چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

خب خیلی وقته خیلی از وبلاگایی‏رو که می‏خوندم، نخوندم.
چهارشنبه 9 دی 1388
از آموزشگاه زبان زنگ زدن، گفتن امروز تعطیله که لابد مام بریم واسه محکوم کردن. اصلن خوشم نیومد چون اینجوری تعطیلی بین دو ترممون کم میشه.
چهارشنبه 9 دی 1388
امروز روزی بود که قرار بود ملت برن محکوم کنن، چیو؟ کشته شدن 4 نفر، 5 نفر، 7 نفر، به روایتی 37 نفر رو تو روز عاشورا؟ به چی اهانت شده؟ به کی اهانت شده؟ اصلن شده که شده، به کسی چه ربطی داره؟ مگه دین و ایمون و خدا و پیغمبر و حسن و حسین مال ِ شماهان که بقیه بهشون توهین کردن یا نکردن؟ هر کسی می‏تونه بهشون اعتقاد داشته باشه یا نداشته باشه، زوری که نیست بابا جان!
چهارشنبه 9 دی 1388

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

امروز دقیقن یک هفته‏ست که گردن بند فروهری که پی جی برام خریده بود‏رو از گردنم درآوردم و گردنبند فبلی خودم‏رو که سالها بود کنار گذاشته بودمش انداختم. چقدر ناراحت کننده بود، چقدر!!
دقیقن فردای روز تولدم. یه جورایی روز تولدم رو مبدا انتخاب کرده بودم که اگه تا اون روز هیچ اتفاق خوشایندی نیفتاد خودم دست بکار بشم و سعی کنم از گذشته دل بکــَــنــَــم.
الان یادم افتاد که همون سال اول آشنایی من و پی جی، پی جی نذر کرده بود تا تولدش کارامون درست بشه و خانواده‎ش قبول کنند که با یه غیر دین ازدواج کنه ولی یکی دو روز قبل از تولدش پدر و مادرش یه آشی براش پخته بودن که یه وجب روغن روش بود. مثلن می‏خواستن باهاش صحبت کنند و به اصطلاح از این تصمیم منصرفش کنند، اونجوری که پی جی بعدن بهم گفت، اون روز تو خونه‏شون یه دعوای حسابی شده بود و اونا زیر بار که نرفته بودن هیچ، پی جی حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان. اینو خودش گفت، من مطمئن نیستم. هیچوقت نفهمیدم جریان بیمارستان رفتن درست بود یا نه، چون پی جی مشکل قلبی هم داشت راست گفتنش ممکنه. و الان نزدیک 7-8 سال از اون سال می‏گذره و این دفعه من روز تولدم‏رو انتخاب کرده بودم که هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچی.
پنجشنبه 3 دی 1388

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸

همونطور که می‏دونید 40 هفته نذر امامزاده صالح داشتم که از پارسال رفتم و تموم شد. بعده اینکه تموم شد دلم یه جوری بود، انگار دیگه نمی‏تونستم که نرم، به خاطر همین دوباره شروع کردم به رفتن، تصمیم داشتم هر هفته برم، حالا یا 40 هفته یا تا زمانی که کارم درست بشه و برم که ممکن بود بیشتر از 40 هفته طول بکشه یا کمتر.
تا 11 هفته هم رفتم ولی امروز که میشد دوازدهمین هفته دیگه نرفتم. خیلی غمگین بودم. هزار تا فکر تو ذهنم چرخ میزد. از یه طرف می‏گفتم شاید خدا داره صبر منو امتحان می‏کنه، از طرف دیگه فکر می‏کردم خب من اگه باید این موضوع رو تموم کنم که دیگه نمی‏تونم به خاطرش دعا کنم. خلاصه از نرفتنم ناراحت بودم ولی نمی‏خواستم که برم.
اگه بگم بهش فکر نمی‏کنم دروغی گفتم که قابل باور نیست، دارم سعی می‏کنم که بهش فکر نکنم ولی بازم صبح که از خواب پا میشم اسمش اولین چیزیه که به ذهنم و به زبونم جاری میشه.
منی که سالها قرآن نخونده بودم، بعد از فهمیدن بیماریش تصمیم گرفته بودم یه دور کل قرآن‏رو بخونم، هنوز تموم نشده ولی اینو ول نکردم و هنوز دارم می‏خونمش. ولی دیگه قبلش هیچ دعایی نمی‏کنم، انگار نمی‏تونم که دعا کنم.
بعد از اینم تصمیم دارم به آدمای دور و برم بیشتر فکر کنم، یعنی اگه کسی پیشنهادی بده فکر نکرده نمی‏خوام که جواب رد بدم یا شاید بهتره بگم دارم تلاش می‏کنم یکی‏رو جایگزین کنم. هیچ وقت دوست نداشتم اینطوری بشه. می‏ترسم با کسی زندگی کنم ولی همچنان تو زندگی قبلی و در فکر شخص دیگه‏ای غرق باشم.
برام دعا کنید لطفن، خودم دیگه نمی‏تونم، شما دعا کنید.
چهارشنبه 2 دی 1388

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

دومین سیگار رو هم کشیدیم.
پنج شنبه 26 آذر 1388

آذرستان

راستش خیلی برای انتخاب اسم فکر کردم. هیچ جوری هیچ اسمی منو به وجد نمیاورد، نه اینکه این آورده باشه ولی هیچ کدوم از عنوان‏های خانم نارنگی هستم یا انار جان جان، یا من این رنگیم تو چی هستی و اینا منو ارضا نمی‏کرد.
آذرستان رو واسه این انتخاب کردم که ماه تولدمه، هیچ فرقی برام نمی‏کرد که تو یه ماه دیگه به دنیا میومدم، یعنی هیچ تعصبی بهش ندارم، هر چقدر دلتون می‏خواد به آذر ماهی‏ها فحش بدید، من اصلن ناراحت نمیشم. خب دست خودم نبوده که این ماه و این موقع سال به دنیا اومدم. چیزایی باید برام مهم باشن که من تو انتخابشون نقش داشتم.
azarestan قبلن ثبت شده بود، همینطور azarestaan. اگه می‏خواستم می‏تونستم azarestaaan رو انتخاب کنم با سه تا a. فکر کردم خیلی منطقی نیست کلمه‏رو انقدر بزرگش کنم، پس ترجیح دادم لینکم azarbanoo باشه ولی بعده این همه جا با آذرستان ظاهر خواهم شد.
کم کم اینجارو درست می‏کنم، شاید همون طرح و شکل و شمایل وبلاگ قبلی رو هم اینجا پیاده کنم.
پنج شنبه 26 آذر 1388

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

تولد

امروز تولد این وبلاگ با تولد خودم یکی شد.
این چندمین باره که دارم آدرس عوض می‏کنم ولی اینو دیگه باید نگه دارم تا زمانیکه حداقل مطمئن باشم لو نرفتم.
تولد خودم و وبلاگ به خودم مبارک.
چهار شنبه 25 آذر 1388

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸

شراب تلخ می‏خواهم که مردافکن بود زورش

این مدت چقدر فیلم بازی کردم خدا می‏دونه چون هیچوقت نخواستم و نتونستم که بزارم کسی بفهمه. شدیدن داغونم، دیشب قبل ِ خواب یه عالمه گریه کردم که امروز با صورت و چشمای پف کرده اومدم سر کار و همه داشتن می پرسیدن که چی شده ولی من کم بودن ِ خوابمو بهونه کردم.
تو این مدت خیلی دلم خواسته برای یه روز یا یه لحظه‏م که شده بتونم از دست این فکرا و غمها راحت بشم.
یه همکار دارم که تقریبن سه سالی هست می‏شناسمش، متاهل هم هست و البته متعهد. تقریبن دیگه خیلی با هم راحتیم، نه به صورت ِ بدش، کاملن خوب. طوریکه چند روزه که بهش گفتم خیلی دلم می‏خواد یه بار انقدر مشروب بخورم که مست شم. من همینجوری گفتم ولی اون به حرفم فکر کرده بود. تقریبن یه ساعت بعدش اومد و گفت من می‏تونم براتون بیارم ولی زمان و مکانش با خودتون.
کلی حرف زدیم که کجا باشه و دلم نمی‏خواد تنهایی اینکارو بکنم و از این چیزا که دوست پی جی رو که همکارم دیدتش و می‏شناستش و هم اینکه یه جورایی آمریکاییه، یعنی اونجا بزرگ شده رو بهم پیشنهاد داد.
همون موقع دوست پی جی که برای کار خیلی بهم زنگ میزنه، زنگ زد و گفتم چه حلال زاده‏ست. بهش گفتم دلم می‏خواد یه بار مست ِ مست شم. اولش هیچی نگفت. بعد گفتم می‏تونی کمک کنی؟ گفت باشه.
اولش پرسید که تا حالا خوردم یا نه؟ و اینکه چه جوری بوده؟ گفتم یکی دو بار با پی جی خوردم ولی اونقدری نبوده که هیچی حالیم نبوده باشه فقط دست و پام شل شده بود. یه بار دیگه‏م مال چند سال پیش بود که پی جی رفته بود اتریش که مثلن من فراموشش کنم و همون موقع‏ها دوستم و دوست پسرش که می‏خواستن مثلن به من کمک کنن بهم مشروب دادن که واسه خودش یه ماجرای طولانی داره که بعدن من با چه مکافاتی این دو نفرو از سرم باز کردم.
دوست پی جی آخر سرم وزنمو پرسید که ببینه چقدر مشروب، مستم می‏کنه و خلاصه قول همکاری داد :دی
ولی گفت بابا و مامانش تا یکی دو ماهه دیگه ایرانن و نمیرن آمریکا. خلاصه هیچی زد تو حالم. حالا کی بشه خدا میدونه.

انقدر داغونم که هیچی آرومم نمی‏کنه. امروز بعده کلی زد و خورد و شوخی و خنده با همکارا که البته رئیس شرکت نبود، رفتم تو اتاق همون همکار. یه نخ سیگار داشت، روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.
بلد که نبودم، چند باری سرفه کردم و دو تا دیگه از دخترا هم اومدن و هر کدوم یکی دو پُک کشیدن.
بعدش به آقای همکارم اصرار کردم که بره یه پاکت بخره و یکی یه دونه هم به ما بده، چون قبلیه همون یه دونه‏رو داشت. اولش قبول نمی‏کرد ولی آخر رفت. هر کدوم یه نخ کشیدیم. مطمئنم اینا فهمیدن من یه چیزیم هست ولی به روی خودشون نمیارن.
اینم بگم که همین همکارم با اینکه خیلی خانومش رو دوست داره و من واقعن هیچی ازش ندیدم به غیر از متعهدی بعدش که بچه ها رفتن اومد به من گفت خب میشه مشروبم بیارم همینجا و یه روزی که بچه ها رفتن شما یه کمی بخور. گفتم من می‏خوام مست شم، گفت خب نه اون نمیشه دیگه.
ولی مطمئنم خیلی دلش می‏خواد خودش همون کسی باشه که من در کنارش مست میشم، با اینکه دوست پی جی رو خودش بهم پیشنهاد داد ولی دوست داره که خودش شرایطش رو می‏داشت ولی نداره. نه اینکه فکر کنم شاید بخواد کاری کنه که این احتمالش واقعن صفره مگه اینکه خودشم انقدر مست باشه که نفهمه چیکار داره می‏کنه.
بیشتر دلش می‏خواد ببینه من چه جوری میشم، چیکار می‏کنم و از همه مهمتر اینکه چی میگم. چون هزار بار بهم گفت که موقع مستی چیزایی آدم میگه که هیچوقت در حالت عادی نمیگه. از اونجایی هم که مطمئنه یه اتفاقی واسم افتاده این عطش ِ بودن ِ من ِ مست در کنارش‏رو بیشتر کرده.
حتی یکی دو بار بهم گفت هر وقت این اتفاق افتاد یعنی من رفتم پیش دوست پی جی و مشروب خوردم و مست شدم حتمن براش تعریف کنم اون چیزایی‏رو که یادم مونده.

پ.ن: می‏دونم خیلی خوب تعریف نکردم و کلی سوال و ابهام تو ذهنتون به وجود اومده ولی به مرور شاید بتونم شرایط رو بیشتر توضیح بدم، مثل شرایط شرکت، تعداد نفرات، دوست پی جی و مدل ِ رابطمون، همینطور آقای همکارم.
سه شنبه 24 آذر 1388

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

همکارم داشت راجع به پدربزرگش صحبت می‏کرد و اینکه پدربزرگش رو برای عمل بردن بیمارستان.
نمی‏دونم چی داشت راجع بهش می‏گفت که من نشنیدم و بهش گفتم: مهربون بود؟
گفت: بود چیه؟
خلاصه هیچی، همه گفتن بابا هنوز عملش نکردن تو کُشتیش!
شنبه 21 آذر 1388

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

میگم: بازم پام درد می‏کنه.
دوستم میگه: چرا نمیری دکتر؟
میگم: چه دکتری برم؟
میگه: دکتر ِ پا.
سه شنبه 17 آذر 1388

حق رای زنان از نظر مدرس


از اول عمرم تا بحال برایم بسیار مهالک در بر و بحر اتفاق افتاده و هیچکدام به بدنم لرزه درنیامده بود* ، آخر ما هر چه تامل می کنیم می بینیم خداوند قابلیت در زن ها قرار نداده ست که لیاقت انتخاب کردن را داشته باشند ، اینها از آن زمره ند که عقول شان استعداد ندارد و در حقیقت تحت قیومیت قرار دارند ، چطور ممکن است به اینها حق انتخاب کردن داده شود”

از مدرس در ارتباط با پیشنهاد چند تن از نمایندگان مترقی مجلس دایر بر منظور کردن حق رای برای زنان در قانون اساسی مشروطیت / جلسه یازدهم شعبان سال قمری 1329
سه شنبه 17 آذر 1388
یعنی نشد من سرما بخورم، باهاش پریود نشم. پریشب انقدر حالم بد بود که نگید و نپرسید. سرما خورده بودم، پریود شده بودم با درد کمر و دل. از یه طرف دیگه پای چپم داشت از درد منو می‏کُشت. دیگه منی که هیچوقت قرص نمی‏خورم مجبور شدم یه ایبوپروفن بخورم بلکه بهتر بشم. که البته خیلی تاثیر داشت و شب راحت خوابیدم.
دیشبم یه قرص گذاشتم کنارم که اگه نصفه شبی دیدم درد پام نمی‏زاره بخوابم بخورمش که خدارو شکر با اینکه اولش خیلی درد داشتم ولی خوابم برد و از دردش بیدار نشدم.
سه شنبه 17 آذر 1388

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

Evanscence ، Amy Lee




این چند روزه بدجوری این آهنگُ گوش دادم، هم اینکه کلن خیلی دوستش دارم، هم اینکه واسه کلاسم باید یه چیزی آماده می‏کردم.
کلی هم اطلاعات بدست آوردم، اینکه Evanscence اسم این خانومه که من خیلی دوستش دارم نیست، تا حالا اینجوری فکر می‏کردم، بلکه اسم bandشون‏ئه.
اسم این خانم که به نظرم صدای فوق العاده‏ای داره Amy Leeئه.
دیشب که تو شرکت تنها بودم، هدفون تو گوشم بود و اون می‏خوند و منم با صدای بلند باهاش می‏خوندم، خیلی حال داد.
حالا امروز باید تو کلاس راجع بهش حرف بزنم.
دوشنبه 9 آذر 1388

