دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

یکی از مشتریهام که دیروز اومده بود؛ نه ببخشید پری روز، یه آدامس بهم داد که تا همین چند دقیقه پیش نخورده بودمش. الان گفتم تا دارم اینجا مطلب می نویسم، اینم که همینطور بیخودکی مونده بود روی میز، بهتره بخورمش. حالا نمی دونم مزه گلابی میده، مزه هندونه میده یا مزه توت فرنگی؟
دوشنبه 6 مهر 1388
امروز به دیدن و خوندن چند تا وبلاگ گذشت؛ فهمیدن این موضوع سخت نبود که وبلاگهایی که بیشتر غم و غصه داشتن بازدید کننده بیشتری هم داشتن و اونایی که مثلن داشتن از عروسیشون می گفتن حداکثر 2-3 تا کامنت که اونم دو تاش مال یه نفر بود. :دی
برای این بچه هم دعا کنید: http://goorban.blogfa.com
دوشنبه 6 مهر 1388

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

دلمان یک هم آغوشی،
یک لب ِ طولانی می‏خواهد.
دوشنبه 30 شهریور 1388

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

وقتی می خوام زیر بغلمو اپیلاسیون کنم، اول از راستیه شروع می کنم بعد میرم سراغ زیر بغل چپ، چون همیشه سمت راستم درد بیشتری احساس می کنم. اولا از سمت چپ شروع می کردم بعد که میومدم سمت راست، دردشو اصلن نمی تونستم تحمل کنم، بعده یه مدتی گفتم بزار این بار اول سمت راست رو اپیلاسیون کنم ببینم چه جوریه؛ همچنان دردش از سمت چپ بیشتره ولی بازم بهتره.
کلن نفهمیدیم حکمت موهای زائد چیه؛ مخصوصن مال ِ خانومها؟
سه شنبه 24 شهریور 1388
آخ بس که نیستی!

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

عینک

بعد امروز که این دختره که پشت گوشش یه گوشت اضافه خیلی خیلی بزرگ داره و منم خیلی خیلی به این چیزا حساس، برداشت عینک منو زد به چشمش که من بگم بهش میاد یا نه. یعنی کاش می تونستم پرتش کنم اونور قبل ِ اینکه عینکمو بدون اجازه برداره.
بعدترش مجبور شدم برای اولین بار برم عینکو با آب و ریکا بشورم، تمیز شد یعنی؟
یکشنبه 22 شهریور 1388
وقتی میرم این بلاگ و اون بلاگ و می بینم همه شبهای قدر رو بیدار بودن و دعا کردن مخصوصن اینکه حاجتی داشتن از خودم خجالت می کشم که به خاطر پریود بودن و بهانه اینکه نمی تونم قرآن بخونم، مثل خرس خوابیدم و فقط قبل اینکه خوابم ببره یه دعای کوچیکی کردم.
و نهایت جالبیش اینجاست که این چند روز به قدری خوابم زیاد شده بود که توانایی بیدار موندن رو نداشتم و البته از طرفی هم می گفتم من که پریودم و نمیشه قرآن بخونم پس واسه چی بیدار بمونم؟
هنوز بین شک و تردیدم که مگه برای خدا کی و چطوری دعا کردن مهمه؟ مگه مهمه که من چند روز بعده شبهای قدر دعا کنم یا در طول روز دعا کنم یا اینکه حتمن باید شب بیدار بمونم و دعا کنم تا دعام اجابت بشه؟
یا اینکه حتمن باید چیزای عربی بخونم و اگه فارسی بگم مورد قبول واقع نمیشه؟
خدایا شک و تردید رو از دلم بیرون ببر؛ تو که می دونی منی که امامزاده و غیره و غیره رو قبول نداشتم به خاطر مریضی پی جی و دعا برای شفاش هر هفته رفتم امامزاده. تا 3 هفته دیگه نذر 40 هفته ایم تموم میشه، خدایا اگه این امامزاده ها و امامات و پیغمبرات راستن بهم ثابت کن که شکّم بیخودی بوده. بهم ثابت کن که فقط سعی کردن برای آدم خوبی بودن فایده نداره و باید یه دین و یه راه برای زندگیم داشته باشم.
یکشنبه 22 شهریور 1388
خودمم نمی دونم چی شد که اینجوری شد؛ ولی نمی تونم قول بدم این آخرین باره.
دوباره داریم عشق بازی می کنیم و اون زنگ میزنه و من زنگ میزنم. الان که زنگ زدم صدای بیرون میومد بهش گفتم کجایی؟ گفت اومدم شام؛ گفتم با کی یا با کیا؟ گفت: مهرداد و رزیتا و هدیه (دختر مهرداد و رزیتا)، شهزاد و اسم یکی دو تای دیگه!
گفتم می دونی از کیه که با من غذا نخوردی؟ گفت: از اواخر خرداد 1386. گفتم اوهوم، ولی دیگه به من ربطی نداره، منم می خوام، یا اینوری یا اونوری.
پ.ن: منظور از اینوری یا اونوری اینه که دفعه پیش بهش گفتم یا برگرد ایران یا بزار من بیام.
یکشنبه 22 شهریور 1388

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

کاش غم من به اندازه اونی بود که سگشو آورده بود درمانگاه حیوانات!
چهارشنبه 18 شهریور 1388

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

بازم با هم حرف زدیم، بازم من گریه کردم، دوباره و دوباره که باشه هم حتی.
یا باید شیمی درمانی میشده یا هر هفته یه آمپول که از پیشرفت بیماریش جلوگیری بشه.
یک بار شیمی درمانی کرده ولی خیلی سخت بوده، آمپول هر هفته رو ترجیح داده که عوارض بدی رو داره. در زمان نه چندان زیادی کلیه هاش از کار میفتن، کبدش هم همینطور.
مادربزرگش همین بیماری رو داشته و 8 سال طول کشیده تا فوت بشه. گفت با چشمام دیدم که اون چی کشید، نمی خوام و نمیزارم که تو پاسوز من بشی.
بهش گفتم تو داری به من ظلم می کنی، انتخاب من اینی نیست که تو خواستی. هر چقدر می خوام بهش امید بدم فایده هم نداره انگار. خودش رو یه مُرده می دونه که دیر یا زود کارش تمومه.
گفت بیخودی نیومدم آمریکا، منم خیلی آرزوها داشتم. ولی تو اگه با من باشی خیلی چیزارو از دست میدی که حق داری داشته باشی شون. بهم گفت تو تا حالا سک.س کامل نداشتی با منم نمی تونی سک.س داشته باشی (به خاطر عوارض همون آمپولها)، پس بهتره که الان که جوونی به فکر خودت باشی و به خاطر من زندگیتو خراب نکنی. گفتم: خب سک.س که همه چیز زندگی نیست، شاید من با یکی ازدواج کنم که انقدر ازش بدم بیاد که بازم نتونم سک.س خوبی داشته باشم. بعدشم حالا که این برات مهمه اگه بخوای می تونم قبل از اومدنم برم یه دور سک.س کامل داشته باشم و بعد بیام! :دی گفت تو غلط می کنی!
چه می فهمه من چی می کشم؟ چه می فهمه احساس من چیه؟ چه می فهمه که برام خودش مهمه نه سک.سش؟ اونم میگه تو نمی فهمی، تو نمی دونی، اینجوری برات بهتره. می فهمم چی میگه ولی نمی خوام.
یکشنبه 15 شهریور 1388