چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

کاش غم من به اندازه اونی بود که سگشو آورده بود درمانگاه حیوانات!
چهارشنبه 18 شهریور 1388

۱ نظر:

م.س.ن گفت...

سلام وستای عزیز و خوب و مهربان . آرزومندم خوشحال و سلامت باشید . چه خوب شد که من شما رو پس از مدتها تو بلاگ سیب نقره ای زیارت کردم . راستش فکر کردم شما بنده رو فراموش کردید یا خدای نکرده قهرید با من . آخه چرا؟ .... البته این مسئله هیچ فرقی به حال من نمی کرد من یکی از طرفدارهای پر و پا قرص حرفهای شما هستم که زلالی و صافی و صداقت و بی باکی درش موج می زنه بر خلاف بسیاری از آدمها از جمله خودم که همیشه پشت کوهی از واژه های نا مأنوس قایم میشن و گاهی خودشون هم از درک حرفهای خودشون عاجزن و یا فقط یاد گرفتن که حرفهای اینجوری بزنن . و من این رو از ته دلم میگم که همیشه وقتی دلم خیلی تنگه و دوست دارم حرفهای خودمونی بشنوم میام و حرفهای شما رو حالا با هر موضوعی و گاهی برای چندمین بار می خونم . شما خوبید؟ امیدوارم روزی بشه که هیچ دغدغه و غصه ای شما رو آزرده نکنه و شادی و شعف به تو خونه وجودتون تا ابد لونه کنه.