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

دیشب خواب پی جی رو دیدم، یعنی در واقع فکر کنم نزدیکای صبح بود. تو خوابم پی جی تو آمریکا نبود، تو یه کشور اروپایی بود مثلن آلمان، دقیق نمی دونم کجا. طوریکه من با اتوبوس رفته بودم :دی یعنی توجه کنید از اینجا تا اروپا رو میشه با اتوبوس رفتا!
خلاصه اینکه تو این شهر اروپایی پی جی تو یه پانسیون مانندی زندگی می‏کرد. رفتم همونجا و اول از سوراخ قفل تورو نگاه کردم، یعنی اینو بدونید من هر جا برم اول از سوراخ در تورو نگاه می کنم :دی
هیچی دیگه دیدم پی جی داره پول مولاشو که تو یه کشویی بود می‏شمره و تا صدای در رو شنید سریع همه‏رو گذاشت تو کشو و قفلش کرد.
رفتم تو و اون اصلن تعجب نکرد، بهش گفتم چرا تعجب نکردی؟ گفت آخه تو اتوبوس دیدمت که داری میای! واقعن که بعده دو سال و خورده‏ای چون تو اتوبوس منو دیده هیچ واکنشی از خودش نشون نداد.
یه چند تا از دوست موستاش اومدن و حتی یه دختری اومد با مانتو و شال، این دیگه آخرش بود. یه چیزاییم از اتاق و تخت و ایناش دیدم.
صحنه آخری رو هم که یادمه اینه که پی جی نشسته بود و من رفتم جلوش رو زانوهام نشستم و دستشو بوسیدم.
پنجشنبه 5 آذر 1388
امروز رئیس شرکت ازم پرسید لاتاری ثبت نام کردی؟ گفتم بله. گفت پس چرا نگفتی؟ o_O
پنجشنبه 5 آذر 1388
همکارم گیر داده من برم واسه گویندگی و دوبله. یعنی در واقع پیشنهاد اولش بازیگری یا گویندگی و از این چیزا بود که من گفتم دوست ندارم چهره‏م دیده بشه و نمی خوام زیاد مشهور بشم، همون پُشت مُشتا باشم بهترتره. :دی
خلاصه از موضعش اومد پایین و گفت پس باید بری دوبلور بشی، میگه صدات خوبه واسه اینکار. میگه زنگ بزن اینور اونور، یا برو نمی دونم کجا تست بده، میگم آخه چی بگم؟ بگم صدام خوبه؟ بهم میگن برو بابا دلت خوشه. میگم دلم نمی‏خواد من برم و یه وقت اونا قبولم نکنن، دلم می‏خواد اونا منو کشف کنن. :دی
پنجشنبه 5 آذر 1388

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

اینکه همه عالم و آدم در جریان رابطه من و پی جی بودن کاررو خیلی سخت کرده. اینکه هیچکی ِ هیچکی نمی تونه حتی حدس بزنه که من نمی‏خوام یا نمی‏تونم یا مجبورم که پی جی رو بزارمش کنار، گذاشتن کنارش رو خیلی سخت کرده.
نمونه‏ش همین پریشبی که به همکارم گفتم دیگه خسته شدم و اون گفت وقتی این حرف شمارو باور می‏کنم که بفهمم داری به کسای دیگه فکر می‏کنی و من گفتم دارم همینکارو می‏کنم. و اون از تعجب، از باور نکردنش، از اینکه مگه میشه، از اینکه فکر کرد من دیوونه شدم از اتاق رفت بیرون و هیچی نگفت. و دیروز خودش‏رو کُشت که با من حرف بزنه و بفهمه چی شده و من چرا تازگیا به قول خودش انقدر عوض شدم و خیلی سعی کرد از زیر زبونم حرف بکشه ولی مگه من حرف زدم.
فقط بهش گفتم شما از خیلی خیلی خیلی چیزا خبر ندارید و هر فکری می‏تونید بکنید.
فقط اینو بدونید که دارم خفه میشم مخصوصن وقتایی که بهش فکر می‏کنم.
دوشنبه 2 آذر 1388

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

می خوام آدرس و اسم اینجارو عوض کنم؛ دلیل دارما الکی نیست.. هنوز اسم درست و حسابی پیدا نکردم.. شماها اگه چیزی به ذهنتون میرسه بگین لطفن..

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

از کجا باید بگم؟ سعی می کنم خلاصه بگم. فکر کنم پارسال یا شاید از یه سال کمی بیشتر بود که یه خانمی تماس گرفت و یه کاری سفارش داد. کار رو که انجام دادم براش ایمیل کردم، اونم ایمیل همکارش که تو دوبی بود رو داد و گفت واسه اون بفرستم. منم فرستادم و تو ایمیل گفتم که چک کنه که اشتباهی نداشته باشه. اونم یه جوری جواب داد که از همون ایمیل اول ازش بدم اومد. مثل کسی که خیلی خودشو قبول داره و میخواد طرف مقابل رو تحقیر کنه. امروز اینارو بهش گفتم.
خلاصه یه چند تا ایمیل این شکلی رد و بدل شد و منم همچنان از این آدم بدم میومد. کار که تموم شد ارتباط قطع شد. یه مدت بعد یه ایمیل داد، یادم نیست دقیقن چی بود ولی یادمه آخرش بهش گفتم بعد از این دیگه نمی خوام هیچ ایمیلی ازش ببینم چون اگه ببینم صد در صد نخونده پاکش می کنم.
دیگه تموم شد، تا اینکه چند وقت پیش دوباره یکی دو تا ایمیل رد و بدل شد تا اینکه ایشون فرمودن خیلی دلش میخواد با من تلفنی حرف بزنه. گفتم چطور بعده اونهمه دعوا شما یه دفعه دلتون خواست با من حرف بزنید؟ خلاصه بازم طرز حرف زدنش طوری بود که من خوشم نمیومد. کلی از خودش تعریف کرد که دانشگاه پلی تکنیک لیسانس گرفته و نمی دونم کانادا فوق گرفته و چی چیو چی چی.
تا اینکه بالاخره امروز اومد اینجا تو محل کارم.
یه تصوری ازش داشتم ولی اونی نبود که من فکر می کردم، اولن از اینایی که زبونشون گیر می کنه وقتی س و ز میگن و یه شکلی که به نظر نمیومد زیاد مهربون یا صادق باشه. هر چند اونطوری که تو ایمیلها حرف زده بود هم نبود. خیلی معقول تر و اصلن به نظر نمی رسید که فکر میکنه آسمون سوراخ شده و این افتاده پایین ولی برام مهمه که قیافه طرف حداقل نشان دهنده صداقتش باشه. هر چند به همونم نمیشه اعتماد کرد. 9 سال هم از من بزرگتر بود. به نظر می رسید خیلی مشتاق ِ ادامه ارتباط بود. بهم پیشنهاد داد بریم بیرون ناهار بخوریم ولی من قبول نکردم. گفت نمی دونم باید اصرار کنم یا نه؟ گفتم نه نیازی نیست من نمی خوام.
خیلی دلم می خواست این آدم ِ امروز اوکی باشه و بتونه منو جذب کنه ولی نکرد.
می خوام پی جی رو بزارم کنار ولی خدا میدونه چقدر سخته.
نمی دونم چیکار باید بکنم؟ نمی دونم باید همچنان منتظر بمونم یا نه؟ و تا کی میشه منتظر موند؟ اگه آخرش فقط واسم پشیمونی بمونه چی؟ همین الانش به خاطر 7 سال گذشته کلی ناراحتم، اونوقت چند سال دیگه یا حتی چند ماهه دیگه چی؟
پنجشنبه 28 آبان 1388

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

ثبت نام لاتاری هم انجام شد. با اینکه هی عقب انداختم که دوربینمو درست کنم و یه عکس جدید از خودم بگیرم نشد که نشد. مجبور شدم همون عکس پارسالی و پیارسالی رو بزارم.
پلاکهام که عوض شدن و گیج بودم که پلاکمون دو شماره کم شده یا زیاد. اولش کم کردم و می خواستم همونجوری ثبت نام کنم ولی شانس آوردم که نکردم. هر چی زنگ زدم مامان جواب نداد، آخرش مجبور شدم از پدر محترم بپرسم. چرا مجبور شدم؟ چون آقای پدر ِ بنده کلی سوال می پرسه و فکر می کنه حالا چی شده که من پلاکمونو می خوام و خلاصه نمی خواستم بیخودی واسش فکر درست کنم ولی آخرش به خودش زنگ زدم و فهمیدم که بعله اونی که من فکر می کردم اشتباه بوده و باید دو شماره بهش اضافه می کردم.
امروز 17 نوامبره و منم که به عدد 7 علاقمندم و کلن احساسم اینه که لاکی نامبرمه، پس امیدوارم امسال دیگه برنده شم. شمام واسم دعا کنین. مرسی
سه شنبه 26 آبان 1388
شدیدن امروز و البته مطمئنن امشب دلم می خواد یه چیزیُ تجربه کنم که تا حالا نکردم، یا بهترش اینه که بگم دلم می خواد تو هوا باشم.
حیف که من اینکاره نیستم، وگرنه رسمن دلم می خواست یه مشروب اساسی می زدم به بدن و هوش از سرم می رفت، که وقتی صبح از خواب پا میشدم نمی فهمیدم دیشبش چی شده.
یا یه قرص تو همون مایه های اکس مینداختم بالا و کلی از این دنیا فاصله می گرفتم. حیف که دیگه اصلن ِ اصلن اینکاره نیستم وگرنه فکر کنم یه مخدری هم بد نبود، جواب میداد بخدا.
یه لعنتی بیاد با من حرف بزنه خب!
سه شنبه 26 آبان 1388

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

این ایمیل واسم اومده، اونم به ایمیلی که ماه به ماه ازش استفاده نمی کنم:

کاربر محترم
شما درحال فعاليت غيرقانوني و ضد امنيت ملي در فضاي مجازي مي باشيد
در صورت ادامه اينگونه فعاليت ها برابر قانون جرايم رايانه اي،مجرم شناحته
شده و با شما برخورد قانوني خواهد شد.

نتیجه: الان من معروف شدم و حتی می تونم برم پناهنده شم!
دوشنبه 25 آبان 1388

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

امروز پنج شنبه‏ستُ دلمان لهو و لعب می‏خواهد.
پنجشنبه 21 آبان 1388

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

دلت هنوز اونجا جا مونده وقتی شارژ کارتت تموم میشه و حتی نتونستی خداحافظی کنی.
تازگیا گیر دادم که به جای سلام از درود استفاده کنم، با بقیه روم نمیشه و طبق معمول همیشه اولین نفر پی جی‏ئه.

همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم!
سه شنبه 19 آبان 1388

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

از اینکه هر دفعه یکی از دوستام زنگ می‏زنه یا من بهشون زنگ می‏زنم، اولین چیزی که بعده سلام چطوری؟ خوبم می پرسن راجع به رفتنه و کارت چی شد و پس کی درست میشه بدم میاد. یعنی بدم اومده بس که هیچکی هیچ حرفی نداره و خب اگه این نبود چی می خواستین بگین؟ بعد که به هیچکی زنگ نمیزنی که لابد شاید یه خاکی تو سرت شده و نمی‏خوای به کسی بگی همه شاکی که چرا زنگ نمی‏زنی؟
خب بابا جون بفهم که نمی‏خوام بگم، بفهم که می‏خوام یه مدت تو خودم باشم، بفهم دیگه!

پیوست: این پست به این معنی نیست که یه مرگم هستا، اتفاقن فعلن گوش شیطون کر همه چی روبراهه. همین الانم با پی جی صحبت کردم و کلی خوشحالمه.
یکشنبه 17 آبان 1388

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

دوست پسر ِ این دختره بهش خیانت کرده البته برای چندمین بار، دختره شده اسپند ِ رو آتیش... تازه میخوان با هم ازدواجم کنن!!!
وای خدا از این بلاها سرمون نیار، الهی آمین...
یکشنبه 10 آبان 1388

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

انقدر تو بوق و کرنا کردن که دیروز 88/8/8 بوده که انگار مثلن چی هست. خب یه روزیم 77/7/7 بوده، یه روز دیگه‏م 66/6/6 بوده، باز یه روز دیگه‏شم 55/5/5 بوده، بازم بگم؟ :دی
نمی دونم حالا بگم که دیروز که 88/8/8 بود و من درست ساعت '8:08 بیدار شدم چی فکر می کنید؟ البته فقط بیدار شدم ولی از جام پا نشدم، شایدم پا شدم رفتم دستشویی و برگشتم دوباره تو تخت که ساعت 9 اینا بود که پی جی زنگ زد که پاشو پاشو نوبت منه بخوابم. تا الان بیدار موندم که تورو بیدار کنم و بعدش خودم بخوابم.
شنبه 9 آبان 1388

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

دیشب سوار اتوبوس بی آر تی شدم و اصلن فکر نمی کردم جای خالی واسه نشستن داشته باشه ولی یه دونه بود، کجا؟ دقیقن مرز جدا کننده خانوما و آقایون.
اینم بگم که بین قسمت آقایون و خانوما از سمت چپ و راست صندلی گذاشتن و یه ورقه فلزی سوراخ سوراخ که هیچ جوره هیچ آقایی نمیتونه انگشتشو از تو سوراخا رد کنه ولی وسط فقط با یه میله جدا شده. یعنی از بالا و پایین هر کاری میشه کرد.
ایستگاه بعد یعنی چهار راه ولیعصر خیلی شلوغ شد و کلی آدم چپیدن تو. یه دختری جلوی من وایساده بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد. اونجوری که متوجه شدم گوشییشو گم کرده بود و الانم یه گوشی زاپاس دستش بود. اصلنم حواسش به درو و برش نبود.
من همینطور نشسته بودم که یه دفعه متوجه شدم یه آقایی هی سعی میکنه با پای این خانم تماس حاصل کنه. من همیشه اینجور مواقع هوای دختر مورد نظر رو دارم و بهش میگم خودشو بکشه اینورتر ولی اینبار نمی دونم چرا هیچی نگفتم و منتظر شدم ببینم چه اتفاقی میفته.
خلاصه دختره که اصلن نمی فهمید و آقاهه که اولش از پهلو بود حالا دیگه کامل چرخیده بود و فُلان جاشو هی سعی میکرد بماله به پای دختره.
منم همینطور داشتم نگاه می کردم و آقاهه اصلن نمی تونست تصورشو بکنه که یکی داره میبینه. اینه که من همیشه میگم تو حالتی که مطمئن هستید هیشکی شمارو نمی بینه و کاری رو دارید انجام میدید که نمی تونید در حالت عادی انجام بدید، مطمئن باشید که حداقل یکی حواسش به شما هست.
خلاصه آقاهه هی خودشو مالید به پای دختره که فُلانه انقدر بزرگ شده بود که حتی از روی شلوار جین هم کاملن مشخص بود.
دو تا ایستگاه بعد من باید پیاده میشدم، از اونجایی که هم نمی خواستم آقاهه خیلی حال کنه و از طرفی عذاب وجدان داشتم که چرا به دختره نگفتم، پا که شدم سریع جامو دادم به دختره و گفتم شما بیا اینجا بشین ولی اون که نشست یه خانم تپل مپل سفید جاشو گرفت. خب معلوم بود که آقاهه بالاخره خودشو با این خانم تپله ارضا می‏کنه.
خلاصه وقتی سوار هر نوع ماشینی میشید مواظب اینجور آدما باشید.
دوشنبه 4 آبان 1388

