شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

خواب

دیشب خوابتو دیدم، یه خواب قاتی پاتی بود.. من گلوله خورده بودم تو خیابون، تو دور وایساده بودی و نمی‏دونستی اونی که افتاده منم... داشتم می‏مُردم ولی همه چیو می‏فهمیدم.
بعدش تو اومدی نزدیکتر ُ دیدی که منم.... اینجا دیگه کات شد..
تو پلان بعدی دیدم ما داریم با هم زندگی می‏کنیم ولی من دچار معلولیت شده بودم، یعنی دیگه آدم سابق نبودم، همش احساس می‏کردم که تو تحمل منو نداری و خسته شدی از من.
سر میز بودیم، یکی دیگه‏م اونجا بود ولی نمی‏دونم کی بود، داشتم شروع می‏کردم به حرف زدن که بهتره از همدیگه جدا بشیم، نمی‏خواستم تو بیشتر از این منو تحمل کنی... دیگه نفهمیدم چی شد، ساری.

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

تو با منی اما من از خودم دورم!

*پس چرا نیستی؟؟؟!!!

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

یه توضیح دیگه لازمه و اونم اینه که من اسباب کشی کردم و تازه اومدم اینجا.
زیاد غریبی نمی‏کنم ولی فعلن دوستامو از دست دادم.
شاید بیارمشون.

1.
بازم همون اتفاق افتاد.

2.
امروز کلی از عکسایی‏رو که دوست داشت براش فرستادم و کلی ِ کلی حرف زدیم و کلی ِ کلی‏م خوشحالم.

اومدم زبان ارمنی ادد کردم میخوام فارسی تایپ کنم باید دوبار کنترل شیفت بگیرم، هنوزم عادت نکردم.

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷

آقای عظیمی؟
نه اشتباه گرفتین.
من شماره 64.....0912 رو گرفتم.
نه اشتباهه. یا شما اشتباه گرفتین یا مخابرات.
بابا این مخابرات دهن مارو سـ
(حالا لازم نبود اینو بگی مخابرات دهن همه‏رو سرویس کرده)

دوباره یاروهه زنگ زد و گفت خانم مارو سر ِ کار گذاشتی؟
وا....؟ شما داری زنگ میزنی من سر ِ کارت گذاشتم؟
من این شماره رو می‏گیرم پس چرا شما جواب میدی؟
خب دارین اشتباه می‏گیرین.
شماره شما چنده؟
یه چیزی هست دیگه ولی این شماره‏ای که شما میگی نیست.
بخدا من مزاحم نیستم.

بازم تماس گرفت و گرفت تا آخر مجبور شدم بگم بابا جان شماره من اینه شما داری اینو می‏گیری، دیدی حالا؟!!

پسره یه شلوار جینی پوشیده بود که گفتم الانه دولش میترکه انقدر که تنگ بود. خب ناسلامتی پسری گفتن دختری گفتن.

دیشب موقع خونه رفتن یه سری خرت و پرت واسه خودم خریدم که روز ولنتاینی سرم بی کلاه نمونه هر چند که اساسن از ولنتاین خوشم نمیاد. حالا چه مرگم شده بود خدا میدونه!
کلی‏ام چشم چشم می‏کردم ببینم چند نفر ولنتاینی و لوس و بیمزه هستن که دو سه نفر بیشتر ندیدم، مثل اینکه امسال بازار ولنتاین زیاد خوب نبود یا لااقل به چشم من اینجور اومد.

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷

ولنتاینز دی

دوستام بیاین همتونو یه ماچ گنده کنم که الان وقتشه که همین الانه خیلی خوشحالم و بعدن دیگه از این فرصتا پیش نمیاد.
حالا که همه چی خوبه و دنیا بازم ارزشمنده بیاین از این بوسه آتشینیا روی لُپتون بزنم و حالشو ببریم. ماچ ِ خونم سرریز شده میخوام یکمیشو بدم به شما.
آقا ما که اهل ولنتاین و از این قرطی بازیا نبودیم بخدا، حالا که بهم تبریک گفته منم میگم ولنتاینز دیِ همتون مبارک.
دیگه اینجوریاست دیگه. حالا یه چند روز دیگه که خودم سپندارمذگانُ تبریک گفتم بازم میام ماچتون می‏کنم.

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۷

اصولن جدیدن ارزش احساسات و نظرات و عقاید دیگران در من به شدت تنزل پیدا کرده.
خواستنی نبودا خودبخودی شد اینجوری.
درنتیجه‏ی درنتیجه قصد کردم ارتباطات مزخرف گذشته که البته الان بهشون میگم مزخرف و کاملن واضح و مبرهنه که همون گذشته اینطور نبوده، قطع بشه تا هر وقت که خودم دلم بخواد دوباره برگردونموشون.
بعله دیگه اینم از تصمیمات ملوکانه‏ی بنده. حالا حالاهام قصد برگردوندن ندارم
پس خواهشن چرا و کجا و آخه و غیره نداشته باشیم.
قبلن از همکاری صمیمانه‏ی شما متشکرم :دی

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

انقده خوشم میاد از این مردای ضمختِ کته کلفت که با زنشون مهربونــن..
دیشب این آقا انتظاری که خیلی گنده‏ست و ضمخته و هر انگشت دستش اندازۀ دو تا انگشت منه و کلیم بازاریه داشت با خانومش تلفنی حرف میزد، که بهش گفت خانومــم، کلی از این خانومَمِش ذوق کردم و دوستش داشتم یه عالمه.
یا با پسرش که حرف میزد یه جااانِ عمیقی از ته دلش گفت که خیلی خوشم اومد.

