سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

امروز صبح سر کار اومدنی یه دختره و پسره تو خیابون داشتن دعوا می کردن. اولش پشت من بودن و من نمی دیدمشون، فقط صداشونو می شنیدم. یه خورده قدمهام رو آرومتر کردم که ازم بزنن جلو و یه کمی ببینمشون.
یه دختر، پسر خیلی جوون. پسره به دختره گفت: من زن گرفتم، دختر کوچولو که نگرفتم. ولت می کنم میرما به حضرت عباس. دختره‏م مثل ابر بهار داشت گریه می‏کرد.
دلم از همین دعواها می‏خواد یعنی! البته یه خورده لایت‏تر باشه بهترتره!
سه شنبه 4 آبان 1389

۲ نظر:

majid.kh گفت...

اصولا دعوابده
ولي تو زندگي يه كوچولوش خوبه به شرطي كه آخرش ختم به خير شه و باعث دوست داشتن بيشتر شه

جواد گفت...

منم دلم دعوامی خواد چون بعدش اشتی کردنه خیلی خوبه