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸


اینم عکس جدید لختی سپیده که حسابی جنجال به پا کرده.
شنبه 2 آبان 1388

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

بعده دو سال و اندی امروز واسه اولین بار پی جی رو از وب کم دیدم. تمام اتاقشو بهم نشون داد، قبلن ازش خواسته بودم از جزئیات سوئیتش واسم عکس بگیره و بفرسته ولی امروز کاملن لایو دیدم.
اتاقک لباساش، دستشویی یعنی حتی توالتش، حموم و حوله. تختش، تلویزیون، دراور، بالشش، آینه، لپ تاپش تو آینه.
خودشو لخت، پشمالوی من. بدنش پر از موئه برعکس سرش. لخت بود فقط یه شرت سفید تنش بود. ازش خواستم اونجاشو ببینم، گفت نه خجالت می کشم و الان خوابه و اینا. گفتم اِ از من خجالت می کشی؟ گفتم یه لحظه ببینم و نمیخوام که بیدار شه. نشونم داد. حالا نگین این دختره چقدر بی ادبه ها، گفتم چیز نگفته نداشته باشم دیگه! :دی
از پشت وب کم کلی ماچم کرد، بازم گریه‏م گرفته بود.
پنجشنبه 23 مهر 1388

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

منتظر بودم تا زمان بگذرد و به درب زندان اوین روم. حدود ساعت ۲:۳۰ دقیقه با کوهیار گودرزی قرار گذاشتم و به سمت زندان اوین رفتیم. حدود ۲۰۰ نفر از فعالان حقوق اجتماعی و تعدادی مادر داغدیده هم حضور داشتند. منتظر بودیم که اولیاءدم به زندان بیایند. بعد از گذشت یک ساعت مادر و پدر احسان (مقتول) را به همراه برادر و خواهرش دیدیم. جمعیت به سمت وی رفتند تا با التماسهای خود آنان را از اعدام بهنود منع کنند. مدتی گذشت و مادر و پدرش گفت که ما گذشت می کنیم. جو بسیار سنگینی حاکم شده بود. درب زندان باز شد . اولیاءدم من و آقای اولیایی فر به داخل زندان رفتیم. مدتی در سالن انتظار ایستادیم. فکر می کردیم که اولیاءدم گذشت خواند نمود و بهنود اعدام نخواهد شد. مدتی گذشت صدای دعاهای فعالان از بیرون زندان به گوش می رسید. بعد از چند دقیقه وارد سالن دیگری شدیم. بهنود یا تعدادی از مسئولین زندان هم حضور داشتند. وقتی اولیاءدم به داخل رفت. بهنود به دست و پای آنها افتاد و خواهش و التماس کرد که او را نکشند. سرپرست اجرای احکام صورتجلسه اجرا را تنظیم کرد. چند نفر از مسئولین زندان، من و آقای اولیایی فر به سمت اولیاء دم رفتیم از آنها خواستیم و التماس کردیم که بهنود را اعدام نکنند. مادر مقتول گفت من الان نمی توانم فکر کنم باید طناب دار را به گردن بهنود بیاندازم. بعد از چند دقیقه صدای اذان به گوش رسید. بهنود به اتاقی رفت تا آخرین نماز زندگی اش را بخواند. او رفت تا از خداوند خود طلب مغفرت کند. پس از اتمام نماز همگی به محوطه زندان رفتیم. وحشت داشتم و تمام بدنم می لرزید و نمی دانستم که عاقبت این پسر بی مادر چه خواهد شد. بهنود وقتی به دست و پای مادر و پدر مقتول افتاد به مادر مقتول می گفت که من مادر ندارم تو رو به خدا شما مادری کنید و من را اعدام نکنید. همگی به سالن دیگر رفتیم. در سالن چهار پایه مستطیل شکل آهنی وجود داشت که بالای آن طناب دار پلاستیکی آب رنگی نصب کرده بودند. بهنود می آرزو داشت آسمان آبی را در آخرین لحظه زندگی خود ببیند ولی داشت طناب دار آبی می دید. اولیاءدم داخل رفتند و پس از مدتی بهنود را به آن سالن کذایی بردند. سالنی که اعدامها در آنجا صورت می گرفت. من تا به حال ندیده و نشنیده بودم که اجرای احکام یک نفر را به صورت خاص در زندان اوین اعدام کند. ولی برایم تعجب انگیز بود که چرا بهنود به تنهایی اعدام می شد. شاید این هم از بد اقبالی او بود که تنها به آسمان رود. کسانی که آنجا بودند باز هم از مادر و پدر بهنود خواهش کردند و گفتند اگر با خدا معامله کنید زیان نخواهید دید. مادر مقتول گفت باید طناب دار را به گردن بهنود بیاندارید. بهنود به بالای چوبه دار رفت و طناب را به گردنش انداختند. چند ثانیه ای نگذشت که مادر و پدر مقتول به سمت چارپایه رفتند و آن را از زیر پای بهنود کشیدند. بهنود به ملکوت اعلی پیوست.

طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. تا چارپایه از زیر پای بهنود کشیده شد تمام اطراف سیاه شده بود.

امروز دیگر بهنود در زندان و بین دوستان خود نیست. جای خالی بهنود را احساس می کنند.

من تمام تلاش خودم را کردم ولی هیچ فایده ای نداشت. باز هم عقیده دارم او مستحق مرگ نبود.

او نمی بایست اعدام شود.

ولی اعدام شد.

اعدام

یکشنبه 19 مهر 1388

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸


این روزا خیلی کار دارم و حسابی سرم شلوغه، فقط اومدم که بگم مهرگان بود و باز ما مثل همیشه هیچی ازش نفهمیدیم، اونوقت خدا نکنه اعیاد مذهبی باشه. بعد میگن چرا انقدر دین زده شدین؟
جشن تو آمریکا تو شهرهای مختلفش برگزار شده، پی جی هم رفته، این عکسم از پروفایلش دزدیدم. :دی
سه شنبه 14 مهر 1388

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

40 هفته نذر امامزاده صالح برای شفای پی جی داشتم که دیروز تموم شد. درست 10 ماه بود که هر چهارشنبه می رفتم امامزاده و دعا می کردم، به غیر از یه هفته که سه شنبه رفتم. با اینکه گفته بودم هر هفته میرم و روزش رو تعیین نکرده بودم ولی به شدت دلم می خواست فقط چهارشنبه ها برم.
بعد از زیارت و دعای اینکه ناامیدم نکنه، تو ماشین زنگ زدم به پی جی. هر چند می دونستم اون موقع سر کاره و شاید نتونه صحبت کنه ولی دلم طاقت نیاورد. البته صبحش بهش گفته بودم که امروز آخرین روزه ولی شبم که داشتم برمی گشتم و در واقع روز اونا بود باز گفتم. بهش گفتم من مطمئنم که خوب میشی توام مطمئن باش. گفتم امیدتو از دست نده؛ من خیلی دعا کردم حتمن جواب می گیرم.

پ.ن 1: یه خانومی تو امامزاده داشت دعا می کرد با صدای بلند، نمی دونم چرا ولی داشتم گوش میدادم ببینم چی میگه. با لهجه صحبت میکرد که من نمی دونستم لهجه کجاست. داشت می گفت ای خدا من که بنده خوبی نبودُم، به خاطر بنده های خوبت حاجتُمو بده. هی می گفت امامزاده صالح قربونت بُرُم، قربونت بُرُم. فکر کنم اونم دنبال شفای مریضش بود؛ شاید پسرش.

پ.ن 2: جدیدن کمر پی جی به علت همون سرطان خیلی درد می کنه و اذیتش می کنه؛ از این کمربند طبیا استفاده می کنه ولی خب فایده ای نداره. هیچ کاری نمی تونم بکنم و فقط غصه می خورم. خیلی دلم می خواست پیشش بودم تا بیشتر می تونستم حسش کنم و شاید کمکی کنم، حداقل از نظر تغذیه ای که می دونم خیلی مهمه ولی نیستم.
براش دعا کنید. مرسی
پنجشنبه 9 مهر 1388

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

یکی از مشتریهام که دیروز اومده بود؛ نه ببخشید پری روز، یه آدامس بهم داد که تا همین چند دقیقه پیش نخورده بودمش. الان گفتم تا دارم اینجا مطلب می نویسم، اینم که همینطور بیخودکی مونده بود روی میز، بهتره بخورمش. حالا نمی دونم مزه گلابی میده، مزه هندونه میده یا مزه توت فرنگی؟
دوشنبه 6 مهر 1388
امروز به دیدن و خوندن چند تا وبلاگ گذشت؛ فهمیدن این موضوع سخت نبود که وبلاگهایی که بیشتر غم و غصه داشتن بازدید کننده بیشتری هم داشتن و اونایی که مثلن داشتن از عروسیشون می گفتن حداکثر 2-3 تا کامنت که اونم دو تاش مال یه نفر بود. :دی
برای این بچه هم دعا کنید: http://goorban.blogfa.com
دوشنبه 6 مهر 1388

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

دلمان یک هم آغوشی،
یک لب ِ طولانی می‏خواهد.
دوشنبه 30 شهریور 1388

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

وقتی می خوام زیر بغلمو اپیلاسیون کنم، اول از راستیه شروع می کنم بعد میرم سراغ زیر بغل چپ، چون همیشه سمت راستم درد بیشتری احساس می کنم. اولا از سمت چپ شروع می کردم بعد که میومدم سمت راست، دردشو اصلن نمی تونستم تحمل کنم، بعده یه مدتی گفتم بزار این بار اول سمت راست رو اپیلاسیون کنم ببینم چه جوریه؛ همچنان دردش از سمت چپ بیشتره ولی بازم بهتره.
کلن نفهمیدیم حکمت موهای زائد چیه؛ مخصوصن مال ِ خانومها؟
سه شنبه 24 شهریور 1388
آخ بس که نیستی!

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

عینک

بعد امروز که این دختره که پشت گوشش یه گوشت اضافه خیلی خیلی بزرگ داره و منم خیلی خیلی به این چیزا حساس، برداشت عینک منو زد به چشمش که من بگم بهش میاد یا نه. یعنی کاش می تونستم پرتش کنم اونور قبل ِ اینکه عینکمو بدون اجازه برداره.
بعدترش مجبور شدم برای اولین بار برم عینکو با آب و ریکا بشورم، تمیز شد یعنی؟
یکشنبه 22 شهریور 1388
وقتی میرم این بلاگ و اون بلاگ و می بینم همه شبهای قدر رو بیدار بودن و دعا کردن مخصوصن اینکه حاجتی داشتن از خودم خجالت می کشم که به خاطر پریود بودن و بهانه اینکه نمی تونم قرآن بخونم، مثل خرس خوابیدم و فقط قبل اینکه خوابم ببره یه دعای کوچیکی کردم.
و نهایت جالبیش اینجاست که این چند روز به قدری خوابم زیاد شده بود که توانایی بیدار موندن رو نداشتم و البته از طرفی هم می گفتم من که پریودم و نمیشه قرآن بخونم پس واسه چی بیدار بمونم؟
هنوز بین شک و تردیدم که مگه برای خدا کی و چطوری دعا کردن مهمه؟ مگه مهمه که من چند روز بعده شبهای قدر دعا کنم یا در طول روز دعا کنم یا اینکه حتمن باید شب بیدار بمونم و دعا کنم تا دعام اجابت بشه؟
یا اینکه حتمن باید چیزای عربی بخونم و اگه فارسی بگم مورد قبول واقع نمیشه؟
خدایا شک و تردید رو از دلم بیرون ببر؛ تو که می دونی منی که امامزاده و غیره و غیره رو قبول نداشتم به خاطر مریضی پی جی و دعا برای شفاش هر هفته رفتم امامزاده. تا 3 هفته دیگه نذر 40 هفته ایم تموم میشه، خدایا اگه این امامزاده ها و امامات و پیغمبرات راستن بهم ثابت کن که شکّم بیخودی بوده. بهم ثابت کن که فقط سعی کردن برای آدم خوبی بودن فایده نداره و باید یه دین و یه راه برای زندگیم داشته باشم.
یکشنبه 22 شهریور 1388
خودمم نمی دونم چی شد که اینجوری شد؛ ولی نمی تونم قول بدم این آخرین باره.
دوباره داریم عشق بازی می کنیم و اون زنگ میزنه و من زنگ میزنم. الان که زنگ زدم صدای بیرون میومد بهش گفتم کجایی؟ گفت اومدم شام؛ گفتم با کی یا با کیا؟ گفت: مهرداد و رزیتا و هدیه (دختر مهرداد و رزیتا)، شهزاد و اسم یکی دو تای دیگه!
گفتم می دونی از کیه که با من غذا نخوردی؟ گفت: از اواخر خرداد 1386. گفتم اوهوم، ولی دیگه به من ربطی نداره، منم می خوام، یا اینوری یا اونوری.
پ.ن: منظور از اینوری یا اونوری اینه که دفعه پیش بهش گفتم یا برگرد ایران یا بزار من بیام.
یکشنبه 22 شهریور 1388

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

کاش غم من به اندازه اونی بود که سگشو آورده بود درمانگاه حیوانات!
چهارشنبه 18 شهریور 1388

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

بازم با هم حرف زدیم، بازم من گریه کردم، دوباره و دوباره که باشه هم حتی.
یا باید شیمی درمانی میشده یا هر هفته یه آمپول که از پیشرفت بیماریش جلوگیری بشه.
یک بار شیمی درمانی کرده ولی خیلی سخت بوده، آمپول هر هفته رو ترجیح داده که عوارض بدی رو داره. در زمان نه چندان زیادی کلیه هاش از کار میفتن، کبدش هم همینطور.
مادربزرگش همین بیماری رو داشته و 8 سال طول کشیده تا فوت بشه. گفت با چشمام دیدم که اون چی کشید، نمی خوام و نمیزارم که تو پاسوز من بشی.
بهش گفتم تو داری به من ظلم می کنی، انتخاب من اینی نیست که تو خواستی. هر چقدر می خوام بهش امید بدم فایده هم نداره انگار. خودش رو یه مُرده می دونه که دیر یا زود کارش تمومه.
گفت بیخودی نیومدم آمریکا، منم خیلی آرزوها داشتم. ولی تو اگه با من باشی خیلی چیزارو از دست میدی که حق داری داشته باشی شون. بهم گفت تو تا حالا سک.س کامل نداشتی با منم نمی تونی سک.س داشته باشی (به خاطر عوارض همون آمپولها)، پس بهتره که الان که جوونی به فکر خودت باشی و به خاطر من زندگیتو خراب نکنی. گفتم: خب سک.س که همه چیز زندگی نیست، شاید من با یکی ازدواج کنم که انقدر ازش بدم بیاد که بازم نتونم سک.س خوبی داشته باشم. بعدشم حالا که این برات مهمه اگه بخوای می تونم قبل از اومدنم برم یه دور سک.س کامل داشته باشم و بعد بیام! :دی گفت تو غلط می کنی!
چه می فهمه من چی می کشم؟ چه می فهمه احساس من چیه؟ چه می فهمه که برام خودش مهمه نه سک.سش؟ اونم میگه تو نمی فهمی، تو نمی دونی، اینجوری برات بهتره. می فهمم چی میگه ولی نمی خوام.
یکشنبه 15 شهریور 1388