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷

تصنیف بارون_محمدرضا شجریان

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار

در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبهای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار
ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه رو دادن به شبهای تار
ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبهای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار
ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون

با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون

بالاخره گربه‏هه نجات پیدا کرد با یه عملیات ضربتی مثل کبرا 11. این آقای همکار ما که دید ما هی داره دلمون میسوزه و میخوایم زنگ بزنیم آتش نشانی، دست به کار شد.
اول رفت پایین و یه کمی محاسبات انجام داد. بعد یه کارتن برداشت، چسب کاریش کرد که محکم بشه، دو تا طنابم خرید (خب نمی‏دونم واحد طنابایی که پیچ شدن یا بسته شدن چیه!) و بستش به کارتنه.
از من پرسید گوشت نداری؟ گفتم چی؟ گفت گوشت. گفتم یعنی چی، می‏خواید چیکار؟ خلاصه فهمیدیم که می‏خواست بندازه تو کارتنه. رفتم از تو غذام که قرمه سبزی بود یه تیکه گوشت برداشتم و آوردم و آقای همکار انداخت تو کارتن.
با اون یکی همکارم که برنامه نویس ِ مملکته رفتن رو پشت بام خودمون، کارتنه رو انداختن رو پشت بامی که گربه‏هه روش بود.
حالا مگه گربه‏هه میرفت توش! همسایه‏هام همه نظاره گر عملیات جسورانه همکارای ما بودن.
ما هم از پنجره داشتیم نگاه می‏کردیم و هی با گربه‏هه حرف میزدیم که خرش کنیم بره تو کارتنه. خلاصه یه کمی بعد رفت توش که گوشته رو برداره، تا نصفه رفته بود که همکارم کشیدش بالا، می‏خواست تا زمین بفرستش پایین که گربه‏هه انقدر هول کرد که وسط زمین و هوا افتاد پایین.
ما گفتیم مُرد دیگه، به همکارم می‏گفتیم راحت شدید کشتینش؟! ولی نمرده بود و سالمم بود فقط فهمیدیم که چقدر بی‏عرضه بود این گربه.
الانم داره تو کوچه واسه خودش قدم میزنه.

بعد از همه این ماجراها خواهرم زنگ زد و خبر داد که شوهرعمه‏م فوت شد امروز صبح. خیلی حالم گرفته شد، خدا رحمتش کنه و به عمه‏م و بچه هاش صبر بده.

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

آقا یه گربه داره اینجا خودشو می‏کشه لطفن. از بس جیغ زد حنجره‏ش پاره شد دیگه. رفته بالای ساختمون روبرویی-بغلی گیر کرده نمی‏تونه بیاد پایین. یکی نیست به دادش برسه؟ خب دلم می‏سوزه واسش.
اینجا که هیچ مرکز حمایت از حیوانات و اینا نداریم، به نظرتون اگه زنگ بزنیم آتش نشانی میان این بدبختو بیارنش پایین؟
کلن ما با این گربه های اینجا برنامه‏هایی داریم آنچنانی. چند وقت پیش یکیشون رسمن خودشو کشت از بس جیغ زد. ما نفهمیدیم به خاطر زایمانش بود یا یه چیزی خورده بود یا ..... دیگه نمی‏دونم والا!
بعدم صداشون مثل صدای آدم و البته از نوع مونثش میمونه. یه بار آبرویی رفت که نگو. تابستون بود، داشتم با یکی تلفنی صحبت می‏کردم، اینم هی جیغ میزد. آقاهه هی سعی کرد به روی خودش نیاره بعد دید نه نمیشه، گفت چه خبره اونجا؟! خب معلومه چه فکری کرده بود. فیلم که دیدین دیگه خداروشکر همتون. از همون فیلمای آنچنانی، صداشونم که شنیدین دیگه.... آره، آفرین صدای این گربه‎هه همونجوری بود.
حالا اون خوب شد این یکی واسه ما فیلم درآورده، به قول دوستم خب یه جوری بیا پایین دیگه، همونجوری که رفتی اون بالا. گربه ایی گفتن آخه!

خیلی دردناکه که شاهده مرگ آرزوهات باشی!

ای روزگار ازت میخوام اینو بفهمی، می‏فهمی؟!!!

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

می‏تونم یه پیشنهادی بهت بدم؟
*بفرمایید

بفرمایم؟!!!
*خب بگید

بگم؟ ناراحت نمیشی؟ فحشم نمیدی؟
*نه

زن ِ من میشی؟
و اونی که تا اون موقع داشت تو ذهنش یه تودهنی آبدار رو آماده می‏کرد یه دفعه وا رفت و پشت کامپیوترش قایم شد.

این پست مال دیروزه ولی من فکر می‏کردم امروز، دیروزه. مال دیروز دیروزم که نه، مال شیش هفت سال ِ پیش.

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

خب معنیش اینه که خیلی خیلی دلم واسه خودم می‏سوزه! هی هر چی ناز خودمو می‏کشم، خودمو دلداری میدم، هی میگم خانومی خیلی ماهی خیلی نازی خیلی دوسِت دارم.
ته ِ تهش یه آه جانسوزی تحویلم میدم که نگو و نپرس!

18 ماه و 18 روز کم که نیست خیلیم زیاده، خیلی.
فکر کن وقتی یادت میاد اون دو سه روز اولو که می‏خوای کلن از زندگیت حذف بشن، نمیشن که خودتم بُکُشی حتی. یه هفته بعدشم همینطور تا نزدیکای دو هفته. بعدش کم کَمَک خوب شد، قد کشید و قد کشید و قد کشید. دیگه سر از آسمون درآورد.
حالا میخواد همونجا تو آسمون بمونه، اونوقت این دل بند زده دیگه به درد کی میخوره؟