امروز صبح سر کار اومدنی یه دختره و پسره تو خیابون داشتن دعوا می کردن. اولش پشت من بودن و من نمی دیدمشون، فقط صداشونو می شنیدم. یه خورده قدمهام رو آرومتر کردم که ازم بزنن جلو و یه کمی ببینمشون.
یه دختر، پسر خیلی جوون. پسره به دختره گفت: من زن گرفتم، دختر کوچولو که نگرفتم. ولت می کنم میرما به حضرت عباس. دخترهم مثل ابر بهار داشت گریه میکرد.
دلم از همین دعواها میخواد یعنی! البته یه خورده لایتتر باشه بهترتره!
سه شنبه 4 آبان 1389