چهارشنبه 9 دی 1388
چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸
چهارشنبه 9 دی 1388
پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸
دقیقن فردای روز تولدم. یه جورایی روز تولدم رو مبدا انتخاب کرده بودم که اگه تا اون روز هیچ اتفاق خوشایندی نیفتاد خودم دست بکار بشم و سعی کنم از گذشته دل بکــَــنــَــم.
الان یادم افتاد که همون سال اول آشنایی من و پی جی، پی جی نذر کرده بود تا تولدش کارامون درست بشه و خانوادهش قبول کنند که با یه غیر دین ازدواج کنه ولی یکی دو روز قبل از تولدش پدر و مادرش یه آشی براش پخته بودن که یه وجب روغن روش بود. مثلن میخواستن باهاش صحبت کنند و به اصطلاح از این تصمیم منصرفش کنند، اونجوری که پی جی بعدن بهم گفت، اون روز تو خونهشون یه دعوای حسابی شده بود و اونا زیر بار که نرفته بودن هیچ، پی جی حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان. اینو خودش گفت، من مطمئن نیستم. هیچوقت نفهمیدم جریان بیمارستان رفتن درست بود یا نه، چون پی جی مشکل قلبی هم داشت راست گفتنش ممکنه. و الان نزدیک 7-8 سال از اون سال میگذره و این دفعه من روز تولدمرو انتخاب کرده بودم که هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچی.
پنجشنبه 3 دی 1388
چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸
تا 11 هفته هم رفتم ولی امروز که میشد دوازدهمین هفته دیگه نرفتم. خیلی غمگین بودم. هزار تا فکر تو ذهنم چرخ میزد. از یه طرف میگفتم شاید خدا داره صبر منو امتحان میکنه، از طرف دیگه فکر میکردم خب من اگه باید این موضوع رو تموم کنم که دیگه نمیتونم به خاطرش دعا کنم. خلاصه از نرفتنم ناراحت بودم ولی نمیخواستم که برم.
اگه بگم بهش فکر نمیکنم دروغی گفتم که قابل باور نیست، دارم سعی میکنم که بهش فکر نکنم ولی بازم صبح که از خواب پا میشم اسمش اولین چیزیه که به ذهنم و به زبونم جاری میشه.
منی که سالها قرآن نخونده بودم، بعد از فهمیدن بیماریش تصمیم گرفته بودم یه دور کل قرآنرو بخونم، هنوز تموم نشده ولی اینو ول نکردم و هنوز دارم میخونمش. ولی دیگه قبلش هیچ دعایی نمیکنم، انگار نمیتونم که دعا کنم.
بعد از اینم تصمیم دارم به آدمای دور و برم بیشتر فکر کنم، یعنی اگه کسی پیشنهادی بده فکر نکرده نمیخوام که جواب رد بدم یا شاید بهتره بگم دارم تلاش میکنم یکیرو جایگزین کنم. هیچ وقت دوست نداشتم اینطوری بشه. میترسم با کسی زندگی کنم ولی همچنان تو زندگی قبلی و در فکر شخص دیگهای غرق باشم.
برام دعا کنید لطفن، خودم دیگه نمیتونم، شما دعا کنید.
چهارشنبه 2 دی 1388
پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸
آذرستان
آذرستان رو واسه این انتخاب کردم که ماه تولدمه، هیچ فرقی برام نمیکرد که تو یه ماه دیگه به دنیا میومدم، یعنی هیچ تعصبی بهش ندارم، هر چقدر دلتون میخواد به آذر ماهیها فحش بدید، من اصلن ناراحت نمیشم. خب دست خودم نبوده که این ماه و این موقع سال به دنیا اومدم. چیزایی باید برام مهم باشن که من تو انتخابشون نقش داشتم.
azarestan قبلن ثبت شده بود، همینطور azarestaan. اگه میخواستم میتونستم azarestaaan رو انتخاب کنم با سه تا a. فکر کردم خیلی منطقی نیست کلمهرو انقدر بزرگش کنم، پس ترجیح دادم لینکم azarbanoo باشه ولی بعده این همه جا با آذرستان ظاهر خواهم شد.
کم کم اینجارو درست میکنم، شاید همون طرح و شکل و شمایل وبلاگ قبلی رو هم اینجا پیاده کنم.
پنج شنبه 26 آذر 1388
چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸
تولد
این چندمین باره که دارم آدرس عوض میکنم ولی اینو دیگه باید نگه دارم تا زمانیکه حداقل مطمئن باشم لو نرفتم.
تولد خودم و وبلاگ به خودم مبارک.
چهار شنبه 25 آذر 1388
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
تو این مدت خیلی دلم خواسته برای یه روز یا یه لحظهم که شده بتونم از دست این فکرا و غمها راحت بشم.
یه همکار دارم که تقریبن سه سالی هست میشناسمش، متاهل هم هست و البته متعهد. تقریبن دیگه خیلی با هم راحتیم، نه به صورت ِ بدش، کاملن خوب. طوریکه چند روزه که بهش گفتم خیلی دلم میخواد یه بار انقدر مشروب بخورم که مست شم. من همینجوری گفتم ولی اون به حرفم فکر کرده بود. تقریبن یه ساعت بعدش اومد و گفت من میتونم براتون بیارم ولی زمان و مکانش با خودتون.
کلی حرف زدیم که کجا باشه و دلم نمیخواد تنهایی اینکارو بکنم و از این چیزا که دوست پی جی رو که همکارم دیدتش و میشناستش و هم اینکه یه جورایی آمریکاییه، یعنی اونجا بزرگ شده رو بهم پیشنهاد داد.
همون موقع دوست پی جی که برای کار خیلی بهم زنگ میزنه، زنگ زد و گفتم چه حلال زادهست. بهش گفتم دلم میخواد یه بار مست ِ مست شم. اولش هیچی نگفت. بعد گفتم میتونی کمک کنی؟ گفت باشه.
اولش پرسید که تا حالا خوردم یا نه؟ و اینکه چه جوری بوده؟ گفتم یکی دو بار با پی جی خوردم ولی اونقدری نبوده که هیچی حالیم نبوده باشه فقط دست و پام شل شده بود. یه بار دیگهم مال چند سال پیش بود که پی جی رفته بود اتریش که مثلن من فراموشش کنم و همون موقعها دوستم و دوست پسرش که میخواستن مثلن به من کمک کنن بهم مشروب دادن که واسه خودش یه ماجرای طولانی داره که بعدن من با چه مکافاتی این دو نفرو از سرم باز کردم.
دوست پی جی آخر سرم وزنمو پرسید که ببینه چقدر مشروب، مستم میکنه و خلاصه قول همکاری داد :دی
ولی گفت بابا و مامانش تا یکی دو ماهه دیگه ایرانن و نمیرن آمریکا. خلاصه هیچی زد تو حالم. حالا کی بشه خدا میدونه.
انقدر داغونم که هیچی آرومم نمیکنه. امروز بعده کلی زد و خورد و شوخی و خنده با همکارا که البته رئیس شرکت نبود، رفتم تو اتاق همون همکار. یه نخ سیگار داشت، روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.
بلد که نبودم، چند باری سرفه کردم و دو تا دیگه از دخترا هم اومدن و هر کدوم یکی دو پُک کشیدن.
بعدش به آقای همکارم اصرار کردم که بره یه پاکت بخره و یکی یه دونه هم به ما بده، چون قبلیه همون یه دونهرو داشت. اولش قبول نمیکرد ولی آخر رفت. هر کدوم یه نخ کشیدیم. مطمئنم اینا فهمیدن من یه چیزیم هست ولی به روی خودشون نمیارن.
اینم بگم که همین همکارم با اینکه خیلی خانومش رو دوست داره و من واقعن هیچی ازش ندیدم به غیر از متعهدی بعدش که بچه ها رفتن اومد به من گفت خب میشه مشروبم بیارم همینجا و یه روزی که بچه ها رفتن شما یه کمی بخور. گفتم من میخوام مست شم، گفت خب نه اون نمیشه دیگه.
ولی مطمئنم خیلی دلش میخواد خودش همون کسی باشه که من در کنارش مست میشم، با اینکه دوست پی جی رو خودش بهم پیشنهاد داد ولی دوست داره که خودش شرایطش رو میداشت ولی نداره. نه اینکه فکر کنم شاید بخواد کاری کنه که این احتمالش واقعن صفره مگه اینکه خودشم انقدر مست باشه که نفهمه چیکار داره میکنه.
بیشتر دلش میخواد ببینه من چه جوری میشم، چیکار میکنم و از همه مهمتر اینکه چی میگم. چون هزار بار بهم گفت که موقع مستی چیزایی آدم میگه که هیچوقت در حالت عادی نمیگه. از اونجایی هم که مطمئنه یه اتفاقی واسم افتاده این عطش ِ بودن ِ من ِ مست در کنارشرو بیشتر کرده.
حتی یکی دو بار بهم گفت هر وقت این اتفاق افتاد یعنی من رفتم پیش دوست پی جی و مشروب خوردم و مست شدم حتمن براش تعریف کنم اون چیزاییرو که یادم مونده.
پ.ن: میدونم خیلی خوب تعریف نکردم و کلی سوال و ابهام تو ذهنتون به وجود اومده ولی به مرور شاید بتونم شرایط رو بیشتر توضیح بدم، مثل شرایط شرکت، تعداد نفرات، دوست پی جی و مدل ِ رابطمون، همینطور آقای همکارم.
سه شنبه 24 آذر 1388
شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸
سهشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸
حق رای زنان از نظر مدرس
از مدرس در ارتباط با پیشنهاد چند تن از نمایندگان مترقی مجلس دایر بر منظور کردن حق رای برای زنان در قانون اساسی مشروطیت / جلسه یازدهم شعبان سال قمری 1329
سه شنبه 17 آذر 1388
دیشبم یه قرص گذاشتم کنارم که اگه نصفه شبی دیدم درد پام نمیزاره بخوابم بخورمش که خدارو شکر با اینکه اولش خیلی درد داشتم ولی خوابم برد و از دردش بیدار نشدم.
