شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

دیروز جمعه حدودای ساعت دوازده و نیم ظهر آقای پی جی زنگ زد. تعجب کردم چون معمولن جمعه‏ها زنگ نمیزنه و دو سه هفته‏‏ای هم بود که کلن من زنگ میزدم چون نمی‏خواستم اون هزینه کنه، به اندازه کافی به خاطر بیمارستان دستش تنگ شده بود.
نتیجه آزمایشاش رو گرفته بود و می‏خواست بهم بگه. گفت خبرای خوبی نداره، باید اونجا تحت نظر دکترش باشه و نمی‏تونه بیاد ایران یا ترکیه. دوز کورتنی که بهش تزریق میکنن رو بالا بردن، در واقع دارن سیستم دفاعی بدنش رو ضعیف میکنن، اینا چیزاییه که خودش بهم گفت من از مسائل پزشکی زیاد سر درنمیارم.
من گریه‏م گرفته بود و یه چند قطره‎ای هم سرازیر شد ولی سعی کردم اون نفهمه، نمی‏دونم فهمید یا نه؟!
گارد گرفته بودم که من حق انتخاب و تصمیم‏گیری دارم و تو نمی‏تونی واسه زندگی من تصمیم بگیری و از این حرفا که خودش گفت آره می‏دونم و تو درست میگی، به خاطر همین ازت می‏خوام تا شنبه هفته بعد با هم تماس نداشته باشیم و تو بشینی خوب فکراتو بکنی، هر تصمیمی که بگیری من قبول می‏کنم، چون می‏خوام تو راضی و خوشحال باشی چون حقته.
کلی عذرخواهی کرد که بخدا من دلم نمی‏خواست اینجوری بشه و الان یه آدم مریضم و کلی حرفای اینجوری که اگه یه شوخی اون وسط نمیکردم بغضم طوری می‏ترکید که می‏دونستم حالا حالاها آروم نمیشم.
حالا قراره یه هفته بهش زنگ نزنم و قول دادم که راجع بهش فکر کنم به دور از احساسات و البته تصحیح کردم عقل و احساس با هم!
ولی نیازی به فکر کردن ندارم چون من قبلن فکرامو کردم و تصمیمم‏رو هم گرفتم، به اون اینجوری گفتم چون نمی‏خواستم بهم بگه احساساتی دارم تصمیم می‏گیرم، هر چند که یک روز رو هم نباید از دست بدیم ولی چاره‏ای نیست، اینهمه سال صبر کردم یه هفته دیگه هم روش.
من می‏دونم و مطمئنم که بیشتر از چند ماه و حتی یک سال با هم زندگی خواهیم کرد. براش دعا کنید.
شنبه 2 خرداد 1388

۱ نظر:

fafa گفت...

هيچ نگران نباش. خودت مي دوني طبق قانون جذب انسان همه چيز رو به سوي خودش جذب ميكنه. تو بهترينها رو به سوي خودت بكش. همسر من از ابتداي خلقتش مي خواسته (يعني تمايل شديد قلبي داشته كه زود و در سنين جووني به استقبال مرگ بره) من اينو توي خاطراتش خوندم. و آخرم به آرزوش رسيده...
صبور باش و اميدوار...