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

دیروز یکی از دوستای چند سال پیشمو دیدم که اون موقع خیلی با هم مشکل داشتیم و خیلی اتفاقا افتاد.
ارتباطمون الان فرق کرده یه جورایی، همه چیزو براش تعریف کردم؛ در نهایت بهم گفت که نباید بیشتر از این پاسوزش بشم و منتظر بمونم.
تو خیابون بودیم و موقع تعریف کردن خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم ولی وقتی که اون داشت منو راهنمایی می کرد، وقتی که داشت می گفت عمرت هدر رفته بیشتر هدرش نده، وقتی داشت بهم می گفت که اون تو رو از زندگیش خارج کرده و تو نمی فهمی، نشد که جلوی گریه‏مو بگیرم. چون بعدش خونه دوستم دعوت بودم و نمی خواستم آرایشم بهم بخوره و البته قیافه ناراحتی داشته باشم هی هر قطره ای که میومد سریع با گوشه دستمال کاغذی پاکش می کردم. گلوم داشت منفجر میشد از بس بغض داشت. این دوستم همش فکر می کرد من از دستش ناراحت شدم به خاطر این حرفاش در صورتیکه اصلن اینطور نبود. به قول خودش موندن و رفتن من هیچ فرقی به حال اون نمی کرد که بخواد جلوی رفتن منو بگیره.
خیلی بهم گفت برگرد، از این راهی که رفتی همین الانم برگردی سود کردی، نزار 7 سالت بشه 7 سال و یه روز. چقدر که گفتنش آسونه؛ آخرین تیرمم می زنم، شد شد، نشد دیگه راهی برام نمی مونه.
و بعدش راهی خونه یکی دیگه از دوستام شدم؛ افطاری دعوت بودم. همه دوستاشو دعوت کرده بود ولی من فقط 3 نفرشونو می شناختم. تا افطار کنیم و شام بخوریم و میوه، البته به زور دوستم چون که واقعن جا نداشتیم ولی اون هی اصرار می کرد، شد ساعت 9.5-10. به یکی از دوستام که قبلن با هم جا گرفته بودیم واسه کار و اونم واسه خودش کلی ماجرا داشت هی می گفتم پاشو بریم دیر شد، اونم خونسرد عین خیالش نبود و می گفت حالا میریم. ولی من دل تو دلم نبود که دیر شده و کی میرسم خونه و الان مامان اینا دلشون شور میزنه و حوصله جواب پس دادنم نداشتم؛ هر چند می دونستن من مهمونم و دیر میرم خونه.
خلاصه هی این دست و اون دست کردن دوستم و از اونور دیر شدن گفتیم اصلن بابا بی خیال و امشب همین جا می مونیم. بیچاره صابخونه که یه تعارف کرد و مام از خدا خواسته سریع قبول کردیم.
به مامانم زنگ زدم که چون خیلی دیر شده من امشب اینجا می مونم؛ البته می دونم که اصلن دوست نداشت ولی به خاطر دیر وقتی خودش بهتر دید که بمونم. کلیم گفت شوهرش نیست و اینا، منم که بهش اطمینان دادم نیست موندم.
تا ساعت 3 نصفه شب حرف زدیم و ساعت 8 صبح صابخونه که خواب بود پا شدیم و رفتیم.
من که هر روز صبح باید حموم برم امروز رسمن مردم از بی حمومی. اگه کلاس نداشتم و کاری هم نداشتم می رفتم خونه ولی گفتم حالا یه امروزُ تحمل کنم و به کارام برسم.
فعلن همین دیگه
دوشنبه 9 شهریور 1388

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

من از این چشما که تو این چند ساله انقدر اشک ریختن، خجالت می کشم.
من از این چشما که هر فردای بعد از گریه شبانه شدن قده یه گردو ورقلمبیده، خجالت می کشم.
و اینگونه است که من دست برنمی دارم، تا به اونی که می‏خوام نرسم نمی تونم ساکت بشینم. یا خدا بهم میدتش یا کلن یه جوری ازم می گیره که تا دنیا دنیاست دستم دیگه بهش نمیرسه.
حالا جون مادرتون، جون هر کی دوست دارین چه راهی بلدین من سریع خودمو برسونم آمریکا؟ یعنی میدونم آمریکا همین خیابون بغلی نیستا ولی میگم بالاخره هر چیزی یه راهی داره دیگه.
مثلن اگه به آقای اوباما بگم پژک ِ من اونجاست و به من نیاز داره و من یه ایرانیم و بخدا تروریست نیستم و به جون ِ خودم کشته مُردۀ آمریکام نیستم، بهم ویزا میدن همین فردا؟ حالا باشه فردا نشد واسه هفته بعدم قبوله حتی.
پنجشنبه 5 شهریور 1388

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

همه چی تموم شد، ازش خداحافظی کردم واسه همیشه.
هنوز قطرات اشکام روی شیشه عینکم هست و نمی تونم پاکشون کنم. چقدر بغضمو قورت دادم، چقدر گریه کردم. زنگ زد نمی تونستم حرف بزنم.
هیچ کاری امروز نتونستم انجام بدم. هیچکدوم از تلفنامو نتونستم جواب بدم. خودشم می‏گفت: نمی‏تونه حسشو بگه، گفت داره بهش فشار میاد، قلبش درد گرفته، جملاتش اینا بود:

lehzeye badi hast , nemitoonam ehsasamo behet begam , tamame badanam sard shode , ghalbam kami dard mikone , va engar daran fesharam midan ,
dooset dashtam , dooset daram , va ...

تموم شد؟ 7 سال انتظار من و اون تموم شد؟ 2 سال تو غربت بودنش تموم شد؟ اینجوری؟ اونوقت چرا؟
چهارشنبه 4 شهریور 1388

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

حالا من چیکار باید بکنم که یه بیمزۀ شل و ول از من خوشش میاد و به قول خودش میخواد باهام آشنا بشه و اگه اوکی شد با هم ازدواج کنیم؟
یعنی فکر می‏کنم رسمن خدا میخواد تا اونجا که می تونه منو بچزونه، حداقل یه خوبشو می فرستادی دلم خوش میشد.
می دونین احساس واقعیم چیه؟ اینکه اگه منتظر پی جی وایسم و به این جواب رد بدم، پی جی می میره و واسه من نمی مونه. اگر به این جواب مثبت بدم و باهاش ازدواج کنم، پی جی زنده می مونه ولی زندگی من و این آدم دووم نمیاره.
حالا از من که گذشت ولی اگه شما بودید چه تصمیمی می گرفتین اونوقت با تمام این اوضاع و احوال؟! هان؟
سه شنبه 3 شهریور 1388

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

روز جمعه‏ای همینطور که کنترل تلویزیون و ماهواره دستم بود زدم کانال ام بی سی پرژیا داشت فیلم میداد، نمی دونم از کجاهای فیلمه بود که گفتم از هیچی بهتره و نشستم به نگاه کردن. یه قسمتیش بود که احساس کردم پسره که داشت با باباش صحبت میکرد به فارسی گفت مهم نیست بابا جان! جا خوردم ولی به خودم گفتم صد در صد من اشتباه کردم، ولی من واقعن فارسی شنیده بودم. یه کم دیگه که گذشت دیدم خانومه که هنوز چهره‏ش رو کامل نشون نداده بود هم داره فارسی حرف میزنه، خیلی تعجب کرده بودم که یه دفعه پایین فیلم یه نوار اومد و اسم فیلمو نوشته بود: House of Sand and Fog (خانه‏ای از شن و مه) بود. یعنی کلی ناراحت شدم که چرا از اولش ندیدم ولی همونم غنیمت بود، نشستم تا آخر دیدن. انقدرم اشک ریختم که خدا میدونه، البته مامانمم بود وگرنه فکر کنم یه دو ساعت بعدشم گریه می کردم. آخه مامان من وقتی می بینه داری گریه می کنی انقدر حرف میزنه که فکر کنم میخواد مثلن تو بهش فکر نکنی یا نمی دونم چی چی. خلاصه اگه ندیدید توصیه می کنم حتمن ببینید.
خانومه که شهره آغداشلو بود و یه چیزی که به نظرم ایراد بود این بود که هنرپیشه نقش همسر شهره آغداشلو رو یه خارجی بازی می کرد و وقتی شهره آغداشلو یا پسرشون فارسی حرف می زدن اون انگلیسی جواب میداد. و یکی دو جاییم که مثلن فارسی حرف زد انقدر لهجه داشت که خدا میدونه. مطمئنن خود آمریکاییا هیچوقت این موضوع رو نفهمیدن ولی بالاخره اینهمه جمعیت فارسی زبان اونجا بودن و می دونستن که بیشتر اونها به خاطر خانواده بهرانی ِ ایرانی حتمن فیلم رو می بینن. یعنی یه مرد فارسی زبان پیدا نکردن که نقش همسر شهره آغداشلو رو بتونه بازی کنه؟
یکشنبه 1 شهریور 1388

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

آدم غصه خوری نیستم کلن، دوستم ندارم که باشم ولی هر صبح که از خواب پا میشم یعنی همین که از عالم خواب به این دنیا میام و چشمام رو باز می کنم یه غم بزرگی تو سینه‏م احساس می‏کنم که خیلی سنگینه، جدی میگم سنگینی‏شو کاملن احساس می کنم. این روزا هم به خاطر مشغله کاری و هم به خاطر اینکه زیاد فکر نکنم، خیلی سریع از تخت میام بیرونُ و میرم دستشویی. موقع دست و صورت شستن که سرمو کمی خم می‏کنم سنگینیه غمه میخواد خفم کنه. ولی مثل هر روز سریع سعی می کنم فکرمو عوض کنم ولی لامصب انگار که رفته تو تار و پودم.
یه موقع میگم خب قسمت منم اینجوری بوده و باید باهاش بسازم، یه بارم فکر می‏کنم که کلن بزارم و برم یعنی راستش دارم فکر می‏کنم حتمن ِ حتمن باید مدل زندگیمو عوض کنم چون از غصه خوردن بیزارم. الان که دارم به 7 سال پیش نگاه می کنم می بینم که چقدر عوض شدم، چقدر آروم شدم، چقدر غصه خور شدم، چقدر دلم هیچی نمیخواد.
پنجشنبه 29 مرداد 1388

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

بهترین زمان برای گریه کردن پنج شنبه شبه وقتیکه رفتی تو اتاقت بخوابی. نه قراره بعدش کسیو ببینی، نه فرداش قراره بری سر کار با چشمای پف کرده. جمعه هم برای پف چشمات می تونی این بهونه‏رو بیاری که از بس خوابیدم ببینید چقدر چشمام پف کرده!

از پریود و پریود شدن و تمام اعمال مربوط به آن متنفرم.
شنبه 24 مرداد 1388

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

توییتر دیگه فیلتر نیست؟؟!
پنجشنبه 22 مرداد 1388

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

تا الانی که نرفته بودم دستشویی، متوجه نشده بودم از صبح تا حالا زیپ شلوارم باز بوده!
یکشنبه 18 مرداد 1388

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸

امروز رفتم سایت صلیب سرخ که ببینم شرایط عضویت چه جوریه و کلن یه کم اطلاعات دستم بیاد و تا یه مدت دیگه که به ثبات فکری و ذهنی رسیدم برم برای داوطلب شدن و خلاصه می خوام از این شرایط حاضر خارج بشم و دنبال یه تغییرم اساسی.
از یه طرف دیگه‏م رفتم سایت هلال احمر خودمون که شرمنده که اینو میگما ولی حالم رسمن بهم خورد، حاضرم برم گینه استوایی ولی اینجا نمونم. اولن که باید حق عضویت پرداخت کنی، یعنی چی؟ یکی داره داوطلب کمک میشه باید پول بده؟! آخه من چی بگم که هر جای این مملکت میخوای تکون بخوری یعنی حتی میخوای به خودشونم کمک کنی باید پول بدی؟ آخه خاک بر سرتون اینهمه پول نفت و صادرات و اینا کدوم گوری میرن که منی که میخوام داوطلب کمک بشم باید پول هم بدم؟ یعنی چی که یکی کل زندگیش رو دستخوش تغییرات نه چندان جالب میکنه بعد بهش میگید باید هزینه داغون شدن و آلاخون والاخون شدنتم بدی! مگه یادمون رفته تو زلزله بم کمک های کشورای دیگه‏رو تو بازار آزاد فروختین؟ حالا از کدوم احمقی انتظار دارید که بیاد کمک کنه، پولم بده!!
از طرف دیگه یه قسمت گذاشتن واسه اعضای افتخاری؟ یعنی کیا؟ خانواده شهیدی؟ جانبازی؟ کوفتی؟ زهرماری؟ یا چند جزء قرآن رو حفظی؟ اونوقت یکی به من خنگ بگه چه ربطی داره؟ هان؟ چه ربطی داره؟ یعنی من اگه جانباز نباشم یا قرآن حفظ نباشم تو این مملکت نمی تونم به هموطنم کمک کنم؟ آخه الان اگه کارد بزنن خون من درنمیاد که! نمی فهمم انقدر بی شعوری رو، نمی فهمم انقدر نفهمی رو.
بعد میگن ما فرار مغزها داریم، چرا؟ نه جدن چطوری روتون میشه همچین سوالی رو مطرح کنید اصلن؟ یعنی ما آدمیم که اینطوری باهامون رفتار میشه؟ اون از انتخابات، اون از حقوق شهروندی، اون از رفاه اجتماعی، اون از آموزش و پرورش، اون از وضعیت بهداشت، اون از... به هر قسمت که نگاه کنی می بینی هیچ جا درست کار نکردیم. آقا اینجا باید با خاک یکسان بشه و از نو ساخته بشه کلن.
پنجشنبه 15 مرداد 1388

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

امروز همه جا نت ورک ارورئه، خودمم ایضاً.
سه شنبه 13 مرداد 1388

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

واقعن میخواستم جواب بدم، خب من چیکار کنم ساعت 12:33 شب زنگ زده؟ یعنی دارم فکر می کنم من سر ِ ساعت 12 سرمو گذاشتم رو بالش بعد دوازده و نیم خوابی بودم که متوجه ویبره موبایلم نشدم. یعنی نیم ساعته بنده تشریف بردم اون دنیا، ولی خدایی از خوابیدنم خیلی راضیم، خدارو هم بابتش شکر می کنم که شب بیداری تقریبن ندارم، مگه دیگه چی بشه! یعنی مثلن الان همه چی خیلی خوبه!
صبح که پا شدم دیدم موبایله یه دونه از این تیک مانند ِ قرمز رنگ داره، که یعنی یکی زنگ زده و پیغام گذاشته، بدو بدو رفتم تو منوش و دیدم بعله خودش بوده، بیچاره یه عالمه هم حرف زده بوده ولی هیچیش سیو نشده یعنی اصلن صداش نیومده بوده! خب رسمن از صبح تا حالا دارم می میرم که یعنی چی گفته؟ شاید کلن خداحافظی کرده، شاید عذرخواهی کرده، شاید گفته حالش دیگه خوب شده یا بدتر شده خدای نکرده، نمی دونم ولی کاش می فهمیدم.
دوشنبه 12 مرداد 1388