سه شنبه 17 آذر 1388
دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸
Evanscence ، Amy Lee
این چند روزه بدجوری این آهنگُ گوش دادم، هم اینکه کلن خیلی دوستش دارم، هم اینکه واسه کلاسم باید یه چیزی آماده میکردم.
کلی هم اطلاعات بدست آوردم، اینکه Evanscence اسم این خانومه که من خیلی دوستش دارم نیست، تا حالا اینجوری فکر میکردم، بلکه اسم bandشونئه.
اسم این خانم که به نظرم صدای فوق العادهای داره Amy Leeئه.
دیشب که تو شرکت تنها بودم، هدفون تو گوشم بود و اون میخوند و منم با صدای بلند باهاش میخوندم، خیلی حال داد.
حالا امروز باید تو کلاس راجع بهش حرف بزنم.
دوشنبه 9 آذر 1388
پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸
خلاصه اینکه تو این شهر اروپایی پی جی تو یه پانسیون مانندی زندگی میکرد. رفتم همونجا و اول از سوراخ قفل تورو نگاه کردم، یعنی اینو بدونید من هر جا برم اول از سوراخ در تورو نگاه می کنم :دی
هیچی دیگه دیدم پی جی داره پول مولاشو که تو یه کشویی بود میشمره و تا صدای در رو شنید سریع همهرو گذاشت تو کشو و قفلش کرد.
رفتم تو و اون اصلن تعجب نکرد، بهش گفتم چرا تعجب نکردی؟ گفت آخه تو اتوبوس دیدمت که داری میای! واقعن که بعده دو سال و خوردهای چون تو اتوبوس منو دیده هیچ واکنشی از خودش نشون نداد.
یه چند تا از دوست موستاش اومدن و حتی یه دختری اومد با مانتو و شال، این دیگه آخرش بود. یه چیزاییم از اتاق و تخت و ایناش دیدم.
صحنه آخری رو هم که یادمه اینه که پی جی نشسته بود و من رفتم جلوش رو زانوهام نشستم و دستشو بوسیدم.
پنجشنبه 5 آذر 1388
خلاصه از موضعش اومد پایین و گفت پس باید بری دوبلور بشی، میگه صدات خوبه واسه اینکار. میگه زنگ بزن اینور اونور، یا برو نمی دونم کجا تست بده، میگم آخه چی بگم؟ بگم صدام خوبه؟ بهم میگن برو بابا دلت خوشه. میگم دلم نمیخواد من برم و یه وقت اونا قبولم نکنن، دلم میخواد اونا منو کشف کنن. :دی
پنجشنبه 5 آذر 1388
دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸
نمونهش همین پریشبی که به همکارم گفتم دیگه خسته شدم و اون گفت وقتی این حرف شمارو باور میکنم که بفهمم داری به کسای دیگه فکر میکنی و من گفتم دارم همینکارو میکنم. و اون از تعجب، از باور نکردنش، از اینکه مگه میشه، از اینکه فکر کرد من دیوونه شدم از اتاق رفت بیرون و هیچی نگفت. و دیروز خودشرو کُشت که با من حرف بزنه و بفهمه چی شده و من چرا تازگیا به قول خودش انقدر عوض شدم و خیلی سعی کرد از زیر زبونم حرف بکشه ولی مگه من حرف زدم.
فقط بهش گفتم شما از خیلی خیلی خیلی چیزا خبر ندارید و هر فکری میتونید بکنید.
فقط اینو بدونید که دارم خفه میشم مخصوصن وقتایی که بهش فکر میکنم.
دوشنبه 2 آذر 1388
شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸
پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸
خلاصه یه چند تا ایمیل این شکلی رد و بدل شد و منم همچنان از این آدم بدم میومد. کار که تموم شد ارتباط قطع شد. یه مدت بعد یه ایمیل داد، یادم نیست دقیقن چی بود ولی یادمه آخرش بهش گفتم بعد از این دیگه نمی خوام هیچ ایمیلی ازش ببینم چون اگه ببینم صد در صد نخونده پاکش می کنم.
دیگه تموم شد، تا اینکه چند وقت پیش دوباره یکی دو تا ایمیل رد و بدل شد تا اینکه ایشون فرمودن خیلی دلش میخواد با من تلفنی حرف بزنه. گفتم چطور بعده اونهمه دعوا شما یه دفعه دلتون خواست با من حرف بزنید؟ خلاصه بازم طرز حرف زدنش طوری بود که من خوشم نمیومد. کلی از خودش تعریف کرد که دانشگاه پلی تکنیک لیسانس گرفته و نمی دونم کانادا فوق گرفته و چی چیو چی چی.
تا اینکه بالاخره امروز اومد اینجا تو محل کارم.
یه تصوری ازش داشتم ولی اونی نبود که من فکر می کردم، اولن از اینایی که زبونشون گیر می کنه وقتی س و ز میگن و یه شکلی که به نظر نمیومد زیاد مهربون یا صادق باشه. هر چند اونطوری که تو ایمیلها حرف زده بود هم نبود. خیلی معقول تر و اصلن به نظر نمی رسید که فکر میکنه آسمون سوراخ شده و این افتاده پایین ولی برام مهمه که قیافه طرف حداقل نشان دهنده صداقتش باشه. هر چند به همونم نمیشه اعتماد کرد. 9 سال هم از من بزرگتر بود. به نظر می رسید خیلی مشتاق ِ ادامه ارتباط بود. بهم پیشنهاد داد بریم بیرون ناهار بخوریم ولی من قبول نکردم. گفت نمی دونم باید اصرار کنم یا نه؟ گفتم نه نیازی نیست من نمی خوام.
خیلی دلم می خواست این آدم ِ امروز اوکی باشه و بتونه منو جذب کنه ولی نکرد.
می خوام پی جی رو بزارم کنار ولی خدا میدونه چقدر سخته.
نمی دونم چیکار باید بکنم؟ نمی دونم باید همچنان منتظر بمونم یا نه؟ و تا کی میشه منتظر موند؟ اگه آخرش فقط واسم پشیمونی بمونه چی؟ همین الانش به خاطر 7 سال گذشته کلی ناراحتم، اونوقت چند سال دیگه یا حتی چند ماهه دیگه چی؟
پنجشنبه 28 آبان 1388
سهشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸
پلاکهام که عوض شدن و گیج بودم که پلاکمون دو شماره کم شده یا زیاد. اولش کم کردم و می خواستم همونجوری ثبت نام کنم ولی شانس آوردم که نکردم. هر چی زنگ زدم مامان جواب نداد، آخرش مجبور شدم از پدر محترم بپرسم. چرا مجبور شدم؟ چون آقای پدر ِ بنده کلی سوال می پرسه و فکر می کنه حالا چی شده که من پلاکمونو می خوام و خلاصه نمی خواستم بیخودی واسش فکر درست کنم ولی آخرش به خودش زنگ زدم و فهمیدم که بعله اونی که من فکر می کردم اشتباه بوده و باید دو شماره بهش اضافه می کردم.
امروز 17 نوامبره و منم که به عدد 7 علاقمندم و کلن احساسم اینه که لاکی نامبرمه، پس امیدوارم امسال دیگه برنده شم. شمام واسم دعا کنین. مرسی
سه شنبه 26 آبان 1388
حیف که من اینکاره نیستم، وگرنه رسمن دلم می خواست یه مشروب اساسی می زدم به بدن و هوش از سرم می رفت، که وقتی صبح از خواب پا میشدم نمی فهمیدم دیشبش چی شده.
یا یه قرص تو همون مایه های اکس مینداختم بالا و کلی از این دنیا فاصله می گرفتم. حیف که دیگه اصلن ِ اصلن اینکاره نیستم وگرنه فکر کنم یه مخدری هم بد نبود، جواب میداد بخدا.
یه لعنتی بیاد با من حرف بزنه خب!
سه شنبه 26 آبان 1388
دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸
کاربر محترم
شما درحال فعاليت غيرقانوني و ضد امنيت ملي در فضاي مجازي مي باشيد
در صورت ادامه اينگونه فعاليت ها برابر قانون جرايم رايانه اي،مجرم شناحته
شده و با شما برخورد قانوني خواهد شد.
نتیجه: الان من معروف شدم و حتی می تونم برم پناهنده شم!
دوشنبه 25 آبان 1388
پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸
سهشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸
یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸
خب بابا جون بفهم که نمیخوام بگم، بفهم که میخوام یه مدت تو خودم باشم، بفهم دیگه!
پیوست: این پست به این معنی نیست که یه مرگم هستا، اتفاقن فعلن گوش شیطون کر همه چی روبراهه. همین الانم با پی جی صحبت کردم و کلی خوشحالمه.
یکشنبه 17 آبان 1388
دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸
شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸
نمی دونم حالا بگم که دیروز که 88/8/8 بود و من درست ساعت '8:08 بیدار شدم چی فکر می کنید؟ البته فقط بیدار شدم ولی از جام پا نشدم، شایدم پا شدم رفتم دستشویی و برگشتم دوباره تو تخت که ساعت 9 اینا بود که پی جی زنگ زد که پاشو پاشو نوبت منه بخوابم. تا الان بیدار موندم که تورو بیدار کنم و بعدش خودم بخوابم.
شنبه 9 آبان 1388
دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸
اینم بگم که بین قسمت آقایون و خانوما از سمت چپ و راست صندلی گذاشتن و یه ورقه فلزی سوراخ سوراخ که هیچ جوره هیچ آقایی نمیتونه انگشتشو از تو سوراخا رد کنه ولی وسط فقط با یه میله جدا شده. یعنی از بالا و پایین هر کاری میشه کرد.
ایستگاه بعد یعنی چهار راه ولیعصر خیلی شلوغ شد و کلی آدم چپیدن تو. یه دختری جلوی من وایساده بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد. اونجوری که متوجه شدم گوشییشو گم کرده بود و الانم یه گوشی زاپاس دستش بود. اصلنم حواسش به درو و برش نبود.
