دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

دیروز یکی از دوستای چند سال پیشمو دیدم که اون موقع خیلی با هم مشکل داشتیم و خیلی اتفاقا افتاد.
ارتباطمون الان فرق کرده یه جورایی، همه چیزو براش تعریف کردم؛ در نهایت بهم گفت که نباید بیشتر از این پاسوزش بشم و منتظر بمونم.
تو خیابون بودیم و موقع تعریف کردن خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم ولی وقتی که اون داشت منو راهنمایی می کرد، وقتی که داشت می گفت عمرت هدر رفته بیشتر هدرش نده، وقتی داشت بهم می گفت که اون تو رو از زندگیش خارج کرده و تو نمی فهمی، نشد که جلوی گریه‏مو بگیرم. چون بعدش خونه دوستم دعوت بودم و نمی خواستم آرایشم بهم بخوره و البته قیافه ناراحتی داشته باشم هی هر قطره ای که میومد سریع با گوشه دستمال کاغذی پاکش می کردم. گلوم داشت منفجر میشد از بس بغض داشت. این دوستم همش فکر می کرد من از دستش ناراحت شدم به خاطر این حرفاش در صورتیکه اصلن اینطور نبود. به قول خودش موندن و رفتن من هیچ فرقی به حال اون نمی کرد که بخواد جلوی رفتن منو بگیره.
خیلی بهم گفت برگرد، از این راهی که رفتی همین الانم برگردی سود کردی، نزار 7 سالت بشه 7 سال و یه روز. چقدر که گفتنش آسونه؛ آخرین تیرمم می زنم، شد شد، نشد دیگه راهی برام نمی مونه.
و بعدش راهی خونه یکی دیگه از دوستام شدم؛ افطاری دعوت بودم. همه دوستاشو دعوت کرده بود ولی من فقط 3 نفرشونو می شناختم. تا افطار کنیم و شام بخوریم و میوه، البته به زور دوستم چون که واقعن جا نداشتیم ولی اون هی اصرار می کرد، شد ساعت 9.5-10. به یکی از دوستام که قبلن با هم جا گرفته بودیم واسه کار و اونم واسه خودش کلی ماجرا داشت هی می گفتم پاشو بریم دیر شد، اونم خونسرد عین خیالش نبود و می گفت حالا میریم. ولی من دل تو دلم نبود که دیر شده و کی میرسم خونه و الان مامان اینا دلشون شور میزنه و حوصله جواب پس دادنم نداشتم؛ هر چند می دونستن من مهمونم و دیر میرم خونه.
خلاصه هی این دست و اون دست کردن دوستم و از اونور دیر شدن گفتیم اصلن بابا بی خیال و امشب همین جا می مونیم. بیچاره صابخونه که یه تعارف کرد و مام از خدا خواسته سریع قبول کردیم.
به مامانم زنگ زدم که چون خیلی دیر شده من امشب اینجا می مونم؛ البته می دونم که اصلن دوست نداشت ولی به خاطر دیر وقتی خودش بهتر دید که بمونم. کلیم گفت شوهرش نیست و اینا، منم که بهش اطمینان دادم نیست موندم.
تا ساعت 3 نصفه شب حرف زدیم و ساعت 8 صبح صابخونه که خواب بود پا شدیم و رفتیم.
من که هر روز صبح باید حموم برم امروز رسمن مردم از بی حمومی. اگه کلاس نداشتم و کاری هم نداشتم می رفتم خونه ولی گفتم حالا یه امروزُ تحمل کنم و به کارام برسم.
فعلن همین دیگه
دوشنبه 9 شهریور 1388

۱ نظر:

fafa گفت...

وقت و عمر و انرژي و از همه مهمتر جوونيتو تلف نكن... به اينده فكر كن... كم كم از فكر اين آدمي كه متعلق به هم نبودين بيا بيرون... بزار روحت هوايي بخوره و همش در بند نباشه...