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

بنده رسمن اعلام میکنم که اگه یک نفر بهتون پیشنهاد ازدواج داد و شما هم قصدش رو داشتید بهش بگید تا آخر هفته فرصت داره که بیاد خواستگاری، در غیر اینصورت اصلن بهش فکر هم نکنید حتی، مخصوصن اینکه غیر هم دین هم باشه و مخصوصن‏تر اینکه خودشم بگه خانواده‏ش‏رو باید راضی کنه. بعد شما 7 سال بشینی که ایشون خانواده‏ش رو راضی کنه، آخرسرم چون آقا خیلی پسر خوبی تشریف دارند و نمی خواهند که پدر و مادر گرامی رو ناراحت کنند و فکر می کنند نفرین اونها پشت سرشون خواهد بود اگر بر خلاف خواسته اونها عمل کنند بزاره بره آمریکا که بعدن، اونم معلوم نیست کی؟ شمارو هم برداره ببره اونجا!
بعد بدترترش این میشه که طرف اونجا عاشق کس دیگه ای بشه یا بدون اینکه عاشق بشه چون از دل برود هر آنکه از دیده برفت شمارو فراموش کنه یا اصلن خانواده تو اجازه ندن بری یا هزار تا اتفاق جور واجور دیگه که قبلن مثل یه خنگ تمام عیار بهش فکر نکرده بودی یا اگرم فکر کرده بودی چاره‏ای جز قبول کردن نداشتی.
اگه عاشق بشه و قید تورو بزنه که فوق فوقش یه چند ماهی مریض میشی، منظورم مریضی روانیه یعنی مثلن افسردگی می گیری و بعدش خلاص. می فهمی اشتباه کردی بهش دل بستی و باورش کردی و میری دنبال زندگیت.
شاید اگه هر اتفاق دیگه ای هم بیفته بتونی یه جوری جفت و جورش کنی. ولی وقتی آقای محترم بیماری صعب العلاجی بگیره اونم از نوع سرطان، می مونی که چه خاکی به سرت بریزی. پیش خودت فکر میکنی لابد به خاطر ِ مادره‏ست که اونقدر ناراضی بود، خدا هم نخواسته دل ِ مادره‏رو بشکونه که پسرش بیاد با یه غیر دین ازدواج کنه. بعد بیشترتر که فکر می کنی می بینی که خب مُردن به مراتب خیلی خیلی بدتر از ازدواج با یه غیر دینه. اینطور نیست؟
بعد تو که هی داری دعا میکنی که خدایا توروخدا شفاش بده و عمرشو طولانی تر از عمر من قرار بده و نذر کنی هر چهارشنبه بری امامزاده و هر شب قرآن بخونی و اینا و امیدوار باشی که بعده اینهمه سختی و مشکلات خدا حتمن بهت یه حالی میده و ارتباطت با طرف با اینکه در طول 7 سال به خاطر نارضایتی خانواده بارها مجبور به جدا شدن از هم شده بودید و دوباره دووم نیاورده و ارتباط رو از سر می گرفتید، برقرار بوده، حالا از اون یه بار قطع ارتباط به خاطر فهمیدن موضوع بیماری و فردین بازی درآوردن خواستگار محترم که بگذریم، تو هی زنگ میزنی و هی اون جواب نمیده. پیش خودت فکر می کنی که لابد تو بیمارستانه، شاید زبونم لال مُرده، شاید، شاید.... آخرش به این درک میرسی که بازم همون فکره سابق که من اگه این دختره رو بیارمش اینجا، خودمم که دارم می میرم دختره‏رو بدبخت میکنم، پس تلفناشو جواب نمیدم که ازم بدش بیاد که گورشو گم کنه و بره.
دختره‏ بعده چندین بار تماس میگه بابا خسته شدم، می خوای بمیری خب بمیر چرا انقدر منو زجرکش می کنی؟ البته اینو فقط فکرشو میکنه بهش نمیگه که یه وقت اوضاع بدتر بشه ولی بهش زنگ میزنه و پیغام میزاره که تو که می خواستی اینکارو بکنی حالا اون 5 سالی که اینجا بودی هیچ، تو این دو سال زودتر می گفتی که حداقل میرفتم با یکی س.ک.س می داشتم و انقدر سختی نمی کشیدم.
خلاصه این میشه آخرین تماست و می سپریش دست خدا و واسش دعا می کنی و هر چهارشنبه هم میری واسه ادای نذرت. بعد چون بالاخره از دستش ناراحتی و فکر میکنی حق داره ولی حق نداره همچین کاری رو باهات بکنه و چون هنوزم امیدواری فقط و فقط تو ذهنت بهش خیانت می کنی، بعد به خودت میگی که باید بهش یه فرصت دیگه بدم و تا آخر نذرم صبر میکنم که برگرده.
بعد همین که داری فکر می کنی که باید بازم بهش محبت کنم که خجالت بکشه، به خاطر همین واسه تولدش که همین چهارشنبه ست یه کارت پستال طراحی می کنی و دنبال ایده های جدید هستی که شب خوابشو می بینی که داره بهت میگه کاراتو انجام بده که بیای این طرف و توام بهش میگی باشه ولی زیاد حرفای تورو باور نمی کنم و شاید اومدنم هیچوقت باشه، همین امروز یعنی یکشنبه بهت زنگ میزنه. اولین بار که زنگ میزنه صداش نمیاد، البته تو هنوز نفهمیدی که اونه و میگی که ببخشید صداتون نمیاد، اگه تمایل دارید دوباره تماس بگیرید و قطع می کنی. دومین بار که زنگ میخوره و بازم صدا نمیاد تقریبن مطمئن میشی که اونه. سومین بارم زنگ میخوره و بازم صدا نمیاد.
بعد تو که داشتی ناهار می خوردی بر می گردی آشپزخونه و مشغول خوردن ادامه ناهار میشی و همشم داری فکر می کنی که الان که ناهارم تموم شد میرم بهش زنگ میزنم که اگه اون بوده باشه پس بیداره و جواب میده ولی من حرفی نمیزنم.
ناهاره که تموم میشه میای گوشیه موبایلو نگاه می کنی می بینی بعله این بار با شماره مستقیم خودش گرفته و اسمشم افتاده و شده یه میس کال. نمی دونی باید خوشحال باشی که نشنیدی تلفنت زنگ خورده و جواب ندادی یا ناراحت باشی که کاش می شنیدم و جواب میدادم. سریع شروع می کنی به شماره گرفتنش که بازم جواب نمیده ولی اینبار احتمال میدی که خواب باشه ساعت 3 نصفه شبی.
یکشنبه 11 مرداد 1388
اومدم بگم که تا وضعیت میاد استیبل بشه و من بتونم یه کم کار کنم دوباره همه چی بهم میریزه. آره منظورم اعترافات ابطحی و عطریانفر و بقیه هستش. از اینکه همه می دونیم که پشت پرده چی میگذره و حتی روزنامه اعتماد ملی تو چاپ امروزش تمام اعترافات رو بی اعتبار خوانده بگذریم، می رسیم به اینکه تو برنامه دیشب از اون آخوند تُپُل مُپُل بذله گو و خندون دیگه خبری نبود و انگار که یه آدم دیگه ای شده بود، انقدر زار و نزار شده بود که هر کسی می تونست حدس بزنه چه بهش گذشته.
من داشتم پیش خودم فکر می کردم که چطور ممکنه در عرض 20-30 روز نظر و عقیده یه آدم 180 درجه تغییر پیدا کنه و بیاد بگه کلمه تقلب اسم رمز برای آشوب بود. فکر کنید 10 سال پیش مثلن یه کار اشتباهی انجام دادید حتی همین الانم بعده 10 سال می تونید از اون کارتون دفاع کنید. نمی تونید؟
یکشنبه 11 مرداد 1388


پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

چقدر ِ چقدر، نمی دونید چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم قد کیت _دختر معروفه لاست_ 165 سانتیمتره. بعدش نمی دونید چقدر خوشحال‏تر شدم وقتی فهمیدم قد کلیر _بازیگر لاست، مامان آرون_ 157 سانتیمتره.
پنجشنبه 1 مرداد 1388

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸

آیا جواب سلام بیننده به گوینده ی اخبار واجب است؟

جواب یک مسئله شرعی از رادیو معارف
برنامه ی پرسش و پاسخ، رادیو معارف:
شنونده: الو؟
مجری: سلام العلیکم، خودتونو معرفی بفرمایید و بعد سوالتونو از حاج آقا مطرح کنید.
شنونده: من خانم فلانی، دانشجوی ِ رشته‏ی فقه و الهیات در مقطع کارشناسی ارشد هستم و سوالم از حاج آقا اینه که با توجه به واجب بودن جواب سلام، می خواستم بدونم وقتی مجری یا گوینده های اخبار و … در تلویزیون به بیننده ها سلام می کنن، آیا جواب دادن برای بیننده ها واجبه یا نه؟ با تشکر از برنامه‏ی خوبتون.
حاج آقا: در این مورد بین آقایون مراجع هم بحث هست!!!!
عده ای معتقدند که: بله واجبه، چرا که در این مورد تنها فاصله‏ی بین طرفین زیاده وگرنه سلام، همان سلام است و جوابش واجب.
اما عده‎ی دیگری از فقها نظرشون بر این است که: نه چون مجری به شخص خاصی سلام نمی کنه و به بینندگان در مجموع سلام می کند، پس جواب ِ سلام بر تک تک بیننده ها واجب نیست.
اما احتیاط واجب بر آن است که اگر برنامه زنده بود دادن ِجواب سلام واجبه، اما اگر برنامه تولیدی بود، به این معنی که در همین زمان مجری در استودیو در حال اجرای برنامه نیست و این برنامه قبلاً ضبط شده، جواب سلام مستحب است نه واجب.
شنونده: خیلی ممنون حاج آقا از جواب ِ کاملتون.
سه شنبه 30 تیر 1388

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

چهار تا سیب، یه دونه شلیل، یه دونه آلو، قبلشم یه دونه خیار، سیبش از این سیب کوچولوا بود، یه تیکه از شلیله هم افتاد زمین، نشد بخورمش!
یکشنبه 28 تیر 1388

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

یه نخ کوچولو در حد 1 یا 1.4 سانتی‏متر از دوخت کناریِ داخلیِ شلوارم مشخص بود. بعد از 7-8 ماه یا نمی دونم چقدر که این شلوارُ خریدم، امروز صبح با قیچی بریدمش. تازه خیلیم آزارم میداد. :دی
شنبه 27 تیر 1388

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۸

نیمانی (Nimany)

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند، روشنی‌ها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنان‌که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟

فکر می‏کردم قبلن گذاشتمش تو وبلاگم ولی هر چی گشتم نبود، الان دارم اینو گوش میدم. خداست.
مدتها بود که تو شرکت آهنگ گوش نداده بودم یا اگه یکی دو باری هم اینکارو کردم با هدفونی که پی جی بهم داده بود بوده. هدفون وصل کردم به کامپیوتر چون بعضی مواقع می خوام زبان گوش بدم برای کلاسم البته نه بیشتر، بهش احتیاج دارم و نمیشه همه رو ملزم کرد که اونام به زبان من گوش بدن؛ هر چند هیچکس دیگه هیچیو رعایت نمیکنه.
الان که خودم تنهام تو شرکت، اسپیکر رو وصل کردم و آهنگ داریوش حرکت از این بیش شتابان کنیم و آهنگ سر اومد زمستون رو گوش میدم، خیلی وقت بود خودمو محروم کرده بودم ازش.
بیشتر داره دلم برای خودم میسوزه؛ کاش چیزایی که خودمو محروم کردم ازشون فقط در همین حد بود. از خودم معذرت میخوام.
امتحانمم خوب بود.
سه شنبه 23 تیر 1388
دلم برای روزای شاد بودنم تنگ شده حتی.
خدا هم اگر وجود دارد حق ندارد انقدر بی انصاف باشد

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

یه احتمال دیگه‏م امروز صبح به ذهنم رسید؛ ممکنه برگشته باشه ایران!
به شماره ای که چند روز پیش افتاده بود و یه احتمال کوچولو میدادم شاید اون بوده باشه دیروز عصر زنگ زدم. امیدوار بودم اشغال باشه ولی نبود. پس شماره داخل ایرانه. الان از همون شماره تماس گرفتن برای فروش کپسول آتش‏نشانی!
سه شنبه 23 تیر 1388
بغضمُ چیکارش کنم به نظرتون الان؟
هی قورتش میدم، هی میاد دوباره لامصب.
اگه اتفاقی براش افتاده باشه دیگه کلاس زبان نمیرم، یعنی نمی‏تونم برم.
انگیزه‏م اونه فقط.
بی خبری بدترین درد در عالم است.
البته بعضی بر این معتقدند که بی خبری، خوش خبری.
بازم رسیدم به چیکار کنم؟
نه، جدن چیکار کنم؟
چیکار می‏تونم بکنم؟

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸

دو سه خط ایمیلی رو که از صبح نوشتم هنوز سند نکردم.
استثنایی
دارم حواسمو پرت می‏کنم، گیر ندید.

دلتنگی واژه ای ست که به احساس الان من می‏گویند

فردا امتحان دارم؛ هنوز هیچی نخوندم و ظاهرن قرار هم نیست بخونم.
تا آخر امروز 9 روزه که ازش خبر ندارم؛ تماسهام با شنیدن ایت ایز........ اند بیزی رایت ناو بی جواب می مونه. صبح بین خواب و بیداری داشتم موارد احتمالی که ممکن هست رخ داده باشه تا او جواب نده رو در ذهنم مرور می‏کردم.
1. موبایلش را گم کرده_این بهترین حالت و گزینه ست_ قبلن یک بار وقتی داخل ایران بود اتفاق افتاده بود، داخل یک تاکسی ولی راننده تاکسی آدم خوبی بود و تماس گرفته بود، شاید آدمهای اونجا انقدر خوب نیستن!
2. موبایلش در کنارش‏ئه و خودش جواب نمی‏ده چون فکر می‏کنه ممکنه من باشم ولی آیا حتی ساعت 5 و 6 بعد از ظهر ِ اونها که هیچوقت این موقع من تماس نگرفته بودم یا ساعت 12 ظهرشون؟! در ضمن در آخرین صحبتها تصمیم نهایی رو گرفته بودیم پس نیازی به پاسخ ندادن موبایل نیست.
3. در بیمارستان‏ئه که قبلن هم اتفاق افتاده و اونجا نمی تونسته با خودش موبایل ببره، پس تماسهای من با شنیدن صدای رکورد شده‏ش بی جواب می مونه. گزینه بسیار محتملی ست.
4. دلم نمیاد اینو بنویسم ولی گزینه آخر اینه که مُرده باشه. پس هیچوقت دیگر جواب نخواهد داد.
نه تنها دلتنگی واژه ای ست که به احساس الان من می‏گویند، بلکه سر در گمی، احساس یاس و اندوه فراوان را نیز به آن اضافه کنید.
دوشنبه 22 تیر 1388

پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۸

این روزا دستم به نوشتن نمیره، شاید به خاطر اینکه سرم شلوغه و وقت ندارم.
امروز سر کلاس زبان نمی‏دونم چطوری رسید به اینجا که من گفتم: .My fiance has cancer
یه حس عجیب که نمی‏دونی چیه ولی باهاته، قبلش خیلی مزه مزه کردم که بگم یا نه؛ هیچ جایی که منو بشناسن نمیگم ولی نمی‏دونم چرا امروز گفتم. هنوز نمی‏دونم نباید می‏گفتم ولی از عمق دلم ناراحتم. تیچر اولش پرسید چه نوعی؟ گفتم مغز استخوان، اینو دیگه انگلیسیشو بلد نبودم، فارسی گفتم. بعد داشت یه جورایی دلداری میداد که همه می‏میرن و هیچ کس تا همیشه زنده نخواهد بود ولی من دیگه نمی‏تونستم حرف بزنم. می‏ترسیدم بزنم زیر گریه. فقط گفتم: .I pray everyday
پنجشنبه 18 تیر 1388

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۸

الان که صدای آمدن مسیج موبایلم آمد، یک احساس عجیبی بهم دست داد. البته می دانستم که از دیشب سرویس اس ام اس وصل شده است ولی تا الان برایم هیچ مسیجی نیامده بود. صدایش را که شنیدم انگار یک صدای آشنای خیلی دوری بود آن ته تهای ذهنم.
نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. مضمون پیامم این بود: اس ام اس را با هم تحریم کنیم. این هم برای اطلاع رسانی است. سند تو آل.
پنج شنبه 11 تیر 1388

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

آخی، چه مردم باشعوری! برگه ها تا ندارن، آخی!