من همینطور نشسته بودم که یه دفعه متوجه شدم یه آقایی هی سعی میکنه با پای این خانم تماس حاصل کنه. من همیشه اینجور مواقع هوای دختر مورد نظر رو دارم و بهش میگم خودشو بکشه اینورتر ولی اینبار نمی دونم چرا هیچی نگفتم و منتظر شدم ببینم چه اتفاقی میفته.
خلاصه دختره که اصلن نمی فهمید و آقاهه که اولش از پهلو بود حالا دیگه کامل چرخیده بود و فُلان جاشو هی سعی میکرد بماله به پای دختره.
منم همینطور داشتم نگاه می کردم و آقاهه اصلن نمی تونست تصورشو بکنه که یکی داره میبینه. اینه که من همیشه میگم تو حالتی که مطمئن هستید هیشکی شمارو نمی بینه و کاری رو دارید انجام میدید که نمی تونید در حالت عادی انجام بدید، مطمئن باشید که حداقل یکی حواسش به شما هست.
خلاصه آقاهه هی خودشو مالید به پای دختره که فُلانه انقدر بزرگ شده بود که حتی از روی شلوار جین هم کاملن مشخص بود.
دو تا ایستگاه بعد من باید پیاده میشدم، از اونجایی که هم نمی خواستم آقاهه خیلی حال کنه و از طرفی عذاب وجدان داشتم که چرا به دختره نگفتم، پا که شدم سریع جامو دادم به دختره و گفتم شما بیا اینجا بشین ولی اون که نشست یه خانم تپل مپل سفید جاشو گرفت. خب معلوم بود که آقاهه بالاخره خودشو با این خانم تپله ارضا میکنه.
خلاصه وقتی سوار هر نوع ماشینی میشید مواظب اینجور آدما باشید.
دوشنبه 4 آبان 1388
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸
اتاقک لباساش، دستشویی یعنی حتی توالتش، حموم و حوله. تختش، تلویزیون، دراور، بالشش، آینه، لپ تاپش تو آینه.
خودشو لخت، پشمالوی من. بدنش پر از موئه برعکس سرش. لخت بود فقط یه شرت سفید تنش بود. ازش خواستم اونجاشو ببینم، گفت نه خجالت می کشم و الان خوابه و اینا. گفتم اِ از من خجالت می کشی؟ گفتم یه لحظه ببینم و نمیخوام که بیدار شه. نشونم داد. حالا نگین این دختره چقدر بی ادبه ها، گفتم چیز نگفته نداشته باشم دیگه! :دی
از پشت وب کم کلی ماچم کرد، بازم گریهم گرفته بود.
پنجشنبه 23 مهر 1388
سهشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸
بعد از زیارت و دعای اینکه ناامیدم نکنه، تو ماشین زنگ زدم به پی جی. هر چند می دونستم اون موقع سر کاره و شاید نتونه صحبت کنه ولی دلم طاقت نیاورد. البته صبحش بهش گفته بودم که امروز آخرین روزه ولی شبم که داشتم برمی گشتم و در واقع روز اونا بود باز گفتم. بهش گفتم من مطمئنم که خوب میشی توام مطمئن باش. گفتم امیدتو از دست نده؛ من خیلی دعا کردم حتمن جواب می گیرم.
پ.ن 1: یه خانومی تو امامزاده داشت دعا می کرد با صدای بلند، نمی دونم چرا ولی داشتم گوش میدادم ببینم چی میگه. با لهجه صحبت میکرد که من نمی دونستم لهجه کجاست. داشت می گفت ای خدا من که بنده خوبی نبودُم، به خاطر بنده های خوبت حاجتُمو بده. هی می گفت امامزاده صالح قربونت بُرُم، قربونت بُرُم. فکر کنم اونم دنبال شفای مریضش بود؛ شاید پسرش.
پ.ن 2: جدیدن کمر پی جی به علت همون سرطان خیلی درد می کنه و اذیتش می کنه؛ از این کمربند طبیا استفاده می کنه ولی خب فایده ای نداره. هیچ کاری نمی تونم بکنم و فقط غصه می خورم. خیلی دلم می خواست پیشش بودم تا بیشتر می تونستم حسش کنم و شاید کمکی کنم، حداقل از نظر تغذیه ای که می دونم خیلی مهمه ولی نیستم.
براش دعا کنید. مرسی
پنجشنبه 9 مهر 1388
دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸
برای این بچه هم دعا کنید: http://goorban.blogfa.com
دوشنبه 6 مهر 1388
دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸
سهشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸
کلن نفهمیدیم حکمت موهای زائد چیه؛ مخصوصن مال ِ خانومها؟
سه شنبه 24 شهریور 1388
یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸
عینک
بعدترش مجبور شدم برای اولین بار برم عینکو با آب و ریکا بشورم، تمیز شد یعنی؟
یکشنبه 22 شهریور 1388
و نهایت جالبیش اینجاست که این چند روز به قدری خوابم زیاد شده بود که توانایی بیدار موندن رو نداشتم و البته از طرفی هم می گفتم من که پریودم و نمیشه قرآن بخونم پس واسه چی بیدار بمونم؟
هنوز بین شک و تردیدم که مگه برای خدا کی و چطوری دعا کردن مهمه؟ مگه مهمه که من چند روز بعده شبهای قدر دعا کنم یا در طول روز دعا کنم یا اینکه حتمن باید شب بیدار بمونم و دعا کنم تا دعام اجابت بشه؟
یا اینکه حتمن باید چیزای عربی بخونم و اگه فارسی بگم مورد قبول واقع نمیشه؟
خدایا شک و تردید رو از دلم بیرون ببر؛ تو که می دونی منی که امامزاده و غیره و غیره رو قبول نداشتم به خاطر مریضی پی جی و دعا برای شفاش هر هفته رفتم امامزاده. تا 3 هفته دیگه نذر 40 هفته ایم تموم میشه، خدایا اگه این امامزاده ها و امامات و پیغمبرات راستن بهم ثابت کن که شکّم بیخودی بوده. بهم ثابت کن که فقط سعی کردن برای آدم خوبی بودن فایده نداره و باید یه دین و یه راه برای زندگیم داشته باشم.
یکشنبه 22 شهریور 1388
دوباره داریم عشق بازی می کنیم و اون زنگ میزنه و من زنگ میزنم. الان که زنگ زدم صدای بیرون میومد بهش گفتم کجایی؟ گفت اومدم شام؛ گفتم با کی یا با کیا؟ گفت: مهرداد و رزیتا و هدیه (دختر مهرداد و رزیتا)، شهزاد و اسم یکی دو تای دیگه!
گفتم می دونی از کیه که با من غذا نخوردی؟ گفت: از اواخر خرداد 1386. گفتم اوهوم، ولی دیگه به من ربطی نداره، منم می خوام، یا اینوری یا اونوری.
پ.ن: منظور از اینوری یا اونوری اینه که دفعه پیش بهش گفتم یا برگرد ایران یا بزار من بیام.
یکشنبه 22 شهریور 1388
چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸
یا باید شیمی درمانی میشده یا هر هفته یه آمپول که از پیشرفت بیماریش جلوگیری بشه.
یک بار شیمی درمانی کرده ولی خیلی سخت بوده، آمپول هر هفته رو ترجیح داده که عوارض بدی رو داره. در زمان نه چندان زیادی کلیه هاش از کار میفتن، کبدش هم همینطور.
مادربزرگش همین بیماری رو داشته و 8 سال طول کشیده تا فوت بشه. گفت با چشمام دیدم که اون چی کشید، نمی خوام و نمیزارم که تو پاسوز من بشی.
بهش گفتم تو داری به من ظلم می کنی، انتخاب من اینی نیست که تو خواستی. هر چقدر می خوام بهش امید بدم فایده هم نداره انگار. خودش رو یه مُرده می دونه که دیر یا زود کارش تمومه.
گفت بیخودی نیومدم آمریکا، منم خیلی آرزوها داشتم. ولی تو اگه با من باشی خیلی چیزارو از دست میدی که حق داری داشته باشی شون. بهم گفت تو تا حالا سک.س کامل نداشتی با منم نمی تونی سک.س داشته باشی (به خاطر عوارض همون آمپولها)، پس بهتره که الان که جوونی به فکر خودت باشی و به خاطر من زندگیتو خراب نکنی. گفتم: خب سک.س که همه چیز زندگی نیست، شاید من با یکی ازدواج کنم که انقدر ازش بدم بیاد که بازم نتونم سک.س خوبی داشته باشم. بعدشم حالا که این برات مهمه اگه بخوای می تونم قبل از اومدنم برم یه دور سک.س کامل داشته باشم و بعد بیام! :دی گفت تو غلط می کنی!
چه می فهمه من چی می کشم؟ چه می فهمه احساس من چیه؟ چه می فهمه که برام خودش مهمه نه سک.سش؟ اونم میگه تو نمی فهمی، تو نمی دونی، اینجوری برات بهتره. می فهمم چی میگه ولی نمی خوام.
یکشنبه 15 شهریور 1388
دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸
ارتباطمون الان فرق کرده یه جورایی، همه چیزو براش تعریف کردم؛ در نهایت بهم گفت که نباید بیشتر از این پاسوزش بشم و منتظر بمونم.
تو خیابون بودیم و موقع تعریف کردن خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم ولی وقتی که اون داشت منو راهنمایی می کرد، وقتی که داشت می گفت عمرت هدر رفته بیشتر هدرش نده، وقتی داشت بهم می گفت که اون تو رو از زندگیش خارج کرده و تو نمی فهمی، نشد که جلوی گریهمو بگیرم. چون بعدش خونه دوستم دعوت بودم و نمی خواستم آرایشم بهم بخوره و البته قیافه ناراحتی داشته باشم هی هر قطره ای که میومد سریع با گوشه دستمال کاغذی پاکش می کردم. گلوم داشت منفجر میشد از بس بغض داشت. این دوستم همش فکر می کرد من از دستش ناراحت شدم به خاطر این حرفاش در صورتیکه اصلن اینطور نبود. به قول خودش موندن و رفتن من هیچ فرقی به حال اون نمی کرد که بخواد جلوی رفتن منو بگیره.
