اول رفت پایین و یه کمی محاسبات انجام داد. بعد یه کارتن برداشت، چسب کاریش کرد که محکم بشه، دو تا طنابم خرید (خب نمیدونم واحد طنابایی که پیچ شدن یا بسته شدن چیه!) و بستش به کارتنه.
از من پرسید گوشت نداری؟ گفتم چی؟ گفت گوشت. گفتم یعنی چی، میخواید چیکار؟ خلاصه فهمیدیم که میخواست بندازه تو کارتنه. رفتم از تو غذام که قرمه سبزی بود یه تیکه گوشت برداشتم و آوردم و آقای همکار انداخت تو کارتن.
با اون یکی همکارم که برنامه نویس ِ مملکته رفتن رو پشت بام خودمون، کارتنه رو انداختن رو پشت بامی که گربههه روش بود.
حالا مگه گربههه میرفت توش! همسایههام همه نظاره گر عملیات جسورانه همکارای ما بودن.
ما هم از پنجره داشتیم نگاه میکردیم و هی با گربههه حرف میزدیم که خرش کنیم بره تو کارتنه. خلاصه یه کمی بعد رفت توش که گوشته رو برداره، تا نصفه رفته بود که همکارم کشیدش بالا، میخواست تا زمین بفرستش پایین که گربههه انقدر هول کرد که وسط زمین و هوا افتاد پایین.
ما گفتیم مُرد دیگه، به همکارم میگفتیم راحت شدید کشتینش؟! ولی نمرده بود و سالمم بود فقط فهمیدیم که چقدر بیعرضه بود این گربه.
الانم داره تو کوچه واسه خودش قدم میزنه.
بعد از همه این ماجراها خواهرم زنگ زد و خبر داد که شوهرعمهم فوت شد امروز صبح. خیلی حالم گرفته شد، خدا رحمتش کنه و به عمهم و بچه هاش صبر بده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر