دیشب خوابتو دیدم، یه خواب قاتی پاتی بود.. من گلوله خورده بودم تو خیابون، تو دور وایساده بودی و نمیدونستی اونی که افتاده منم... داشتم میمُردم ولی همه چیو میفهمیدم.
بعدش تو اومدی نزدیکتر ُ دیدی که منم.... اینجا دیگه کات شد..
تو پلان بعدی دیدم ما داریم با هم زندگی میکنیم ولی من دچار معلولیت شده بودم، یعنی دیگه آدم سابق نبودم، همش احساس میکردم که تو تحمل منو نداری و خسته شدی از من.
سر میز بودیم، یکی دیگهم اونجا بود ولی نمیدونم کی بود، داشتم شروع میکردم به حرف زدن که بهتره از همدیگه جدا بشیم، نمیخواستم تو بیشتر از این منو تحمل کنی... دیگه نفهمیدم چی شد، ساری.
شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷
خواب
چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷
یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷
نه اشتباه گرفتین.
من شماره 64.....0912 رو گرفتم.
نه اشتباهه. یا شما اشتباه گرفتین یا مخابرات.
بابا این مخابرات دهن مارو سـ
(حالا لازم نبود اینو بگی مخابرات دهن همهرو سرویس کرده)
دوباره یاروهه زنگ زد و گفت خانم مارو سر ِ کار گذاشتی؟
وا....؟ شما داری زنگ میزنی من سر ِ کارت گذاشتم؟
من این شماره رو میگیرم پس چرا شما جواب میدی؟
خب دارین اشتباه میگیرین.
شماره شما چنده؟
یه چیزی هست دیگه ولی این شمارهای که شما میگی نیست.
بخدا من مزاحم نیستم.
بازم تماس گرفت و گرفت تا آخر مجبور شدم بگم بابا جان شماره من اینه شما داری اینو میگیری، دیدی حالا؟!!
دیشب موقع خونه رفتن یه سری خرت و پرت واسه خودم خریدم که روز ولنتاینی سرم بی کلاه نمونه هر چند که اساسن از ولنتاین خوشم نمیاد. حالا چه مرگم شده بود خدا میدونه!
کلیام چشم چشم میکردم ببینم چند نفر ولنتاینی و لوس و بیمزه هستن که دو سه نفر بیشتر ندیدم، مثل اینکه امسال بازار ولنتاین زیاد خوب نبود یا لااقل به چشم من اینجور اومد.
شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷
ولنتاینز دی
حالا که همه چی خوبه و دنیا بازم ارزشمنده بیاین از این بوسه آتشینیا روی لُپتون بزنم و حالشو ببریم. ماچ ِ خونم سرریز شده میخوام یکمیشو بدم به شما.
آقا ما که اهل ولنتاین و از این قرطی بازیا نبودیم بخدا، حالا که بهم تبریک گفته منم میگم ولنتاینز دیِ همتون مبارک.
دیگه اینجوریاست دیگه. حالا یه چند روز دیگه که خودم سپندارمذگانُ تبریک گفتم بازم میام ماچتون میکنم.
جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷
چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۷
خواستنی نبودا خودبخودی شد اینجوری.
درنتیجهی درنتیجه قصد کردم ارتباطات مزخرف گذشته که البته الان بهشون میگم مزخرف و کاملن واضح و مبرهنه که همون گذشته اینطور نبوده، قطع بشه تا هر وقت که خودم دلم بخواد دوباره برگردونموشون.
بعله دیگه اینم از تصمیمات ملوکانهی بنده. حالا حالاهام قصد برگردوندن ندارم
پس خواهشن چرا و کجا و آخه و غیره نداشته باشیم.
قبلن از همکاری صمیمانهی شما متشکرم :دی
دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷
دیشب این آقا انتظاری که خیلی گندهست و ضمخته و هر انگشت دستش اندازۀ دو تا انگشت منه و کلیم بازاریه داشت با خانومش تلفنی حرف میزد، که بهش گفت خانومــم، کلی از این خانومَمِش ذوق کردم و دوستش داشتم یه عالمه.
یا با پسرش که حرف میزد یه جااانِ عمیقی از ته دلش گفت که خیلی خوشم اومد.
یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷
اول رفت پایین و یه کمی محاسبات انجام داد. بعد یه کارتن برداشت، چسب کاریش کرد که محکم بشه، دو تا طنابم خرید (خب نمیدونم واحد طنابایی که پیچ شدن یا بسته شدن چیه!) و بستش به کارتنه.
از من پرسید گوشت نداری؟ گفتم چی؟ گفت گوشت. گفتم یعنی چی، میخواید چیکار؟ خلاصه فهمیدیم که میخواست بندازه تو کارتنه. رفتم از تو غذام که قرمه سبزی بود یه تیکه گوشت برداشتم و آوردم و آقای همکار انداخت تو کارتن.
با اون یکی همکارم که برنامه نویس ِ مملکته رفتن رو پشت بام خودمون، کارتنه رو انداختن رو پشت بامی که گربههه روش بود.
حالا مگه گربههه میرفت توش! همسایههام همه نظاره گر عملیات جسورانه همکارای ما بودن.
ما هم از پنجره داشتیم نگاه میکردیم و هی با گربههه حرف میزدیم که خرش کنیم بره تو کارتنه. خلاصه یه کمی بعد رفت توش که گوشته رو برداره، تا نصفه رفته بود که همکارم کشیدش بالا، میخواست تا زمین بفرستش پایین که گربههه انقدر هول کرد که وسط زمین و هوا افتاد پایین.
ما گفتیم مُرد دیگه، به همکارم میگفتیم راحت شدید کشتینش؟! ولی نمرده بود و سالمم بود فقط فهمیدیم که چقدر بیعرضه بود این گربه.
الانم داره تو کوچه واسه خودش قدم میزنه.
بعد از همه این ماجراها خواهرم زنگ زد و خبر داد که شوهرعمهم فوت شد امروز صبح. خیلی حالم گرفته شد، خدا رحمتش کنه و به عمهم و بچه هاش صبر بده.
شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷
اینجا که هیچ مرکز حمایت از حیوانات و اینا نداریم، به نظرتون اگه زنگ بزنیم آتش نشانی میان این بدبختو بیارنش پایین؟
کلن ما با این گربه های اینجا برنامههایی داریم آنچنانی. چند وقت پیش یکیشون رسمن خودشو کشت از بس جیغ زد. ما نفهمیدیم به خاطر زایمانش بود یا یه چیزی خورده بود یا ..... دیگه نمیدونم والا!
بعدم صداشون مثل صدای آدم و البته از نوع مونثش میمونه. یه بار آبرویی رفت که نگو. تابستون بود، داشتم با یکی تلفنی صحبت میکردم، اینم هی جیغ میزد. آقاهه هی سعی کرد به روی خودش نیاره بعد دید نه نمیشه، گفت چه خبره اونجا؟! خب معلومه چه فکری کرده بود. فیلم که دیدین دیگه خداروشکر همتون. از همون فیلمای آنچنانی، صداشونم که شنیدین دیگه.... آره، آفرین صدای این گربههه همونجوری بود.
حالا اون خوب شد این یکی واسه ما فیلم درآورده، به قول دوستم خب یه جوری بیا پایین دیگه، همونجوری که رفتی اون بالا. گربه ایی گفتن آخه!
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷
*بفرمایید
بفرمایم؟!!!
*خب بگید
بگم؟ ناراحت نمیشی؟ فحشم نمیدی؟
*نه
زن ِ من میشی؟
و اونی که تا اون موقع داشت تو ذهنش یه تودهنی آبدار رو آماده میکرد یه دفعه وا رفت و پشت کامپیوترش قایم شد.
این پست مال دیروزه ولی من فکر میکردم امروز، دیروزه. مال دیروز دیروزم که نه، مال شیش هفت سال ِ پیش.
یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷
فکر کن وقتی یادت میاد اون دو سه روز اولو که میخوای کلن از زندگیت حذف بشن، نمیشن که خودتم بُکُشی حتی. یه هفته بعدشم همینطور تا نزدیکای دو هفته. بعدش کم کَمَک خوب شد، قد کشید و قد کشید و قد کشید. دیگه سر از آسمون درآورد.
حالا میخواد همونجا تو آسمون بمونه، اونوقت این دل بند زده دیگه به درد کی میخوره؟