خیلی بهم گفت برگرد، از این راهی که رفتی همین الانم برگردی سود کردی، نزار 7 سالت بشه 7 سال و یه روز. چقدر که گفتنش آسونه؛ آخرین تیرمم می زنم، شد شد، نشد دیگه راهی برام نمی مونه.
و بعدش راهی خونه یکی دیگه از دوستام شدم؛ افطاری دعوت بودم. همه دوستاشو دعوت کرده بود ولی من فقط 3 نفرشونو می شناختم. تا افطار کنیم و شام بخوریم و میوه، البته به زور دوستم چون که واقعن جا نداشتیم ولی اون هی اصرار می کرد، شد ساعت 9.5-10. به یکی از دوستام که قبلن با هم جا گرفته بودیم واسه کار و اونم واسه خودش کلی ماجرا داشت هی می گفتم پاشو بریم دیر شد، اونم خونسرد عین خیالش نبود و می گفت حالا میریم. ولی من دل تو دلم نبود که دیر شده و کی میرسم خونه و الان مامان اینا دلشون شور میزنه و حوصله جواب پس دادنم نداشتم؛ هر چند می دونستن من مهمونم و دیر میرم خونه.
خلاصه هی این دست و اون دست کردن دوستم و از اونور دیر شدن گفتیم اصلن بابا بی خیال و امشب همین جا می مونیم. بیچاره صابخونه که یه تعارف کرد و مام از خدا خواسته سریع قبول کردیم.
به مامانم زنگ زدم که چون خیلی دیر شده من امشب اینجا می مونم؛ البته می دونم که اصلن دوست نداشت ولی به خاطر دیر وقتی خودش بهتر دید که بمونم. کلیم گفت شوهرش نیست و اینا، منم که بهش اطمینان دادم نیست موندم.
تا ساعت 3 نصفه شب حرف زدیم و ساعت 8 صبح صابخونه که خواب بود پا شدیم و رفتیم.
من که هر روز صبح باید حموم برم امروز رسمن مردم از بی حمومی. اگه کلاس نداشتم و کاری هم نداشتم می رفتم خونه ولی گفتم حالا یه امروزُ تحمل کنم و به کارام برسم.
فعلن همین دیگه
دوشنبه 9 شهریور 1388
پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸
من از این چشما که هر فردای بعد از گریه شبانه شدن قده یه گردو ورقلمبیده، خجالت می کشم.
و اینگونه است که من دست برنمی دارم، تا به اونی که میخوام نرسم نمی تونم ساکت بشینم. یا خدا بهم میدتش یا کلن یه جوری ازم می گیره که تا دنیا دنیاست دستم دیگه بهش نمیرسه.
حالا جون مادرتون، جون هر کی دوست دارین چه راهی بلدین من سریع خودمو برسونم آمریکا؟ یعنی میدونم آمریکا همین خیابون بغلی نیستا ولی میگم بالاخره هر چیزی یه راهی داره دیگه.
مثلن اگه به آقای اوباما بگم پژک ِ من اونجاست و به من نیاز داره و من یه ایرانیم و بخدا تروریست نیستم و به جون ِ خودم کشته مُردۀ آمریکام نیستم، بهم ویزا میدن همین فردا؟ حالا باشه فردا نشد واسه هفته بعدم قبوله حتی.
پنجشنبه 5 شهریور 1388
چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸
هنوز قطرات اشکام روی شیشه عینکم هست و نمی تونم پاکشون کنم. چقدر بغضمو قورت دادم، چقدر گریه کردم. زنگ زد نمی تونستم حرف بزنم.
هیچ کاری امروز نتونستم انجام بدم. هیچکدوم از تلفنامو نتونستم جواب بدم. خودشم میگفت: نمیتونه حسشو بگه، گفت داره بهش فشار میاد، قلبش درد گرفته، جملاتش اینا بود:
lehzeye badi hast , nemitoonam ehsasamo behet begam , tamame badanam sard shode , ghalbam kami dard mikone , va engar daran fesharam midan ,
dooset dashtam , dooset daram , va ...
چهارشنبه 4 شهریور 1388
سهشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸
یعنی فکر میکنم رسمن خدا میخواد تا اونجا که می تونه منو بچزونه، حداقل یه خوبشو می فرستادی دلم خوش میشد.
می دونین احساس واقعیم چیه؟ اینکه اگه منتظر پی جی وایسم و به این جواب رد بدم، پی جی می میره و واسه من نمی مونه. اگر به این جواب مثبت بدم و باهاش ازدواج کنم، پی جی زنده می مونه ولی زندگی من و این آدم دووم نمیاره.
حالا از من که گذشت ولی اگه شما بودید چه تصمیمی می گرفتین اونوقت با تمام این اوضاع و احوال؟! هان؟
سه شنبه 3 شهریور 1388
یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸
خانومه که شهره آغداشلو بود و یه چیزی که به نظرم ایراد بود این بود که هنرپیشه نقش همسر شهره آغداشلو رو یه خارجی بازی می کرد و وقتی شهره آغداشلو یا پسرشون فارسی حرف می زدن اون انگلیسی جواب میداد. و یکی دو جاییم که مثلن فارسی حرف زد انقدر لهجه داشت که خدا میدونه. مطمئنن خود آمریکاییا هیچوقت این موضوع رو نفهمیدن ولی بالاخره اینهمه جمعیت فارسی زبان اونجا بودن و می دونستن که بیشتر اونها به خاطر خانواده بهرانی ِ ایرانی حتمن فیلم رو می بینن. یعنی یه مرد فارسی زبان پیدا نکردن که نقش همسر شهره آغداشلو رو بتونه بازی کنه؟
یکشنبه 1 شهریور 1388
پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸
یه موقع میگم خب قسمت منم اینجوری بوده و باید باهاش بسازم، یه بارم فکر میکنم که کلن بزارم و برم یعنی راستش دارم فکر میکنم حتمن ِ حتمن باید مدل زندگیمو عوض کنم چون از غصه خوردن بیزارم. الان که دارم به 7 سال پیش نگاه می کنم می بینم که چقدر عوض شدم، چقدر آروم شدم، چقدر غصه خور شدم، چقدر دلم هیچی نمیخواد.
پنجشنبه 29 مرداد 1388
پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸
شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸
از یه طرف دیگهم رفتم سایت هلال احمر خودمون که شرمنده که اینو میگما ولی حالم رسمن بهم خورد، حاضرم برم گینه استوایی ولی اینجا نمونم. اولن که باید حق عضویت پرداخت کنی، یعنی چی؟ یکی داره داوطلب کمک میشه باید پول بده؟! آخه من چی بگم که هر جای این مملکت میخوای تکون بخوری یعنی حتی میخوای به خودشونم کمک کنی باید پول بدی؟ آخه خاک بر سرتون اینهمه پول نفت و صادرات و اینا کدوم گوری میرن که منی که میخوام داوطلب کمک بشم باید پول هم بدم؟ یعنی چی که یکی کل زندگیش رو دستخوش تغییرات نه چندان جالب میکنه بعد بهش میگید باید هزینه داغون شدن و آلاخون والاخون شدنتم بدی! مگه یادمون رفته تو زلزله بم کمک های کشورای دیگهرو تو بازار آزاد فروختین؟ حالا از کدوم احمقی انتظار دارید که بیاد کمک کنه، پولم بده!!
از طرف دیگه یه قسمت گذاشتن واسه اعضای افتخاری؟ یعنی کیا؟ خانواده شهیدی؟ جانبازی؟ کوفتی؟ زهرماری؟ یا چند جزء قرآن رو حفظی؟ اونوقت یکی به من خنگ بگه چه ربطی داره؟ هان؟ چه ربطی داره؟ یعنی من اگه جانباز نباشم یا قرآن حفظ نباشم تو این مملکت نمی تونم به هموطنم کمک کنم؟ آخه الان اگه کارد بزنن خون من درنمیاد که! نمی فهمم انقدر بی شعوری رو، نمی فهمم انقدر نفهمی رو.
بعد میگن ما فرار مغزها داریم، چرا؟ نه جدن چطوری روتون میشه همچین سوالی رو مطرح کنید اصلن؟ یعنی ما آدمیم که اینطوری باهامون رفتار میشه؟ اون از انتخابات، اون از حقوق شهروندی، اون از رفاه اجتماعی، اون از آموزش و پرورش، اون از وضعیت بهداشت، اون از... به هر قسمت که نگاه کنی می بینی هیچ جا درست کار نکردیم. آقا اینجا باید با خاک یکسان بشه و از نو ساخته بشه کلن.
پنجشنبه 15 مرداد 1388
دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸
صبح که پا شدم دیدم موبایله یه دونه از این تیک مانند ِ قرمز رنگ داره، که یعنی یکی زنگ زده و پیغام گذاشته، بدو بدو رفتم تو منوش و دیدم بعله خودش بوده، بیچاره یه عالمه هم حرف زده بوده ولی هیچیش سیو نشده یعنی اصلن صداش نیومده بوده! خب رسمن از صبح تا حالا دارم می میرم که یعنی چی گفته؟ شاید کلن خداحافظی کرده، شاید عذرخواهی کرده، شاید گفته حالش دیگه خوب شده یا بدتر شده خدای نکرده، نمی دونم ولی کاش می فهمیدم.
دوشنبه 12 مرداد 1388
یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸
بعد بدترترش این میشه که طرف اونجا عاشق کس دیگه ای بشه یا بدون اینکه عاشق بشه چون از دل برود هر آنکه از دیده برفت شمارو فراموش کنه یا اصلن خانواده تو اجازه ندن بری یا هزار تا اتفاق جور واجور دیگه که قبلن مثل یه خنگ تمام عیار بهش فکر نکرده بودی یا اگرم فکر کرده بودی چارهای جز قبول کردن نداشتی.
اگه عاشق بشه و قید تورو بزنه که فوق فوقش یه چند ماهی مریض میشی، منظورم مریضی روانیه یعنی مثلن افسردگی می گیری و بعدش خلاص. می فهمی اشتباه کردی بهش دل بستی و باورش کردی و میری دنبال زندگیت.
شاید اگه هر اتفاق دیگه ای هم بیفته بتونی یه جوری جفت و جورش کنی. ولی وقتی آقای محترم بیماری صعب العلاجی بگیره اونم از نوع سرطان، می مونی که چه خاکی به سرت بریزی. پیش خودت فکر میکنی لابد به خاطر ِ مادرهست که اونقدر ناراضی بود، خدا هم نخواسته دل ِ مادرهرو بشکونه که پسرش بیاد با یه غیر دین ازدواج کنه. بعد بیشترتر که فکر می کنی می بینی که خب مُردن به مراتب خیلی خیلی بدتر از ازدواج با یه غیر دینه. اینطور نیست؟
بعد تو که هی داری دعا میکنی که خدایا توروخدا شفاش بده و عمرشو طولانی تر از عمر من قرار بده و نذر کنی هر چهارشنبه بری امامزاده و هر شب قرآن بخونی و اینا و امیدوار باشی که بعده اینهمه سختی و مشکلات خدا حتمن بهت یه حالی میده و ارتباطت با طرف با اینکه در طول 7 سال به خاطر نارضایتی خانواده بارها مجبور به جدا شدن از هم شده بودید و دوباره دووم نیاورده و ارتباط رو از سر می گرفتید، برقرار بوده، حالا از اون یه بار قطع ارتباط به خاطر فهمیدن موضوع بیماری و فردین بازی درآوردن خواستگار محترم که بگذریم، تو هی زنگ میزنی و هی اون جواب نمیده. پیش خودت فکر می کنی که لابد تو بیمارستانه، شاید زبونم لال مُرده، شاید، شاید.... آخرش به این درک میرسی که بازم همون فکره سابق که من اگه این دختره رو بیارمش اینجا، خودمم که دارم می میرم دخترهرو بدبخت میکنم، پس تلفناشو جواب نمیدم که ازم بدش بیاد که گورشو گم کنه و بره.
دختره بعده چندین بار تماس میگه بابا خسته شدم، می خوای بمیری خب بمیر چرا انقدر منو زجرکش می کنی؟ البته اینو فقط فکرشو میکنه بهش نمیگه که یه وقت اوضاع بدتر بشه ولی بهش زنگ میزنه و پیغام میزاره که تو که می خواستی اینکارو بکنی حالا اون 5 سالی که اینجا بودی هیچ، تو این دو سال زودتر می گفتی که حداقل میرفتم با یکی س.ک.س می داشتم و انقدر سختی نمی کشیدم.
خلاصه این میشه آخرین تماست و می سپریش دست خدا و واسش دعا می کنی و هر چهارشنبه هم میری واسه ادای نذرت. بعد چون بالاخره از دستش ناراحتی و فکر میکنی حق داره ولی حق نداره همچین کاری رو باهات بکنه و چون هنوزم امیدواری فقط و فقط تو ذهنت بهش خیانت می کنی، بعد به خودت میگی که باید بهش یه فرصت دیگه بدم و تا آخر نذرم صبر میکنم که برگرده.
بعد همین که داری فکر می کنی که باید بازم بهش محبت کنم که خجالت بکشه، به خاطر همین واسه تولدش که همین چهارشنبه ست یه کارت پستال طراحی می کنی و دنبال ایده های جدید هستی که شب خوابشو می بینی که داره بهت میگه کاراتو انجام بده که بیای این طرف و توام بهش میگی باشه ولی زیاد حرفای تورو باور نمی کنم و شاید اومدنم هیچوقت باشه، همین امروز یعنی یکشنبه بهت زنگ میزنه. اولین بار که زنگ میزنه صداش نمیاد، البته تو هنوز نفهمیدی که اونه و میگی که ببخشید صداتون نمیاد، اگه تمایل دارید دوباره تماس بگیرید و قطع می کنی. دومین بار که زنگ میخوره و بازم صدا نمیاد تقریبن مطمئن میشی که اونه. سومین بارم زنگ میخوره و بازم صدا نمیاد.
بعد تو که داشتی ناهار می خوردی بر می گردی آشپزخونه و مشغول خوردن ادامه ناهار میشی و همشم داری فکر می کنی که الان که ناهارم تموم شد میرم بهش زنگ میزنم که اگه اون بوده باشه پس بیداره و جواب میده ولی من حرفی نمیزنم.
ناهاره که تموم میشه میای گوشیه موبایلو نگاه می کنی می بینی بعله این بار با شماره مستقیم خودش گرفته و اسمشم افتاده و شده یه میس کال. نمی دونی باید خوشحال باشی که نشنیدی تلفنت زنگ خورده و جواب ندادی یا ناراحت باشی که کاش می شنیدم و جواب میدادم. سریع شروع می کنی به شماره گرفتنش که بازم جواب نمیده ولی اینبار احتمال میدی که خواب باشه ساعت 3 نصفه شبی.
یکشنبه 11 مرداد 1388
من داشتم پیش خودم فکر می کردم که چطور ممکنه در عرض 20-30 روز نظر و عقیده یه آدم 180 درجه تغییر پیدا کنه و بیاد بگه کلمه تقلب اسم رمز برای آشوب بود. فکر کنید 10 سال پیش مثلن یه کار اشتباهی انجام دادید حتی همین الانم بعده 10 سال می تونید از اون کارتون دفاع کنید. نمی تونید؟
یکشنبه 11 مرداد 1388
پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸
سهشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸
آیا جواب سلام بیننده به گوینده ی اخبار واجب است؟
برنامه ی پرسش و پاسخ، رادیو معارف:
شنونده: الو؟
مجری: سلام العلیکم، خودتونو معرفی بفرمایید و بعد سوالتونو از حاج آقا مطرح کنید.
شنونده: من خانم فلانی، دانشجوی ِ رشتهی فقه و الهیات در مقطع کارشناسی ارشد هستم و سوالم از حاج آقا اینه که با توجه به واجب بودن جواب سلام، می خواستم بدونم وقتی مجری یا گوینده های اخبار و … در تلویزیون به بیننده ها سلام می کنن، آیا جواب دادن برای بیننده ها واجبه یا نه؟ با تشکر از برنامهی خوبتون.
حاج آقا: در این مورد بین آقایون مراجع هم بحث هست!!!!
عده ای معتقدند که: بله واجبه، چرا که در این مورد تنها فاصلهی بین طرفین زیاده وگرنه سلام، همان سلام است و جوابش واجب.
اما عدهی دیگری از فقها نظرشون بر این است که: نه چون مجری به شخص خاصی سلام نمی کنه و به بینندگان در مجموع سلام می کند، پس جواب ِ سلام بر تک تک بیننده ها واجب نیست.
اما احتیاط واجب بر آن است که اگر برنامه زنده بود دادن ِجواب سلام واجبه، اما اگر برنامه تولیدی بود، به این معنی که در همین زمان مجری در استودیو در حال اجرای برنامه نیست و این برنامه قبلاً ضبط شده، جواب سلام مستحب است نه واجب.
شنونده: خیلی ممنون حاج آقا از جواب ِ کاملتون.
سه شنبه 30 تیر 1388
یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸
شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸
پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۸
سهشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریاییست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشمها و چشمهها خشکند، روشنیها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنانکه نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
فکر میکردم قبلن گذاشتمش تو وبلاگم ولی هر چی گشتم نبود، الان دارم اینو گوش میدم. خداست.
الان که خودم تنهام تو شرکت، اسپیکر رو وصل کردم و آهنگ داریوش حرکت از این بیش شتابان کنیم و آهنگ سر اومد زمستون رو گوش میدم، خیلی وقت بود خودمو محروم کرده بودم ازش.
بیشتر داره دلم برای خودم میسوزه؛ کاش چیزایی که خودمو محروم کردم ازشون فقط در همین حد بود. از خودم معذرت میخوام.
امتحانمم خوب بود.
سه شنبه 23 تیر 1388
دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸
یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸
دلتنگی واژه ای ست که به احساس الان من میگویند
تا آخر امروز 9 روزه که ازش خبر ندارم؛ تماسهام با شنیدن ایت ایز........ اند بیزی رایت ناو بی جواب می مونه. صبح بین خواب و بیداری داشتم موارد احتمالی که ممکن هست رخ داده باشه تا او جواب نده رو در ذهنم مرور میکردم.
1. موبایلش را گم کرده_این بهترین حالت و گزینه ست_ قبلن یک بار وقتی داخل ایران بود اتفاق افتاده بود، داخل یک تاکسی ولی راننده تاکسی آدم خوبی بود و تماس گرفته بود، شاید آدمهای اونجا انقدر خوب نیستن!
2. موبایلش در کنارشئه و خودش جواب نمیده چون فکر میکنه ممکنه من باشم ولی آیا حتی ساعت 5 و 6 بعد از ظهر ِ اونها که هیچوقت این موقع من تماس نگرفته بودم یا ساعت 12 ظهرشون؟! در ضمن در آخرین صحبتها تصمیم نهایی رو گرفته بودیم پس نیازی به پاسخ ندادن موبایل نیست.
3. در بیمارستانئه که قبلن هم اتفاق افتاده و اونجا نمی تونسته با خودش موبایل ببره، پس تماسهای من با شنیدن صدای رکورد شدهش بی جواب می مونه. گزینه بسیار محتملی ست.
4. دلم نمیاد اینو بنویسم ولی گزینه آخر اینه که مُرده باشه. پس هیچوقت دیگر جواب نخواهد داد.
نه تنها دلتنگی واژه ای ست که به احساس الان من میگویند، بلکه سر در گمی، احساس یاس و اندوه فراوان را نیز به آن اضافه کنید.
