م مثل ابر بهار داشت گریه می‏کرد.
دلم از همین دعواها می‏خواد یعنی! البته یه خورده لایت‏تر باشه بهترتره!
سه شنبه 4 آبان 1389

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

تا حالا اتوبوس سوار شدین؟ وقتی خیلی شلوغه و همه به هم چسبیدن؟
بعضیا که فکر می کنن بغل دستیشون حکم پشتی رو براشون داره، نه جایی و میله ای رو می گیرن، نه محکم سر جاشون وایمیسن. با هر تکون اتوبوس وزنشون میفته رو آدم که آدم فکر می کنه الانه دیگه جونش دربیاد.
حالا بدتر از همه اینه که تو قسمت خانوما که ماشاا.. وقتی سن هم کمی بالا رفته باشه وزن و هیکل دیگه تو استانداردها هم نمی گنجه، از پشت به تو چسبیده باشن. یعنی من رسمن می میرم وقتی سینه های سایز 90 به بالاشون به پشتم یعنی تو ناحیه کتف می چسبه. اون موقع هیچ کاری هم نمی تونم بکنم. اگه بچرخم البته اگه اصلن بتونم بچرخم، سینه هاش از روبرو بهم می چسبه که باز بدم میاد. اگه هم تو همون حالت بمونم یعنی سینه هاش به پشتم چسبیده باشه فکر می کنم داره بهم تجاوز میشه.
پنجشنبه 15 مهر 1389