من حامله نیستم و تا حالا هم حامله نشدم، پس چرا بوی غذاها باعث حالت تهوع در من می شود همانگونه که الان؟
یکی به دادم برسه لطفن.
چهار شنبه 10 تیر 1388

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

امروز امتحان فاینال وان اُ فور بود؛ دیشب درست و حسابی نخوابیدم، الانم حسابی خسته‏م و کمی هم سرم درد میکنه.
دیروز که با پی جی صحبت می‏کردم، گفت عمو نمی‏دونم کی کی بهش گفته مامانت برات یه خرس بزرگ فرستاده!!! یعنی اینو که گفت من مُردم از خنده، تصور اینکه عمو چه فکری کرده که مامان ِ یه آدم به این گنده ای و با این سن و سال براش یه خرس گنده بفرسته.. یعنی دیگه نمی‏تونستم درست حرف بزنم از بس که می‏خندیدم، گفتم تو چی گفتی؟ پی جی گفته که نه اونو مامانم نفرستاده و دوستم فرستاده. البته مطمئنم که همینم با خجالت گفته.
خب از اونجایی که کامبیز به من گفته بود خودش میره پیش پی جی، من این خرسه رو هم به اون دو تا کادوی دیگه اضافه کردم که اینم ببره، تازه این خرسه رو خود پی جی برام خریده بود، می‏دونستم از دیدنش تعجب میکنه به خاطر همین بهش گفته بودم که یه چیزی می‏بینی که تعجب میکنی ولی من برات توضیح میدم. بعد با همون روش خاص خودش پرسید که برای چی اینو براش فرستادم، گفتم با یه تیر 3 تا نشون زدم، اول اینکه خودت میدونی من چقدر این خرسه رو دوست دارم، پس یه چیزی رو که خیلی دوستش داشتم فرستادم برای تو.
دوم اینکه اینو فرستادم تا بدونی که باید بمونی تا زمانی که منو ملاقات کنی و بهم برش گردونی. سومم اینکه موقع اومدن خودم بارم کمتر باشه.
سه شنبه 9 تیر 1388

شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۸

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸

یا به ساحل می‏رسیم یا که غرق دریا می‏شویم...
...هم زندگی خودم، هم جنبش سبز...
چهار شنبه 3 تیر 1388

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸

از وبلاگ گوریل فهیم:

يكي اون بالا واي مي‌سه، تفنگ رو مي‌گيره دستش و رو به جمعيت، تق تق.
انگاري كه داره پلي استيشن بازي مي‌كنه. هر كدوم از اون پاييني‌ها صد امتياز.
ولي پاييني‌ها، يه گوله مي‌ره تو شيشكمشون. يه گوله‌ي سربي داغ كه درد داره. خود كلمه‌ي درد نمي‌تونه اون درده رو توصيف كنه. حتمن بايد يكي از اون گوله‌هاي سربي داغ بره تو شيكمت تا بعد بفهمي درد يعني چي.
بعدش هم مي‌ميري. همين ديگه. مي‌ميري و تموم زندگي دور و برت تموم مي‌شه. مامانه مي‌گه چه غلطي كردم كه گذاشتم بچه‌م بره بيرون. باباهه مي‌گه ببين تو اين دو ماه وضع مملكت چي شد. آبجيه مي‌گه ديگه داداش ندارم.
ولي مني كه اصلا نمي‌دونم اون ياروها كي‌ بودن با هيجان به دوستم مي‌گم هشت نفر كشته شدن. بعدش هم مي‌رم ناهارمو مي‌خورم؛ زرشك پلو با سينه‌ي مرغ.

يه ضرب‌المثل آلماني مي‌گه بچه‌ها شوخي شوخي به قورباغه‌ها سنگ مي‌زنن و قورباغه‌ها جدي جدي مي‌ميرن.
دوشنبه 1 تیر 1388

از دیشب که فیلم ندا - ندا آقا سلطان یا ندا صالحی آقا سلطان - رو تو صدای آمریکا دیدم بدجوری حالم گرفته شد؛ امروزم تو اینترنت دیدم اصلن حال خوشی ندارم...
وقتی اون مرد که بعضیا میگن پدرشه و بعضی میگن استادش‏ئه فریاد میزنه زنده بمون، زنده بمون، انگار به قلب من خنجر میزنن؛ کاش زنده می‏موندی ندا... خدایا به پدر و مادرش صبر بده...
http://www.4shared.com/file/113085919/5664a7c9/_video_videophp_v89928823259_refnf.htm
دارم از شدت غصه خفه میشم، کاش تموم بشه، توروخدا تموم کنید، دیگه طاقت دیدن کشته شدن کسی رو ندارم.
هر کدوم از شماها که کشته بشید یه خانواده‏رو داغدار می‏کنید، توروبخدا به پدر و مادراتون فکر کنید.
دوشنبه 1 تیر 1388

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

بچه اي كه در شكم مادرش تير خورده!
انقدر که این عکس دلخراشه نتونستم اینجا بزارمش، فقط لینکش هست.
دوشنبه 1 تیر 1388
شب است و چهره ی میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر که عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره.برادر شعله واره.برادر دشت سینه اش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون میبارد از دلهای سوزان
برادر نوجونه.برادر غرق خونه.برادر کاکلش آتش فشونه
تو که با عاشقان درد آشنایی تو که هم رزم و هم زنجیرمایی
ببین خون عزیزان را به دیوار بزن شیپور صبح روشنایی
دوشنبه 1 تیر 1388
چند سال پیش که کوچکتر بودم یکی از آرزوهایم دیدن این روزها بود ولی نمی‏دانستم که چگونه خواهد بود.
اکنون که همه خیابانها مملو از نیروهای پلیس و ضد شورش است من دلم شور میزند.
دیگر دلم نمی‏خواهد این وقایع ادامه پیدا کند.
دیگر نمی‏خواهم خون جوانهای بی گناه ریخته شود.
نمی‏خواهم جوانی به خودش بمب ببندد و در حضور بقیه منفجر شود و جان بدهد.
دیگر نمی‏خواهم پدری، مادری در سوگ جوان خود بنشیند.
مسن‏ترها می‏گویند از زمان انقلاب 57 بدتر است، نمی‏دانم ولی نمی‏خواهم کمتر از آن هم باشد حتی.
نمی‏خواهم بوی خون را.
نمی‏خواهم دیدن صحنه جان دادن این دختر را
http://www.youtube.com/watch?v=wofaUrh8GDA
یکشنبه 31 خرداد 1388

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

آخرین روز خرداد

دیروز وحشتناک بود؛ یعنی تعداد نیروهای امنیتی از مردم بیشتر بود.... به قول آقای احمدی نژاد از این ماشین سیاه بزرگا(!) همچنان خیلی زیاد بود...
همه خیابونای اطراف انقلاب رو بسته بودن؛ من و یه تعدادی از مردم یه جایی حوالی چهار راه ولیعصر گیر کرده بودیم و از هر چهار طرف خیابونا بسته شده بودن؛ انقدر این کوچه اون کوچه رفتیم تا بالاخره از اون مهلکه بیرون رفتیم....
حتی نمیزاشتن از پارک دانشجو رد بشیم، توی پارک مملو از نیروهای امنیتی و گارد ویژه بود، خیلی خیلی زیاد بودن...
بسیجیا هم که پر بودن، باور کنید یه تعدادیشون بچه های 15 - 16 ساله بودن، همشون چماق به دست؛ آخه بچه 16 ساله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از سمت غرب یعنی آزادی فقط دود بود که دیده میشد.... فضا فوق العاده امنیتی بود...
سر هر کوچه و خیابون تعدادی گارد ویژه باتوم به دست ایستاده بودن، سر چهار راه های اصلی که دیگه تعدادشون قابل شمارش نبود...
یکشنبه 31 خرداد 1388

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸

آن خس و خاشاک تویی
پست تر از خاک تویی
شور منم، عاشق رنجور منم
زور تویی، کور تویی
هاله بی نور تویی
دلبر بی باک منم
مالک این خاک منم

عاشقشم!
چهارشنبه 27 خرداد 1388

مصاحبه با خانواده یکی ازدانشجویان کشته شده

مصاحبه ناتمام در حضور ماموران امنیتی
یکی از کارمندان دادگاه انقلاب، در ایمیلی خبر از برخوردی شدید باپدر یکی از کشته شدگان راهپیمایی دیروز داده بود: می خواستند پیرمرد را هم بگیرند. بنده خدا گریه و زاری و داد و بیداد می کرد و سراغ پسرش را می گرفت. اشگ همه در آمده بود، الا مامورمربوطه. بعد هم به او گفت:صداتو بیار پایین و دهنتو ببند! والا تو را هم می گیریم. این ایمیل زمینه ای شد برای تلفن به آقای اکبر صدری، پدر یکی از جان باختگان راهپیمایی دیروز. مصاحبه ای که دقایقی بعد روشن شد "درحضور آقایان" انجام شده است.
از آنجا که این روزها نهادهای امنیتی هم وارد عرصه مجازی شده و با ارسال ایمیل ها و خبرهای جوراجور، می کوشند فضا را مغشوش کنند، اول تصمیم گرفتم به آن توجهی نکنم. درست بود که طرف در ایمیلش هزار قسم و آیه هم آورده بود که ما با این اتفاقات مخالفیم؛ درست است که نوشته بود«نمی دانید گیر چه جانورهایی افتاده ایم» اما همه اینها کافی نبود که اعتماد را برانگیزد؛ولی راستش، کنجکاوی را چرا.
شماره را گرفتم.
کسی گوشی را بر نمی داشت. 4 زنگ، 5 زنگ، 6 زنگ. داشتم ناامید می شدم که صدای دختر جوانی آمد که با حالتی آشکار بر هم ریخته، الویی ضعیف گفت.

ـ بله
از بله گفتنش معلوم بود باید یکراست رفت سر اصل مطلب.
ـ می توانم با آقای صدری صحبت کنم؟
ـ شما؟
ـ از روزنامه زنگ می زنم. روزنامه اینترنتی روز.
کمی سکوت کرد. بعد با تردید گفت:
ـ بابا! از روزنامه بهت زنگ می زنن.
بعد صداهایی آمد از دور. عاقبت:
آقای اکبر صدری پای خط بود. صدایش از همه چیز نشان داشت؛ اندوه و شکستگی در صدا موج می زد.
ـ بله؟
ـ الو
ـ بفرمایید
ـ سلام.
سلام ام را با تلخی جواب داد.
ـ سلام علیکم
ـ ما شنیدیم برای پسر شما اتفاق وحشتناکی افتاده. خواستیم تسلیت بگوییم خدمت تان.
صداهایی در خانه برخاست و او گفت:
ـ هیچ چیزی معلوم نیست حالا!
به روی خودم نیاوردم:
ـ می دانید کی کشته شده؟ کجا کشته شده؟
ـ معلوم نیست. نه؛ معلوم نیست. در به در دنبالش هستیم. معلوم نیست حالا.
به فعل ماضی پرسیدم:
ـ چند سالش "بود" پسرتان؟
صدایش شکست:
ـ 25 سالش خانم؛ 25 سالش.
شنیدم که در خانه صدایی برخاست؛ شبیه صدای زنی که بگوید: مادرش بمیرد.
پرسیدم:
ـ چی گفتند؟
ـ هیچی.
ـ یعنی نمی دانید الان زنده است یا نه؟
ـ نه؛ هیچی معلوم نیست.
ـ امروز رفتید سراغش؛ چه گفتند؟
ـ جوابی ندادند. حالا گفتند فردا جواب می دهند.
ـ فکر می کنید رفته تظاهرات، آنجا برایش اتفاق افتاده؟
مکثی کرد و گفت:
ـ امکان دارد. امکان دارد.
باز هم صدایی ناله مانندی از خانه شنیده شد.
ـ چی بود؟
ـ هیچی.
دوباره می پرسم:
ـ آنجا رفتید به شما چه گفتند؟
ـ هیچی خانم. هیچی.
ـ حتما خیلی ناراحتید؟
درد آمد توی صد ایش:
ـ شما باشید بچه 25 ساله تان طوری بشود ناراحت نمی شوید؟
ـ خب معلوم است.
سکوت می افتد.
ـ کارش چه بود؟
ـ شرکت خصوصی کار می کرد.
ـ دیگر به شما چه گفتند؟
ـ هیچی خانم! حرفی ندارم برای گفتن.
ـ آقای صدری مگر پسرتان کشته نشده است؟
با حالتی سردرگم جواب می دهد:
ـ نمی دانم.
ـ یعنی چه نمی دانید؟ پسرتان هست یا نیست؟
ـ نمی دانم.
صدای جیغی به گوش رسید:
ـ خانم تان بود؟
گیج و سردرگم گفت:
ـ نه بچه جیغ زد.
ـ پس...
و صدای قطع تلفن آمد.
گوشی در دستم مانده بود. فکر کردم شاید خبر مرگ درست نباشد. یعنی آرزو کردم نباشد. بعد به خودم گفتم: نمی شود همین طوری گذاشت. دوباره زنگ می زنم؛ شاید با خواهر او حرف بزنم. اسمش را بپرسم. شاید.. و
و دوباره شماره را گرفتم. همان زنگ زدن طولانی و بعد چند صدای همزمان و این بار صدای گوشی که محکم روی تلفن کوبیده شد. چرا؟
پاسخ این چرا را احتمالا نمی فهمیدم، اگر درست 5 دقیقه بعد تلفن زنگ نمی زد:

گوشی را برداشتم.
ـ بله.
صدایی مانند همه صداهای امنیتی؛ آرام؛ تحکم آمیز پرسید:
ـ شما الان اینجا را گرفتید؟
ـ ببخشید! شما؟
دوباره گفت:
ـ منزل آقای صدری زنگ زدی؟
ـ شما؟
بعد از مکث کوتاهی:
ـ ما فامیل شان هستیم.
ـ خب؛ چه خبر؟
ـ کی به شما تلفن را داده؟
ـ چه فرقی می کند. چه خبر شده؟
او مثل نوار تکرار می کند:
ـ کی شماره را به شما داده؟
و این تنها خاصیت دور بودن از این «برادران» است که آدم می تواند بگوید:
ـ آقا! ما دیگر با این نوع صداها آشنا هستیم. شما از«برادران امنیتی» هستید؟ اجازه ندارند صحبت کنند؟
ـ برای چه می خواهید با اینها صحبت کنید؟
تکرار می کنم:
ـ شما امنیتی هستید، اطلاعاتی هستید؟ کی هستید؟
ـ با اینها چکار دارید؟
ـ من روزنامه نگارم و چون خبر مرگ پسر این خانواده پخش شده می خواهم با آنها صحبت کنم.
ـ نمی شود!
ـ چرا؟
ـ نمی شود.
ـ اگر شما نگذارید، تلفن می زنم دفتر....
در دل فکر می کنم بگویم کدام دفتر؟ دفتر وزیر؟ دفتر رهبری؟ کار روزنامه نگار باید انجام شود.
ـ دفتر رهبری؟
منتظر نتیجه می مانم. بعد از مکثی می گوید:
ـ 5 دقیقه دیگر زنگ بزنید. باید مشورت کنم.
و دوباره همان صدای کوبیدن تلفن.
دقایقی بعد دیگر کسی به تلفن جواب نمی دهد. این مصاحبه ناتمام می ماند. مامور امنیتی لحظه ای وارد صحنه ای تلخ می شودو می رود. به خیال اوپرده افتاده؟
نوشابه امیری www.roozonline.com

چهارشنبه 27 خرداد 1388

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

http://edition.cnn.com

خواهشن اگه تا حالا تو این نظرسنجی سی ان ان راجع به عادلانه بودن یا نبودن انتخابات ایران شرکت نکردین حتمن حتمن شرکت کنین...
اینطوری زودتر صدامون به مجامع بین المللی می رسه...
تنکس
دوشنبه 25 خرداد 1388

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

تمام سایتهای خبری بسته شدن، خیابونا بسته شدن، موبایل قطعه، اس ام اس قطعه، سرعت اینترنت به طرز وحشتناکی پایین اومده، فیس بوک فیلتره، تویتتر فیلتره، یوتوب فیلتره، روزنامه کلمه سبز میر حسین توقیف شده، اینه دموکراسی، نه؟
دیروز تو خیابون انقلاب جلوی داشنگاه تهران بلوایی به پا بود، حتی به مردم عادی و هیچی حرکت نکن هم رحم نمی‏کردن، گاز اشک آور زدن، همه رو به فرار کردن تشویق می‏کردن، کسی نباید اونجا وایمیساد چه می‏خواست نگاه کنه یا فیلم و عکس بگیره.
چشم ها و گلوم می سوختند، یه خانومی نمی‏تونست نفس بکشه، بی‏طرف بود، یه عابر پیاده که شاید اصلنم رای نداده بود یا حتی به احمدی نژاد رای داده بود!
خبرهای زیادی شنیده میشن، موسوی گفته دستبند مشکی ببندید، احمدی نژاد داره دروغ بزرگش رو جشن می‏گیره، کمپین امضا درست شده واسه سازمان ملل، میر حسین و کروبی حبس شدن یا آزاد شذن، اعضای جبهه حزب مشارکت دستگیر شدن، ماشین آتیش زدن، شیشه های بانک و دانشگاه رو خورد کردن، زهرا رهنورد به بی بی سی گفته آقای موسوی نمیخواد خون جوونها ریخته بشه، فضای تهران شدیدن امنیتیه، عکسهای فراوونی از سطح شهر و درگیریها رو میشه تو اینترنت با این سرعت گهش پیدا کرد مثل این.
این کشور منه!
یکشنبه 24 خرداد 1388

اطلاعیه



جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

آقا دروغه، نتیجه این انتخابات مزخرف که من گول خوردم و رفتم به میر حسین رای دادم دروغه!!
مطلقن این نتیجه واقعی نیست.... من نمیگم مطمئنن میر حسین رای میاورد ولی میگم این اختلاف فاحش دو برابری دروغه محضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.....
صبح تو حموم بودم که مامانم در ِ حموم رو زد و گفت احمدی نژاد بُرده. اول فکر کردم میگه احمدی نژاد مُرده، تو یک هزارم ثانیه هزار فکر به ذهنم رسید که چرا؟ چه جوری؟ یعنی سکته کرده؟ کُشتنش؟ چی شد؟
بعد گفتم چی؟ مامانم گفت: احمدی نژاد تو انتخابات بُرد.. باورم نمیشد، گفتم جدی؟ گفت: آره. یه بار دیگه به ذهنم اومد آخه چه جوری؟!!!
شنبه 23 خرداد 1388

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

داستان س.ک.س.ی، هیجانی

دیروز رفتم ولیعصر که با یه تیر دو نشون بزنم! با یکی از دوستام به نام شیرین با هم رفتیم، جزء زنجیر سبز بودیم و کلی شعار دادیم، جدن تعجب کرده بودم که این یعنی منم دارم این حرکتای ژانگولری رو انجام میدم؟ و هم یه کادو واسه پی جی بخرم که امروز که یکی از دوستاش داره میره آمریکا بدم بهش ببره.
به هر حال من بودم دیگه، یه 2 ساعتی اونجا بودیم و کلی شعار همراه با خنده و اینا، خیلی باحال بود و خیلی خیلی هم هیجان داشت.
داشتم فکر می‏کردم که چرا دیروز انقدر به من خوش گذشت؟ یا اینکه من و مطمئنن بیشتر ِ بیشتر آدمای اونجا یا هر همایشی که تو این مدت برگزار شده، آتیشی ِ موسوی نبودیم، پس چرا اینجوری بچه‏های ما داشتن خودشونو می‏کشتن؟
بعد به این نتیجه رسیدم که ما هیچوقتِ هیچوقت هیچ جایی هیچ موقعیتی هیچ زمانی برای تخلیه انرژی‏هامون نداشتیم و حالا که هیچکس هیچی نمیگه و در واقع اجازه صادر شده، همه بالا پایین می‏پرن و شعار میدن، از ترانه‏های به قول معروف لوس آنجلسی هم واسه شعارها استفاده شده بود، جالبه نه؟
بعد خیلی دلم برای خودمون سوخت چون خیلی بیچاره ایم که فقط تو اینجور مواقع یا پیروزی تیم ملی حق شادی کردن و تخلیه انرژی رو داریم.
تو اینهمه مدت زندگی، رفتیم مدرسه، بعد دانشگاه، بعد کار، همین، یعنی چی؟ آره واقعن فقط همین.

به هر حال دیروز واسه من یک روز استثنایی بود که تا حالا تجربه‏ش نکرده بودم. بعد از دو ساعتی که شعار دادیم و کلی خندیدیم، با شیرین رفتیم که یه کراوات بنفش صورتی بخریم، مگه پیدا میشد این رنگی که پی جی گفته بود؟! تقریبن آخرین مغازه بود که یکی دیدم و بدم نیومد، امیدوارم اونم دوستش داشته باشه.
تا چهار راه ولیعصر پیاده رفتیم، از اونجا من می‏خواستم برم پایین‏تر سمت جمهوری که لباس زیر هم واسش بگیرم. یعنی از این طرف چهار راه تا اون طرف بنده له شدم، و البته مورد سوء استفاده جنسی هم قرار گرفتم. اینو بگم که آدما کلن به هم چسبیده بودن ولی دلیل نمیشد که یکی از پشت دستشو بیاره تو سینه منو و سینه‏مو بگیره تو دستش، بعد که اعتراض می‏کنم ایشون می‏فرمایند خیلی شلوغه!
خدایی یه چند نفری هم بودن که سعی داشتن خانومارو از بین جمعیت رد کنن چون می‏دونن دیگه اینجور آدما هستن و حداقل یه جو غیرت داشتن. از دست اون راحت شدم، یه زمانی که تقریبن از بین اون جمعیت رها شدم دیدم یکی از پشت رسمن چسبیده بود به بنده، یه کمی سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی جمعیت زیاد بود و تقریبن نمیشد. یه جا وایسادم تا آقا رد شه بره. فکر کنم اگه یه کم دیگه اون حالت چسبندگی! ادامه پیدا می‏کرد ایشون بعله دیگه، خودشونو همون جا تخلیه می‏کردن.
خلاصه این بود داستان س.ک.س.ی، هیجانی!
سه شنبه 19 خرداد 1388

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۸

اینم ساویر ِ لاست یا JOSH HOLLOWAY

حضورتون عارض شوم که دیروز اینترویو بد نبود، ترم چهار پذیرفته شدم، خودم راضی بودم.
جالبیش اینجا بود که بعد چند تا سوال، ازم پرسید دیروز (یعنی جمعه) چیکار کردی؟ گفتم فیلم نگاه کردم؛ لاست.
گفت سیزن چندی؟ گفتم 3. گفت نظرت راجع به شخصیت ساویر چیه؟ معلوم بود که خودش نسبت به ساویر حساسه؛ برای کسایی که لاست‏رو ندیدن باید بگم ساویر یه مرد 35 ساله به نظر میرسه داخل فیلم و دخترا معمولن خیلی جذبش میشن و خیلی هم س.ک.س.ی هستش.
منم که اومدم نظرمو بگم همینارو گفتم بدون رودروایسی. بعد که گفتم س.ک.س.یه، گفت: woooow!!!
امروزم به پی جی گفتم، کلی تشویقم کرد چون حدسی که اون زده بود ترم 3 بود!
یکشنبه 17 خرداد 1388

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۸

به هر حال بعد از اینهمه مدت بنده تصمیم گرفتم برم کلاس زبان. تا چند دقیقه دیگه دارم میرم اینترویو، نمی‏دونم چرا استرس دارم، انگار مثلن امتحانی چیزیه. خب مهم نیست که اینترویو چی بشه، فوقش یه ترم بالاتر یا پایین‏تر.
شنبه 16 خرداد 1388

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

جدن نمی‏دونم تایپ کردن من چه جوریه که الان که تایپ پست قبلی تموم شد، این همکارم با حالت خواهش مانندی گفت: بازم تایپ کن!
من که همینجور داشتم بهش نگاه می‏کردم گفتم برای چی؟
گفت توروخدا بازم تایپ کن، گفتم واسه چی؟ گفت خیلی خوشم میاد!
گفتم از چی؟ گفت از مدل تایپ کردنت. آخرش یه وُرد باز کردم و اون یه مطلب خوند و منم تایپ کردم، گفت نه اینجوری حواسم پرت میشه، آدرس اینجارو تایپ کن که مستقیم به تایپ کردنت نگاه کنم.
منم دلشو نشکوندم و اینکارو کردم، همین الانم داره منو و دستامو نگاه میکنه!
به غیر از پی جی، این سومین نفره که اینو میگه ولی من واقعن نمی‏دونم چرا!!!
چهارشنبه 13 خرداد 1388
من یه وکیلی می‏شناختم به نام ندا زمان که تو کانال طپش خیلی ازش تعریف می‏کنن و دوست ویدا هروی‏ئه، تلفن‏شو دادم بهش و گفتم علاوه بر آقای سماواتی (چه عجب بالاخره اسمش یادم موند!) با اونم صحبت کنه شاید بهتر بود، ولی امروز که بهش زنگ زده ندا خانم کلی کلاس گذاشته و گفته برای 10 آگست میتونه وقت بده.
درنتیجه فعلن با همون آقای سماواتی که یه عاقله مرد 57-58 ساله‎ست صحبت کرده، کل جریانات‎رو براش تعریف کرده و تمام مشکلات‏رو گفته. ایشونم گفته 9 الی 15 ماه طول میکشه و یه سری مدارک لازمه که براش ایمیل می‎کنه.
این زمان خیلی زیاده، خیلی.. نه فقط به خاطر اینکه من تحمل ندارم یا تحملم کم شده، نگرانم تا اون موقع پی جی ِ من زنده نباشه.
دعا کنید توروخدا..
چهارشنبه 13 خرداد 1388

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

احساس حال بهم خوردگی بیش از حد که تقریبن همیشه باهامه، آزارم میده.
کسی میدونه مشکل من چیه؟
سه شنبه 12 خرداد 1388

دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۸

دوست پی جی بیست خرداد می‏خواد بره آمریکا، به منم گفته اگه کادویی چیزی می‏خوام بدم به پی جی، بدم به اون براش ببره. مشکل اینجاست که نمی‏دونم چی بهش کادو بدم؟
اگه شما می‏دونید یه کمکی بکنید.

بست ریگاردز
وستا
دوشنبه 11 خرداد 1388
اولین بار دانشجو بودم که اسم غسل جنابت رو شنیدم. از حرفای خانومه که خیلی هم واضح نمی‏گفت و تو خوابگاه داشت برامون حرف میزد فهمیدم که قبلن‏ترها چقدر از این اتفاقا واسم افتاده و ظاهرن من نیاز به غسل داشتم و نمی‏دونستم. و البته اون موقع اصلن نمی‏دونستم که چرا این مایع از بدن من خارج میشه زمانی که من یه جوریم و حتی نمی‏دونستم این یه جوری بودن یعنی چی!!
خودشم می‏گفت که ظاهرن دبیرستانی بوده فهمیده باید غسل جنابت بگیره، بازم یه چند سال جلوتر از من! ولی گفت آدمایی‏رو که باید زودتر بهش می‏گفتن و نگفتن‏رو هیچوقت نمی‏بخشه، چرا که باعث گناهش شده بودن. اما من اعتقاد داشتم که غسل با حمام کردن و تمیز شدن فرقی نداره.
در واقع اون موقع تو عربستان غسل واجب شده به خاطر اینکه حمام رفتن هر روز به صورت امروز وجود نداشته و منی که هر روز حموم میرم چه نیازی به غسل دارم؟
دوشنبه 11 خرداد 1388

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

خانومها از آقایون شهوتی ترن؟
همیشه تو هر فیلمی، هر ارتباطی اول خانومه شروع میکنه بعد در واقع آقا انگار که اجازه دریافت میکنه!
یکشنبه 10 خرداد 1388
وقتی یه چیزی‏رو من میگم و توام می‏دونیش، میگی: I know، I know، I know.
سه یا چهار بار میگی، من عاشق آی نو آی نو گفتناتم.
پ.ن: این پست مخاطب خاص دارد.
یکشنبه 10 خرداد 1388

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

این یکی دو روز که همش تو این سایت و اون وبلاگ دنبال بهترین و سریعترین راه برای گرفتن ویزام به جوانه برخوردم. از طریق fiance visa تونسته بره آمریکا البته 5 سال پیش، هنوز همشو نخوندم ولی تا اینجایی که فهمیدم 8 ماه طول کشیده. ولی من نمی‏تونم انقدر صبر کنم یعنی نه اینکه نتونم مشکل اینه که ممکنه زبونم صد هزار مرتبه لال! تا 8 ماهه دیگه پی جی زنده نباشه. اونوقت دیگه نه ویزا نه گرین کارت نه سیتیزن‏شیپ هیچکدوم به دردم نمیخوره.
می‏دونستم یکی از سریعترین راهها fiance visa یا همون ویزای نامزدی هست ولی اولن که با شرایط ما که محدودیت زمانی داریم خیلی طولانیه و هم اینکه هنوز نمیدونم فقط کسایی می‏تونن اقدام کنن که سیتیزن هستن یا اونایی که گرین کارت هم دارن می‏تونن.
اگه کسی میدونه و میتونه کمک کنه، هلپ پیلیز.
چهارشنبه 6 خرداد 1388

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸

تنها لذتی که بعدش هیچ نوع پشیمانی وجود ندارد، همانا رفتن به دستشویی می‏باشد. "موبد پی جی"
یکشنبه 3 خرداد 1388

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

همین امروز که اولین روز از اون هفت روزیه که قول دادم زنگ نزنم، توی دلم یه بلوایی به پاست که نگو. خدا میدونه این هفت روز رو چطوری باید بگذرونم؟
شده بیشتر از این زمانم با هم حرف نزده باشیما ولی وقتی که مجبوری یه کاری‏رو انجام ندی با وقتی که آزادی ولی خودت انجامش نمیدی خیلی فرق داره، خیلی.
شنبه 2 خرداد 1388
آقا حداقل میزاشتید انتخابات که انقدر ترس برتون داشته که کسی شرکت نکنه تموم بشه بعد میومدین فیس بوکُ فیلتر می‏کردین، رو که نیست والا!!
شنبه 2 خرداد 1388
دیروز جمعه حدودای ساعت دوازده و نیم ظهر آقای پی جی زنگ زد. تعجب کردم چون معمولن جمعه‏ها زنگ نمیزنه و دو سه هفته‏‏ای هم بود که کلن من زنگ میزدم چون نمی‏خواستم اون هزینه کنه، به اندازه کافی به خاطر بیمارستان دستش تنگ شده بود.
نتیجه آزمایشاش رو گرفته بود و می‏خواست بهم بگه. گفت خبرای خوبی نداره، باید اونجا تحت نظر دکترش باشه و نمی‏تونه بیاد ایران یا ترکیه. دوز کورتنی که بهش تزریق میکنن رو بالا بردن، در واقع دارن سیستم دفاعی بدنش رو ضعیف میکنن، اینا چیزاییه که خودش بهم گفت من از مسائل پزشکی زیاد سر درنمیارم.
من گریه‏م گرفته بود و یه چند قطره‎ای هم سرازیر شد ولی سعی کردم اون نفهمه، نمی‏دونم فهمید یا نه؟!
گارد گرفته بودم که من حق انتخاب و تصمیم‏گیری دارم و تو نمی‏تونی واسه زندگی من تصمیم بگیری و از این حرفا که خودش گفت آره می‏دونم و تو درست میگی، به خاطر همین ازت می‏خوام تا شنبه هفته بعد با هم تماس نداشته باشیم و تو بشینی خوب فکراتو بکنی، هر تصمیمی که بگیری من قبول می‏کنم، چون می‏خوام تو راضی و خوشحال باشی چون حقته.
کلی عذرخواهی کرد که بخدا من دلم نمی‏خواست اینجوری بشه و الان یه آدم مریضم و کلی حرفای اینجوری که اگه یه شوخی اون وسط نمیکردم بغضم طوری می‏ترکید که می‏دونستم حالا حالاها آروم نمیشم.
حالا قراره یه هفته بهش زنگ نزنم و قول دادم که راجع بهش فکر کنم به دور از احساسات و البته تصحیح کردم عقل و احساس با هم!
ولی نیازی به فکر کردن ندارم چون من قبلن فکرامو کردم و تصمیمم‏رو هم گرفتم، به اون اینجوری گفتم چون نمی‏خواستم بهم بگه احساساتی دارم تصمیم می‏گیرم، هر چند که یک روز رو هم نباید از دست بدیم ولی چاره‏ای نیست، اینهمه سال صبر کردم یه هفته دیگه هم روش.
من می‏دونم و مطمئنم که بیشتر از چند ماه و حتی یک سال با هم زندگی خواهیم کرد. براش دعا کنید.
شنبه 2 خرداد 1388

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

امروز با آقای پی جی صحبت کردم، از برنامه‏ش پرسیدم که بالاخره چیکار می‏خواد بکنه؟
اول از همه باید تکلیف دکتر و نتیجه آزمایشش مشخص بشه، بعد اگه اجازه پرواز بهش دادن میاد ایران و با خانواده من صحبت میکنه، میریم ترکیه یا دوبی یا امارات و ازدواج و بعد برمیگرده آمریکا و ترتیب کارای منو میده ولی قبل همه اینا داره اونجا خونه میخره و تا خونه نخره که دو سه ماه طول میکشه نمیتونه بیاد. اه اینم شد زندگی آخه؟!
گفتم آخه من چقدر باید صبر کنم؟
سه شنبه 29 اردیبهشت 1388

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

من: چرا انقدر روزنامه می‏خری، من وقت نمی‏کنم همه‏رو بخونم!
پدر فقط نگاه می‏کنه.
من: حالا یعنی شما همه‏رو می‏خونی؟
پدر: آره.
من: یعنی همه‏ی همه‏رو؟
پدر: آره، همه‏رو.
من: یعنی همه‏ی همه‏رو؟؟؟؟؟
پدر: نه آگهی‏هاشو نمی‏خونم.
شنبه 26 اردیبهشت 1388

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸

دارم احساس می‏کنم روزای خوبی رو که فال شماره 7 هر روز روزنامه ایران بهم نوید داده بود دارن از راه میرسن.
پی جی (Pi Jey) گرین کارت گرفت،
پولمو پس گرفتم اونم بعد از دو سال،
لابراتوار دکتر ایرج غفوری رو پیدا کردم.
اینهمه اتفاقای خوب، خدایا شکر.
سه شنبه 22 اردیبهشت 1388

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸

اولین دی وی دی لاستُ دیروز از 6 تا 9 شب نگاه کردم، کلی جالب بود.
میگن هر چی می‏گذره جالبترم میشه!
شنبه 19 اردیبهشت 1388
گوگلُ باز کنید، فقط تایپ کنید "س".
بعد شما که می‏خواستی تایپ کنی سرویس جواهرات که برای یه بنده خدایی عکس دربیاری حالا دیگه معلوم نیست طرف چه فکرایی از سرش گذشته!
شنبه 19 اردیبهشت 1388
همین الان ناخن کوچیکمو با خط کش اندازه گرفتم، 0.9 سانتیمتر شده. بغلیش هم.
هی می‏خوام کوتاهشون کنم، هی نمیشه، انگار که دیگه درنمیان، درمیان بخدا درمیان.
شنبه 19 اردیبهشت 1388

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸

از سادگیم همین بس که یکی بهم گفت به روح اعتقاد داری؟
بعد من داشتم فکر می‏کردم! o_O
دوشنبه 14 اردیبهشت 1388

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

آقای پی جی گرین کارت گرفت با کمال تعجب بعد از یک ماه و چهارده روز از انگشت نگاری.
46000 دلار خرج بیمارستان شد.
یکشنبه 13 اردیبهشت 1388

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

یادداشت های محمد مصطفایی

امروز ۱۱ اردیبهشت سال ۱۳۸۸ روز دهشتناکی برایم بود ساعت ۹ صبح اس ام اس روی گوشی ام دیدم که نوشته شده بود " دلارا اعدام شد" تمام بدنم لرزید. نای حرکت نداشتم. دکمه سبز گوش را زدم. آسیه امینی پشت خط بود و گریان گفت دلارا را امروز صبح اعدام کردند. سوار ماشین شدم و به همسرم زنگ زدم. به او گفتم می خواهم به رشت برم. او نیز از فرط ناراحتی گفت که با من می آید. نمی دانم چطور به رشت رسیدم. مادر دلارا خود را به شدت می زد پدرش داستان تحویل دلارا به نیروی انتظامی را می گوید. همه گریه می کنند. همه به سر خود می زنند. همه دلارا را دوست داشتند. ولی او دیگر در کنارشان نبود. او امروز به آرامش رسیده بود. دیگر صدایی از او به گوش نمی رسد.

مادر دلارا گفت که دیروز با دلارا ملاقات کرده. دلارا به او گفته که مادر اگر من از زندان بیرون بیایم می خواهم تحصیلاتم را ادامه دهم. دوست دارم آزاد باشم و یک نفر از قضات هم به من قول داده که رضایت اولیاءدم را خواهد گرفت. دلارا گفته که مادر من بی گناهم.

مادر دلارا گریه کنان گفت: امروز ساعت ۷ صبح دلارا به وی زنگ زد. و گفت مادر من را می خواهند اعدام کنند. من طناب دار را می بینم. مادر من را نجات دهید. می خواهم پدرم صحبت کنم و به پدرش هم گفت که پدر من می خواهم شما را ببینم. تو رو خدا من را نجات دهید. بعد یک نفر گوشی را از دلارا می گیرد و می گوید. ما به راحتی فرزند شما را می کشیم و تو هیچ کاری نمی توانی انجام دهی.

پدر و مادر دلارا قران به دست به زندان می روند. التماس می کنند. فریاد می کشند و می گویند تو رو خدا اجازه دهد تا ما اولیاءدم را ببینیم. به پایشان بیوفتیم. ولی ....

دلارا دارابی را به پای چوبه دار می برند. او راضی نمی شود اعدام شود. هیچ کس پیش او نبود نه مادر نه پدری و نه وکیلی که به خواسته هایش توجه کند. طناب دار را به گردن نحیفش می اندازند. و نمی دانم کدام بی رحمی صندلی را از زیر پایش رها می کند. نمی دانم او کیست .

قاضی جاوید نیا حکم اعدام دلارا را صادر کرد. پس از مدتی دادستان رشت شد. از زمانی که او متصدی این پست گردید. یک نفر در این شهر سنگسار شد و امروز دلارا دارابی جانش از بدنش جدا شد.

روحش شاد

ولی چرا؟

چرا دلارا اینگونه اعدام شد. به یکی از دوستان گفتم که صدام را هم اینگونه اعدام نکردند. چرا؟

چرا داد مظلومیت دلارا به گوش هیچ بنی بشری نرسید.

عده ای می گویند دلارا مقصر است. عده ای می گویند پدرش مقصر است و عده ای می گویند وکلیش؟ من می گویم دستگاه قضایی.

چرا با وجودی که بسیاری از کشورهای دنیا اعدام اطفال زیر ۱۸ سال را منع کرده اند دستگاه قضایی بر اعدام اطفال پافشاری می کند؟

چرا بی اطلاع به پای چوبه دار می برد؟ اعدام رضا حجازی در اصفهان و بهنام زارع در شیراز نیز به همین نحو بود.

مجری حکم می دانست که اگز زمانی برای اجرای حکم تعیین کند. نمی تواند دلارا را اعدام نماید. چون میلیونها انسان از وی حمایت می کردند. و امروز همه ما می دانیم که بی گناهی پای چوبه دار رفت و ناعادلانه جانش گرفته شد.

دلارا اعدام نشد .... آرام گرفت

شنبه 12 اردیبهشت 1388

دل آرا دارابی

بعد از اینکه اینو یادم رفته قبل از این پست پایینیه بنویسم از خودم بدم اومد.
شوک خبری دیشب تو بی بی سی: دل آرا دارابی صبح امروز یعنی جمعه در زندان رشت اعدام شد.
بعد انقدر دلم گرفت که می‏خواستم زار بزنم. بسه دیگه تمومش کنید! شماهایی که داد از اسلام و قیامت می‏زنید اگه ایمان دارید به اینکه یه روزی باید جواب بدید پس چرا نمی‏ترسید؟ چطوری می‏تونید در حق یه بچه اینجوری ظلم کنید؟ چه جوری شب سرتونو رو بالش میزارید؟ اگه بچه خودتونم بود همینکارو می‏کردین؟
حیف از اون دختر، حیف...
شنبه 12 اردیبهشت 1388
حالا من نمی‏دونم چرا وقتی برنامه زن امروز صدای آمریکا راجع به رابطه ج.ن.س.ی و اینجور مسائل حرف میزنه نمی‏خوام مامانم بشنوه؟!
دیشب خانم دکتر مریم محبی رواندرمانگر و سکس‏تراپیست مهمون برنامه بود. من و مامان بودیم، از یه طرف دلم می‏خواست برنامه‏رو دقیق ببینم، دقیق که چه عرض کنم، داشتم از کنجکاوی می‏مردم، از یه طرف مامانم بود و نمی‏خواستم بفهمه که من دارم گوش میدم. روزنامه‏رو گذاشته بودم جلومو و سرم تو روزنامه بود ولی گوشم به تلویزیون بود. فقط هر از گاهی یه کوچولو سرمو میاوردم بالا و یه نگاه کوچولو به تلویزیون می‏کردم. کلیم روزنامه‏رو ورق می‏زدم که یعنی من دارم روزنامه می‏خونم و حواسم نیست اصلن برنامه راجع به چیه!
فقط شانس آوردم یه موقعی تلویزیونو نگاه کردم که سایت دکتر محبی‏رو زده بود وگرنه یه تست‏رو از دست می‏دادم.
اون گوشه سمت چپ سایتشو زدم برین تست بدید ببینید چی به چیه و شماها تو روابط ج.ن.س.ی‏تون چه جوری هستین.
شنبه 12 اردیبهشت 1388

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۸

ویدا

هی بچه عروسیت مبارک!
پنجشنبه 10 اردیبهشت 1388

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

جیم جونز


پنجشنبه 10 اردیبهشت 1388
از شدت هیجان کم مونده بود قلبم وایسه.
بعد از 10 سال زنگ زدم به دانشگاه محل تحصیلم، برای تسویه حساب و گرفتن مدرک.
اسم یه آقایی که اون موقع مسئول امور دانشجویی بودُ کامل به یاد داشتم، قیافه‏شم حتی. چون خیلی اذیتم کرد، سر لباس و پوشش و اینجور چیزا....
قیافه خانومشم یادم بود ولی اسمش یادم رفته بود... از خانومه پرسیدم خانوم اون آقاهه هم هنوز اونجا مشغولن؟ گفت بله.... گفتم ببخشید اسمشون یادم رفته، چی بود؟
گفت صاحبی........ گفتم بله بله
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1388

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸

ویولت

مگه میشه وبلاگ‏نویس یا وبلاگ‏خون باشی و ویولت‏خون نباشی.. جیگر من که آتیش می‏گیره، شاید به خاطر اینکه از راه دور یه مریض دارم.. هنوز از نزدیک حسش نکردم ولی واقعن از ته ِ ته ِ دلم آرزو می‏کنم هم ویولت، هم مریض من، هم تمام مریضا خوب بشن.
شنبه باید بره دکتر، بیمارستان یا یه چیزی تو این مایه‏ها.. از نخاعش میخوان نمونه بگیرن ببینن بیماریش تا کجا پیشرفت‏ئه!
وقتی باهاش حرف زدم اصلن به روی خودم نیاوردم ولی الان دلم میخواد مثل ابر بهار گریه کنم.
بهش گفتم برات دعا می‏کنم. هر چهارشنبه که میرم امامزاده صالح، گفتم فردام میخوام برم گفت نمی‏خواد بیخود خودتو به دردسر بندازی!
انقدر خودمو اوکی نشون دادم تا حرفشو پس بگیره.
سه شنبه 8 اردیبهشت 1388