دوشنبه 22 تیر 1388
پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۸
امروز سر کلاس زبان نمیدونم چطوری رسید به اینجا که من گفتم: .My fiance has cancer
یه حس عجیب که نمیدونی چیه ولی باهاته، قبلش خیلی مزه مزه کردم که بگم یا نه؛ هیچ جایی که منو بشناسن نمیگم ولی نمیدونم چرا امروز گفتم. هنوز نمیدونم نباید میگفتم ولی از عمق دلم ناراحتم. تیچر اولش پرسید چه نوعی؟ گفتم مغز استخوان، اینو دیگه انگلیسیشو بلد نبودم، فارسی گفتم. بعد داشت یه جورایی دلداری میداد که همه میمیرن و هیچ کس تا همیشه زنده نخواهد بود ولی من دیگه نمیتونستم حرف بزنم. میترسیدم بزنم زیر گریه. فقط گفتم: .I pray everyday
پنجشنبه 18 تیر 1388
پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۸
نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. مضمون پیامم این بود: اس ام اس را با هم تحریم کنیم. این هم برای اطلاع رسانی است. سند تو آل.
پنج شنبه 11 تیر 1388
چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸
سهشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸
دیروز که با پی جی صحبت میکردم، گفت عمو نمیدونم کی کی بهش گفته مامانت برات یه خرس بزرگ فرستاده!!! یعنی اینو که گفت من مُردم از خنده، تصور اینکه عمو چه فکری کرده که مامان ِ یه آدم به این گنده ای و با این سن و سال براش یه خرس گنده بفرسته.. یعنی دیگه نمیتونستم درست حرف بزنم از بس که میخندیدم، گفتم تو چی گفتی؟ پی جی گفته که نه اونو مامانم نفرستاده و دوستم فرستاده. البته مطمئنم که همینم با خجالت گفته.
خب از اونجایی که کامبیز به من گفته بود خودش میره پیش پی جی، من این خرسه رو هم به اون دو تا کادوی دیگه اضافه کردم که اینم ببره، تازه این خرسه رو خود پی جی برام خریده بود، میدونستم از دیدنش تعجب میکنه به خاطر همین بهش گفته بودم که یه چیزی میبینی که تعجب میکنی ولی من برات توضیح میدم. بعد با همون روش خاص خودش پرسید که برای چی اینو براش فرستادم، گفتم با یه تیر 3 تا نشون زدم، اول اینکه خودت میدونی من چقدر این خرسه رو دوست دارم، پس یه چیزی رو که خیلی دوستش داشتم فرستادم برای تو.
دوم اینکه اینو فرستادم تا بدونی که باید بمونی تا زمانی که منو ملاقات کنی و بهم برش گردونی. سومم اینکه موقع اومدن خودم بارم کمتر باشه.
سه شنبه 9 تیر 1388
چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸
دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸
يكي اون بالا واي ميسه، تفنگ رو ميگيره دستش و رو به جمعيت، تق تق.
انگاري كه داره پلي استيشن بازي ميكنه. هر كدوم از اون پايينيها صد امتياز.
ولي پايينيها، يه گوله ميره تو شيشكمشون. يه گولهي سربي داغ كه درد داره. خود كلمهي درد نميتونه اون درده رو توصيف كنه. حتمن بايد يكي از اون گولههاي سربي داغ بره تو شيكمت تا بعد بفهمي درد يعني چي.
بعدش هم ميميري. همين ديگه. ميميري و تموم زندگي دور و برت تموم ميشه. مامانه ميگه چه غلطي كردم كه گذاشتم بچهم بره بيرون. باباهه ميگه ببين تو اين دو ماه وضع مملكت چي شد. آبجيه ميگه ديگه داداش ندارم.
ولي مني كه اصلا نميدونم اون ياروها كي بودن با هيجان به دوستم ميگم هشت نفر كشته شدن. بعدش هم ميرم ناهارمو ميخورم؛ زرشك پلو با سينهي مرغ.
يه ضربالمثل آلماني ميگه بچهها شوخي شوخي به قورباغهها سنگ ميزنن و قورباغهها جدي جدي ميميرن.
دوشنبه 1 تیر 1388
وقتی اون مرد که بعضیا میگن پدرشه و بعضی میگن استادشئه فریاد میزنه زنده بمون، زنده بمون، انگار به قلب من خنجر میزنن؛ کاش زنده میموندی ندا... خدایا به پدر و مادرش صبر بده...
http://www.4shared.com/file/113085919/5664a7c9/_video_videophp_v89928823259_refnf.htm
دارم از شدت غصه خفه میشم، کاش تموم بشه، توروخدا تموم کنید، دیگه طاقت دیدن کشته شدن کسی رو ندارم.
هر کدوم از شماها که کشته بشید یه خانوادهرو داغدار میکنید، توروبخدا به پدر و مادراتون فکر کنید.
دوشنبه 1 تیر 1388
یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸
انقدر که این عکس دلخراشه نتونستم اینجا بزارمش، فقط لینکش هست.
دوشنبه 1 تیر 1388
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر که عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره.برادر شعله واره.برادر دشت سینه اش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون میبارد از دلهای سوزان
برادر نوجونه.برادر غرق خونه.برادر کاکلش آتش فشونه
تو که با عاشقان درد آشنایی تو که هم رزم و هم زنجیرمایی
ببین خون عزیزان را به دیوار بزن شیپور صبح روشنایی
دوشنبه 1 تیر 1388
اکنون که همه خیابانها مملو از نیروهای پلیس و ضد شورش است من دلم شور میزند.
دیگر دلم نمیخواهد این وقایع ادامه پیدا کند.
دیگر نمیخواهم خون جوانهای بی گناه ریخته شود.
نمیخواهم جوانی به خودش بمب ببندد و در حضور بقیه منفجر شود و جان بدهد.
دیگر نمیخواهم پدری، مادری در سوگ جوان خود بنشیند.
مسنترها میگویند از زمان انقلاب 57 بدتر است، نمیدانم ولی نمیخواهم کمتر از آن هم باشد حتی.
نمیخواهم بوی خون را.
نمیخواهم دیدن صحنه جان دادن این دختر را
http://www.youtube.com/watch?v=wofaUrh8GDA
یکشنبه 31 خرداد 1388
شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸
آخرین روز خرداد
همه خیابونای اطراف انقلاب رو بسته بودن؛ من و یه تعدادی از مردم یه جایی حوالی چهار راه ولیعصر گیر کرده بودیم و از هر چهار طرف خیابونا بسته شده بودن؛ انقدر این کوچه اون کوچه رفتیم تا بالاخره از اون مهلکه بیرون رفتیم....
حتی نمیزاشتن از پارک دانشجو رد بشیم، توی پارک مملو از نیروهای امنیتی و گارد ویژه بود، خیلی خیلی زیاد بودن...
بسیجیا هم که پر بودن، باور کنید یه تعدادیشون بچه های 15 - 16 ساله بودن، همشون چماق به دست؛ آخه بچه 16 ساله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از سمت غرب یعنی آزادی فقط دود بود که دیده میشد.... فضا فوق العاده امنیتی بود...
سر هر کوچه و خیابون تعدادی گارد ویژه باتوم به دست ایستاده بودن، سر چهار راه های اصلی که دیگه تعدادشون قابل شمارش نبود...
یکشنبه 31 خرداد 1388
چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸
مصاحبه با خانواده یکی ازدانشجویان کشته شده
یکی از کارمندان دادگاه انقلاب، در ایمیلی خبر از برخوردی شدید باپدر یکی از کشته شدگان راهپیمایی دیروز داده بود: می خواستند پیرمرد را هم بگیرند. بنده خدا گریه و زاری و داد و بیداد می کرد و سراغ پسرش را می گرفت. اشگ همه در آمده بود، الا مامورمربوطه. بعد هم به او گفت:صداتو بیار پایین و دهنتو ببند! والا تو را هم می گیریم. این ایمیل زمینه ای شد برای تلفن به آقای اکبر صدری، پدر یکی از جان باختگان راهپیمایی دیروز. مصاحبه ای که دقایقی بعد روشن شد "درحضور آقایان" انجام شده است.
از آنجا که این روزها نهادهای امنیتی هم وارد عرصه مجازی شده و با ارسال ایمیل ها و خبرهای جوراجور، می کوشند فضا را مغشوش کنند، اول تصمیم گرفتم به آن توجهی نکنم. درست بود که طرف در ایمیلش هزار قسم و آیه هم آورده بود که ما با این اتفاقات مخالفیم؛ درست است که نوشته بود«نمی دانید گیر چه جانورهایی افتاده ایم» اما همه اینها کافی نبود که اعتماد را برانگیزد؛ولی راستش، کنجکاوی را چرا.
شماره را گرفتم.
کسی گوشی را بر نمی داشت. 4 زنگ، 5 زنگ، 6 زنگ. داشتم ناامید می شدم که صدای دختر جوانی آمد که با حالتی آشکار بر هم ریخته، الویی ضعیف گفت.
ـ بله
از بله گفتنش معلوم بود باید یکراست رفت سر اصل مطلب.
ـ می توانم با آقای صدری صحبت کنم؟
ـ شما؟
ـ از روزنامه زنگ می زنم. روزنامه اینترنتی روز.
کمی سکوت کرد. بعد با تردید گفت:
ـ بابا! از روزنامه بهت زنگ می زنن.
بعد صداهایی آمد از دور. عاقبت:
آقای اکبر صدری پای خط بود. صدایش از همه چیز نشان داشت؛ اندوه و شکستگی در صدا موج می زد.
ـ بله؟
ـ الو
ـ بفرمایید
ـ سلام.
سلام ام را با تلخی جواب داد.
ـ سلام علیکم
ـ ما شنیدیم برای پسر شما اتفاق وحشتناکی افتاده. خواستیم تسلیت بگوییم خدمت تان.
صداهایی در خانه برخاست و او گفت:
ـ هیچ چیزی معلوم نیست حالا!
به روی خودم نیاوردم:
ـ می دانید کی کشته شده؟ کجا کشته شده؟
ـ معلوم نیست. نه؛ معلوم نیست. در به در دنبالش هستیم. معلوم نیست حالا.
به فعل ماضی پرسیدم:
ـ چند سالش "بود" پسرتان؟
صدایش شکست:
ـ 25 سالش خانم؛ 25 سالش.
