دیروز جمعه حدودای ساعت دوازده و نیم ظهر آقای پی جی زنگ زد. تعجب کردم چون معمولن جمعهها زنگ نمیزنه و دو سه هفتهای هم بود که کلن من زنگ میزدم چون نمیخواستم اون هزینه کنه، به اندازه کافی به خاطر بیمارستان دستش تنگ شده بود.
نتیجه آزمایشاش رو گرفته بود و میخواست بهم بگه. گفت خبرای خوبی نداره، باید اونجا تحت نظر دکترش باشه و نمیتونه بیاد ایران یا ترکیه. دوز کورتنی که بهش تزریق میکنن رو بالا بردن، در واقع دارن سیستم دفاعی بدنش رو ضعیف میکنن، اینا چیزاییه که خودش بهم گفت من از مسائل پزشکی زیاد سر درنمیارم.
من گریهم گرفته بود و یه چند قطرهای هم سرازیر شد ولی سعی کردم اون نفهمه، نمیدونم فهمید یا نه؟!
گارد گرفته بودم که من حق انتخاب و تصمیمگیری دارم و تو نمیتونی واسه زندگی من تصمیم بگیری و از این حرفا که خودش گفت آره میدونم و تو درست میگی، به خاطر همین ازت میخوام تا شنبه هفته بعد با هم تماس نداشته باشیم و تو بشینی خوب فکراتو بکنی، هر تصمیمی که بگیری من قبول میکنم، چون میخوام تو راضی و خوشحال باشی چون حقته.
کلی عذرخواهی کرد که بخدا من دلم نمیخواست اینجوری بشه و الان یه آدم مریضم و کلی حرفای اینجوری که اگه یه شوخی اون وسط نمیکردم بغضم طوری میترکید که میدونستم حالا حالاها آروم نمیشم.
حالا قراره یه هفته بهش زنگ نزنم و قول دادم که راجع بهش فکر کنم به دور از احساسات و البته تصحیح کردم عقل و احساس با هم!
ولی نیازی به فکر کردن ندارم چون من قبلن فکرامو کردم و تصمیممرو هم گرفتم، به اون اینجوری گفتم چون نمیخواستم بهم بگه احساساتی دارم تصمیم میگیرم، هر چند که یک روز رو هم نباید از دست بدیم ولی چارهای نیست، اینهمه سال صبر کردم یه هفته دیگه هم روش.
من میدونم و مطمئنم که بیشتر از چند ماه و حتی یک سال با هم زندگی خواهیم کرد. براش دعا کنید.
شنبه 2 خرداد 1388
نتیجه آزمایشاش رو گرفته بود و میخواست بهم بگه. گفت خبرای خوبی نداره، باید اونجا تحت نظر دکترش باشه و نمیتونه بیاد ایران یا ترکیه. دوز کورتنی که بهش تزریق میکنن رو بالا بردن، در واقع دارن سیستم دفاعی بدنش رو ضعیف میکنن، اینا چیزاییه که خودش بهم گفت من از مسائل پزشکی زیاد سر درنمیارم.
من گریهم گرفته بود و یه چند قطرهای هم سرازیر شد ولی سعی کردم اون نفهمه، نمیدونم فهمید یا نه؟!
گارد گرفته بودم که من حق انتخاب و تصمیمگیری دارم و تو نمیتونی واسه زندگی من تصمیم بگیری و از این حرفا که خودش گفت آره میدونم و تو درست میگی، به خاطر همین ازت میخوام تا شنبه هفته بعد با هم تماس نداشته باشیم و تو بشینی خوب فکراتو بکنی، هر تصمیمی که بگیری من قبول میکنم، چون میخوام تو راضی و خوشحال باشی چون حقته.
کلی عذرخواهی کرد که بخدا من دلم نمیخواست اینجوری بشه و الان یه آدم مریضم و کلی حرفای اینجوری که اگه یه شوخی اون وسط نمیکردم بغضم طوری میترکید که میدونستم حالا حالاها آروم نمیشم.
حالا قراره یه هفته بهش زنگ نزنم و قول دادم که راجع بهش فکر کنم به دور از احساسات و البته تصحیح کردم عقل و احساس با هم!
ولی نیازی به فکر کردن ندارم چون من قبلن فکرامو کردم و تصمیممرو هم گرفتم، به اون اینجوری گفتم چون نمیخواستم بهم بگه احساساتی دارم تصمیم میگیرم، هر چند که یک روز رو هم نباید از دست بدیم ولی چارهای نیست، اینهمه سال صبر کردم یه هفته دیگه هم روش.
من میدونم و مطمئنم که بیشتر از چند ماه و حتی یک سال با هم زندگی خواهیم کرد. براش دعا کنید.
شنبه 2 خرداد 1388
۱ نظر:
هيچ نگران نباش. خودت مي دوني طبق قانون جذب انسان همه چيز رو به سوي خودش جذب ميكنه. تو بهترينها رو به سوي خودت بكش. همسر من از ابتداي خلقتش مي خواسته (يعني تمايل شديد قلبي داشته كه زود و در سنين جووني به استقبال مرگ بره) من اينو توي خاطراتش خوندم. و آخرم به آرزوش رسيده...
صبور باش و اميدوار...
ارسال یک نظر