شنیدم که در خانه صدایی برخاست؛ شبیه صدای زنی که بگوید: مادرش بمیرد.
پرسیدم:
ـ چی گفتند؟
ـ هیچی.
ـ یعنی نمی دانید الان زنده است یا نه؟
ـ نه؛ هیچی معلوم نیست.
ـ امروز رفتید سراغش؛ چه گفتند؟
ـ جوابی ندادند. حالا گفتند فردا جواب می دهند.
ـ فکر می کنید رفته تظاهرات، آنجا برایش اتفاق افتاده؟
مکثی کرد و گفت:
ـ امکان دارد. امکان دارد.
باز هم صدایی ناله مانندی از خانه شنیده شد.
ـ چی بود؟
ـ هیچی.
دوباره می پرسم:
ـ آنجا رفتید به شما چه گفتند؟
ـ هیچی خانم. هیچی.
ـ حتما خیلی ناراحتید؟
درد آمد توی صد ایش:
ـ شما باشید بچه 25 ساله تان طوری بشود ناراحت نمی شوید؟
ـ خب معلوم است.
سکوت می افتد.
ـ کارش چه بود؟
ـ شرکت خصوصی کار می کرد.
ـ دیگر به شما چه گفتند؟
ـ هیچی خانم! حرفی ندارم برای گفتن.
ـ آقای صدری مگر پسرتان کشته نشده است؟
با حالتی سردرگم جواب می دهد:
ـ نمی دانم.
ـ یعنی چه نمی دانید؟ پسرتان هست یا نیست؟
ـ نمی دانم.
صدای جیغی به گوش رسید:
ـ خانم تان بود؟
گیج و سردرگم گفت:
ـ نه بچه جیغ زد.
ـ پس...
و صدای قطع تلفن آمد.
گوشی در دستم مانده بود. فکر کردم شاید خبر مرگ درست نباشد. یعنی آرزو کردم نباشد. بعد به خودم گفتم: نمی شود همین طوری گذاشت. دوباره زنگ می زنم؛ شاید با خواهر او حرف بزنم. اسمش را بپرسم. شاید.. و
و دوباره شماره را گرفتم. همان زنگ زدن طولانی و بعد چند صدای همزمان و این بار صدای گوشی که محکم روی تلفن کوبیده شد. چرا؟
پاسخ این چرا را احتمالا نمی فهمیدم، اگر درست 5 دقیقه بعد تلفن زنگ نمی زد:
گوشی را برداشتم.
ـ بله.
صدایی مانند همه صداهای امنیتی؛ آرام؛ تحکم آمیز پرسید:
ـ شما الان اینجا را گرفتید؟
ـ ببخشید! شما؟
دوباره گفت:
ـ منزل آقای صدری زنگ زدی؟
ـ شما؟
بعد از مکث کوتاهی:
ـ ما فامیل شان هستیم.
ـ خب؛ چه خبر؟
ـ کی به شما تلفن را داده؟
ـ چه فرقی می کند. چه خبر شده؟
او مثل نوار تکرار می کند:
ـ کی شماره را به شما داده؟
و این تنها خاصیت دور بودن از این «برادران» است که آدم می تواند بگوید:
ـ آقا! ما دیگر با این نوع صداها آشنا هستیم. شما از«برادران امنیتی» هستید؟ اجازه ندارند صحبت کنند؟
ـ برای چه می خواهید با اینها صحبت کنید؟
تکرار می کنم:
ـ شما امنیتی هستید، اطلاعاتی هستید؟ کی هستید؟
ـ با اینها چکار دارید؟
ـ من روزنامه نگارم و چون خبر مرگ پسر این خانواده پخش شده می خواهم با آنها صحبت کنم.
ـ نمی شود!
ـ چرا؟
ـ نمی شود.
ـ اگر شما نگذارید، تلفن می زنم دفتر....
در دل فکر می کنم بگویم کدام دفتر؟ دفتر وزیر؟ دفتر رهبری؟ کار روزنامه نگار باید انجام شود.
ـ دفتر رهبری؟
منتظر نتیجه می مانم. بعد از مکثی می گوید:
ـ 5 دقیقه دیگر زنگ بزنید. باید مشورت کنم.
و دوباره همان صدای کوبیدن تلفن.
دقایقی بعد دیگر کسی به تلفن جواب نمی دهد. این مصاحبه ناتمام می ماند. مامور امنیتی لحظه ای وارد صحنه ای تلخ می شودو می رود. به خیال اوپرده افتاده؟
نوشابه امیری www.roozonline.com
چهارشنبه 27 خرداد 1388
دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸
یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸
دیروز تو خیابون انقلاب جلوی داشنگاه تهران بلوایی به پا بود، حتی به مردم عادی و هیچی حرکت نکن هم رحم نمیکردن، گاز اشک آور زدن، همه رو به فرار کردن تشویق میکردن، کسی نباید اونجا وایمیساد چه میخواست نگاه کنه یا فیلم و عکس بگیره.
چشم ها و گلوم می سوختند، یه خانومی نمیتونست نفس بکشه، بیطرف بود، یه عابر پیاده که شاید اصلنم رای نداده بود یا حتی به احمدی نژاد رای داده بود!
خبرهای زیادی شنیده میشن، موسوی گفته دستبند مشکی ببندید، احمدی نژاد داره دروغ بزرگش رو جشن میگیره، کمپین امضا درست شده واسه سازمان ملل، میر حسین و کروبی حبس شدن یا آزاد شذن، اعضای جبهه حزب مشارکت دستگیر شدن، ماشین آتیش زدن، شیشه های بانک و دانشگاه رو خورد کردن، زهرا رهنورد به بی بی سی گفته آقای موسوی نمیخواد خون جوونها ریخته بشه، فضای تهران شدیدن امنیتیه، عکسهای فراوونی از سطح شهر و درگیریها رو میشه تو اینترنت با این سرعت گهش پیدا کرد مثل این.
این کشور منه!
یکشنبه 24 خرداد 1388
جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸
مطلقن این نتیجه واقعی نیست.... من نمیگم مطمئنن میر حسین رای میاورد ولی میگم این اختلاف فاحش دو برابری دروغه محضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.....
صبح تو حموم بودم که مامانم در ِ حموم رو زد و گفت احمدی نژاد بُرده. اول فکر کردم میگه احمدی نژاد مُرده، تو یک هزارم ثانیه هزار فکر به ذهنم رسید که چرا؟ چه جوری؟ یعنی سکته کرده؟ کُشتنش؟ چی شد؟
بعد گفتم چی؟ مامانم گفت: احمدی نژاد تو انتخابات بُرد.. باورم نمیشد، گفتم جدی؟ گفت: آره. یه بار دیگه به ذهنم اومد آخه چه جوری؟!!!
شنبه 23 خرداد 1388
دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸
داستان س.ک.س.ی، هیجانی
به هر حال من بودم دیگه، یه 2 ساعتی اونجا بودیم و کلی شعار همراه با خنده و اینا، خیلی باحال بود و خیلی خیلی هم هیجان داشت.
داشتم فکر میکردم که چرا دیروز انقدر به من خوش گذشت؟ یا اینکه من و مطمئنن بیشتر ِ بیشتر آدمای اونجا یا هر همایشی که تو این مدت برگزار شده، آتیشی ِ موسوی نبودیم، پس چرا اینجوری بچههای ما داشتن خودشونو میکشتن؟
بعد به این نتیجه رسیدم که ما هیچوقتِ هیچوقت هیچ جایی هیچ موقعیتی هیچ زمانی برای تخلیه انرژیهامون نداشتیم و حالا که هیچکس هیچی نمیگه و در واقع اجازه صادر شده، همه بالا پایین میپرن و شعار میدن، از ترانههای به قول معروف لوس آنجلسی هم واسه شعارها استفاده شده بود، جالبه نه؟
بعد خیلی دلم برای خودمون سوخت چون خیلی بیچاره ایم که فقط تو اینجور مواقع یا پیروزی تیم ملی حق شادی کردن و تخلیه انرژی رو داریم.
تو اینهمه مدت زندگی، رفتیم مدرسه، بعد دانشگاه، بعد کار، همین، یعنی چی؟ آره واقعن فقط همین.
به هر حال دیروز واسه من یک روز استثنایی بود که تا حالا تجربهش نکرده بودم. بعد از دو ساعتی که شعار دادیم و کلی خندیدیم، با شیرین رفتیم که یه کراوات بنفش صورتی بخریم، مگه پیدا میشد این رنگی که پی جی گفته بود؟! تقریبن آخرین مغازه بود که یکی دیدم و بدم نیومد، امیدوارم اونم دوستش داشته باشه.
تا چهار راه ولیعصر پیاده رفتیم، از اونجا من میخواستم برم پایینتر سمت جمهوری که لباس زیر هم واسش بگیرم. یعنی از این طرف چهار راه تا اون طرف بنده له شدم، و البته مورد سوء استفاده جنسی هم قرار گرفتم. اینو بگم که آدما کلن به هم چسبیده بودن ولی دلیل نمیشد که یکی از پشت دستشو بیاره تو سینه منو و سینهمو بگیره تو دستش، بعد که اعتراض میکنم ایشون میفرمایند خیلی شلوغه!
خدایی یه چند نفری هم بودن که سعی داشتن خانومارو از بین جمعیت رد کنن چون میدونن دیگه اینجور آدما هستن و حداقل یه جو غیرت داشتن. از دست اون راحت شدم، یه زمانی که تقریبن از بین اون جمعیت رها شدم دیدم یکی از پشت رسمن چسبیده بود به بنده، یه کمی سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی جمعیت زیاد بود و تقریبن نمیشد. یه جا وایسادم تا آقا رد شه بره. فکر کنم اگه یه کم دیگه اون حالت چسبندگی! ادامه پیدا میکرد ایشون بعله دیگه، خودشونو همون جا تخلیه میکردن.
خلاصه این بود داستان س.ک.س.ی، هیجانی!
سه شنبه 19 خرداد 1388
یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۸
جالبیش اینجا بود که بعد چند تا سوال، ازم پرسید دیروز (یعنی جمعه) چیکار کردی؟ گفتم فیلم نگاه کردم؛ لاست.
گفت سیزن چندی؟ گفتم 3. گفت نظرت راجع به شخصیت ساویر چیه؟ معلوم بود که خودش نسبت به ساویر حساسه؛ برای کسایی که لاسترو ندیدن باید بگم ساویر یه مرد 35 ساله به نظر میرسه داخل فیلم و دخترا معمولن خیلی جذبش میشن و خیلی هم س.ک.س.ی هستش.
منم که اومدم نظرمو بگم همینارو گفتم بدون رودروایسی. بعد که گفتم س.ک.س.یه، گفت: woooow!!!
امروزم به پی جی گفتم، کلی تشویقم کرد چون حدسی که اون زده بود ترم 3 بود!
یکشنبه 17 خرداد 1388
شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۸
چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸
من که همینجور داشتم بهش نگاه میکردم گفتم برای چی؟
گفت توروخدا بازم تایپ کن، گفتم واسه چی؟ گفت خیلی خوشم میاد!
گفتم از چی؟ گفت از مدل تایپ کردنت. آخرش یه وُرد باز کردم و اون یه مطلب خوند و منم تایپ کردم، گفت نه اینجوری حواسم پرت میشه، آدرس اینجارو تایپ کن که مستقیم به تایپ کردنت نگاه کنم.
منم دلشو نشکوندم و اینکارو کردم، همین الانم داره منو و دستامو نگاه میکنه!
به غیر از پی جی، این سومین نفره که اینو میگه ولی من واقعن نمیدونم چرا!!!
چهارشنبه 13 خرداد 1388
درنتیجه فعلن با همون آقای سماواتی که یه عاقله مرد 57-58 سالهست صحبت کرده، کل جریاناترو براش تعریف کرده و تمام مشکلاترو گفته. ایشونم گفته 9 الی 15 ماه طول میکشه و یه سری مدارک لازمه که براش ایمیل میکنه.
این زمان خیلی زیاده، خیلی.. نه فقط به خاطر اینکه من تحمل ندارم یا تحملم کم شده، نگرانم تا اون موقع پی جی ِ من زنده نباشه.
دعا کنید توروخدا..
چهارشنبه 13 خرداد 1388
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸
دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۸
خودشم میگفت که ظاهرن دبیرستانی بوده فهمیده باید غسل جنابت بگیره، بازم یه چند سال جلوتر از من! ولی گفت آدماییرو که باید زودتر بهش میگفتن و نگفتنرو هیچوقت نمیبخشه، چرا که باعث گناهش شده بودن. اما من اعتقاد داشتم که غسل با حمام کردن و تمیز شدن فرقی نداره.
در واقع اون موقع تو عربستان غسل واجب شده به خاطر اینکه حمام رفتن هر روز به صورت امروز وجود نداشته و منی که هر روز حموم میرم چه نیازی به غسل دارم؟
دوشنبه 11 خرداد 1388
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸
چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸
میدونستم یکی از سریعترین راهها fiance visa یا همون ویزای نامزدی هست ولی اولن که با شرایط ما که محدودیت زمانی داریم خیلی طولانیه و هم اینکه هنوز نمیدونم فقط کسایی میتونن اقدام کنن که سیتیزن هستن یا اونایی که گرین کارت هم دارن میتونن.
اگه کسی میدونه و میتونه کمک کنه، هلپ پیلیز.
چهارشنبه 6 خرداد 1388
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸
شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸
شده بیشتر از این زمانم با هم حرف نزده باشیما ولی وقتی که مجبوری یه کاریرو انجام ندی با وقتی که آزادی ولی خودت انجامش نمیدی خیلی فرق داره، خیلی.
شنبه 2 خرداد 1388
نتیجه آزمایشاش رو گرفته بود و میخواست بهم بگه. گفت خبرای خوبی نداره، باید اونجا تحت نظر دکترش باشه و نمیتونه بیاد ایران یا ترکیه. دوز کورتنی که بهش تزریق میکنن رو بالا بردن، در واقع دارن سیستم دفاعی بدنش رو ضعیف میکنن، اینا چیزاییه که خودش بهم گفت من از مسائل پزشکی زیاد سر درنمیارم.
من گریهم گرفته بود و یه چند قطرهای هم سرازیر شد ولی سعی کردم اون نفهمه، نمیدونم فهمید یا نه؟!
گارد گرفته بودم که من حق انتخاب و تصمیمگیری دارم و تو نمیتونی واسه زندگی من تصمیم بگیری و از این حرفا که خودش گفت آره میدونم و تو درست میگی، به خاطر همین ازت میخوام تا شنبه هفته بعد با هم تماس نداشته باشیم و تو بشینی خوب فکراتو بکنی، هر تصمیمی که بگیری من قبول میکنم، چون میخوام تو راضی و خوشحال باشی چون حقته.
کلی عذرخواهی کرد که بخدا من دلم نمیخواست اینجوری بشه و الان یه آدم مریضم و کلی حرفای اینجوری که اگه یه شوخی اون وسط نمیکردم بغضم طوری میترکید که میدونستم حالا حالاها آروم نمیشم.
حالا قراره یه هفته بهش زنگ نزنم و قول دادم که راجع بهش فکر کنم به دور از احساسات و البته تصحیح کردم عقل و احساس با هم!
ولی نیازی به فکر کردن ندارم چون من قبلن فکرامو کردم و تصمیممرو هم گرفتم، به اون اینجوری گفتم چون نمیخواستم بهم بگه احساساتی دارم تصمیم میگیرم، هر چند که یک روز رو هم نباید از دست بدیم ولی چارهای نیست، اینهمه سال صبر کردم یه هفته دیگه هم روش.
من میدونم و مطمئنم که بیشتر از چند ماه و حتی یک سال با هم زندگی خواهیم کرد. براش دعا کنید.
شنبه 2 خرداد 1388
سهشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸
اول از همه باید تکلیف دکتر و نتیجه آزمایشش مشخص بشه، بعد اگه اجازه پرواز بهش دادن میاد ایران و با خانواده من صحبت میکنه، میریم ترکیه یا دوبی یا امارات و ازدواج و بعد برمیگرده آمریکا و ترتیب کارای منو میده ولی قبل همه اینا داره اونجا خونه میخره و تا خونه نخره که دو سه ماه طول میکشه نمیتونه بیاد. اه اینم شد زندگی آخه؟!
گفتم آخه من چقدر باید صبر کنم؟
سه شنبه 29 اردیبهشت 1388
جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸
دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸
شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸
دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸
یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸
شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸
یادداشت های محمد مصطفایی
چرا دلارا اینگونه اعدام شد. به یکی از دوستان گفتم که صدام را هم اینگونه اعدام نکردند. چرا؟
چرا داد مظلومیت دلارا به گوش هیچ بنی بشری نرسید.
دلارا اعدام نشد .... آرام گرفت
شنبه 12 اردیبهشت 1388دل آرا دارابی
شوک خبری دیشب تو بی بی سی: دل آرا دارابی صبح امروز یعنی جمعه در زندان رشت اعدام شد.
بعد انقدر دلم گرفت که میخواستم زار بزنم. بسه دیگه تمومش کنید! شماهایی که داد از اسلام و قیامت میزنید اگه ایمان دارید به اینکه یه روزی باید جواب بدید پس چرا نمیترسید؟ چطوری میتونید در حق یه بچه اینجوری ظلم کنید؟ چه جوری شب سرتونو رو بالش میزارید؟ اگه بچه خودتونم بود همینکارو میکردین؟
حیف از اون دختر، حیف...
شنبه 12 اردیبهشت 1388
دیشب خانم دکتر مریم محبی رواندرمانگر و سکستراپیست مهمون برنامه بود. من و مامان بودیم، از یه طرف دلم میخواست برنامهرو دقیق ببینم، دقیق که چه عرض کنم، داشتم از کنجکاوی میمردم، از یه طرف مامانم بود و نمیخواستم بفهمه که من دارم گوش میدم. روزنامهرو گذاشته بودم جلومو و سرم تو روزنامه بود ولی گوشم به تلویزیون بود. فقط هر از گاهی یه کوچولو سرمو میاوردم بالا و یه نگاه کوچولو به تلویزیون میکردم. کلیم روزنامهرو ورق میزدم که یعنی من دارم روزنامه میخونم و حواسم نیست اصلن برنامه راجع به چیه!
فقط شانس آوردم یه موقعی تلویزیونو نگاه کردم که سایت دکتر محبیرو زده بود وگرنه یه تسترو از دست میدادم.
اون گوشه سمت چپ سایتشو زدم برین تست بدید ببینید چی به چیه و شماها تو روابط ج.ن.س.یتون چه جوری هستین.
شنبه 12 اردیبهشت 1388
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۸
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸
بعد از 10 سال زنگ زدم به دانشگاه محل تحصیلم، برای تسویه حساب و گرفتن مدرک.
اسم یه آقایی که اون موقع مسئول امور دانشجویی بودُ کامل به یاد داشتم، قیافهشم حتی. چون خیلی اذیتم کرد، سر لباس و پوشش و اینجور چیزا....
قیافه خانومشم یادم بود ولی اسمش یادم رفته بود... از خانومه پرسیدم خانوم اون آقاهه هم هنوز اونجا مشغولن؟ گفت بله.... گفتم ببخشید اسمشون یادم رفته، چی بود؟
گفت صاحبی........ گفتم بله بله
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1388
سهشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸
وقتی باهاش حرف زدم اصلن به روی خودم نیاوردم ولی الان دلم میخواد مثل ابر بهار گریه کنم.
بهش گفتم برات دعا میکنم. هر چهارشنبه که میرم امامزاده صالح، گفتم فردام میخوام برم گفت نمیخواد بیخود خودتو به دردسر بندازی!
انقدر خودمو اوکی نشون دادم تا حرفشو پس بگیره.
سه شنبه 8 اردیبهشت 1388