یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

بنده رسمن اعلام میکنم که اگه یک نفر بهتون پیشنهاد ازدواج داد و شما هم قصدش رو داشتید بهش بگید تا آخر هفته فرصت داره که بیاد خواستگاری، در غیر اینصورت اصلن بهش فکر هم نکنید حتی، مخصوصن اینکه غیر هم دین هم باشه و مخصوصن‏تر اینکه خودشم بگه خانواده‏ش‏رو باید راضی کنه. بعد شما 7 سال بشینی که ایشون خانواده‏ش رو راضی کنه، آخرسرم چون آقا خیلی پسر خوبی تشریف دارند و نمی خواهند که پدر و مادر گرامی رو ناراحت کنند و فکر می کنند نفرین اونها پشت سرشون خواهد بود اگر بر خلاف خواسته اونها عمل کنند بزاره بره آمریکا که بعدن، اونم معلوم نیست کی؟ شمارو هم برداره ببره اونجا!
بعد بدترترش این میشه که طرف اونجا عاشق کس دیگه ای بشه یا بدون اینکه عاشق بشه چون از دل برود هر آنکه از دیده برفت شمارو فراموش کنه یا اصلن خانواده تو اجازه ندن بری یا هزار تا اتفاق جور واجور دیگه که قبلن مثل یه خنگ تمام عیار بهش فکر نکرده بودی یا اگرم فکر کرده بودی چاره‏ای جز قبول کردن نداشتی.
اگه عاشق بشه و قید تورو بزنه که فوق فوقش یه چند ماهی مریض میشی، منظورم مریضی روانیه یعنی مثلن افسردگی می گیری و بعدش خلاص. می فهمی اشتباه کردی بهش دل بستی و باورش کردی و میری دنبال زندگیت.
شاید اگه هر اتفاق دیگه ای هم بیفته بتونی یه جوری جفت و جورش کنی. ولی وقتی آقای محترم بیماری صعب العلاجی بگیره اونم از نوع سرطان، می مونی که چه خاکی به سرت بریزی. پیش خودت فکر میکنی لابد به خاطر ِ مادره‏ست که اونقدر ناراضی بود، خدا هم نخواسته دل ِ مادره‏رو بشکونه که پسرش بیاد با یه غیر دین ازدواج کنه. بعد بیشترتر که فکر می کنی می بینی که خب مُردن به مراتب خیلی خیلی بدتر از ازدواج با یه غیر دینه. اینطور نیست؟
بعد تو که هی داری دعا میکنی که خدایا توروخدا شفاش بده و عمرشو طولانی تر از عمر من قرار بده و نذر کنی هر چهارشنبه بری امامزاده و هر شب قرآن بخونی و اینا و امیدوار باشی که بعده اینهمه سختی و مشکلات خدا حتمن بهت یه حالی میده و ارتباطت با طرف با اینکه در طول 7 سال به خاطر نارضایتی خانواده بارها مجبور به جدا شدن از هم شده بودید و دوباره دووم نیاورده و ارتباط رو از سر می گرفتید، برقرار بوده، حالا از اون یه بار قطع ارتباط به خاطر فهمیدن موضوع بیماری و فردین بازی درآوردن خواستگار محترم که بگذریم، تو هی زنگ میزنی و هی اون جواب نمیده. پیش خودت فکر می کنی که لابد تو بیمارستانه، شاید زبونم لال مُرده، شاید، شاید.... آخرش به این درک میرسی که بازم همون فکره سابق که من اگه این دختره رو بیارمش اینجا، خودمم که دارم می میرم دختره‏رو بدبخت میکنم، پس تلفناشو جواب نمیدم که ازم بدش بیاد که گورشو گم کنه و بره.
دختره‏ بعده چندین بار تماس میگه بابا خسته شدم، می خوای بمیری خب بمیر چرا انقدر منو زجرکش می کنی؟ البته اینو فقط فکرشو میکنه بهش نمیگه که یه وقت اوضاع بدتر بشه ولی بهش زنگ میزنه و پیغام میزاره که تو که می خواستی اینکارو بکنی حالا اون 5 سالی که اینجا بودی هیچ، تو این دو سال زودتر می گفتی که حداقل میرفتم با یکی س.ک.س می داشتم و انقدر سختی نمی کشیدم.
خلاصه این میشه آخرین تماست و می سپریش دست خدا و واسش دعا می کنی و هر چهارشنبه هم میری واسه ادای نذرت. بعد چون بالاخره از دستش ناراحتی و فکر میکنی حق داره ولی حق نداره همچین کاری رو باهات بکنه و چون هنوزم امیدواری فقط و فقط تو ذهنت بهش خیانت می کنی، بعد به خودت میگی که باید بهش یه فرصت دیگه بدم و تا آخر نذرم صبر میکنم که برگرده.
بعد همین که داری فکر می کنی که باید بازم بهش محبت کنم که خجالت بکشه، به خاطر همین واسه تولدش که همین چهارشنبه ست یه کارت پستال طراحی می کنی و دنبال ایده های جدید هستی که شب خوابشو می بینی که داره بهت میگه کاراتو انجام بده که بیای این طرف و توام بهش میگی باشه ولی زیاد حرفای تورو باور نمی کنم و شاید اومدنم هیچوقت باشه، همین امروز یعنی یکشنبه بهت زنگ میزنه. اولین بار که زنگ میزنه صداش نمیاد، البته تو هنوز نفهمیدی که اونه و میگی که ببخشید صداتون نمیاد، اگه تمایل دارید دوباره تماس بگیرید و قطع می کنی. دومین بار که زنگ میخوره و بازم صدا نمیاد تقریبن مطمئن میشی که اونه. سومین بارم زنگ میخوره و بازم صدا نمیاد.
بعد تو که داشتی ناهار می خوردی بر می گردی آشپزخونه و مشغول خوردن ادامه ناهار میشی و همشم داری فکر می کنی که الان که ناهارم تموم شد میرم بهش زنگ میزنم که اگه اون بوده باشه پس بیداره و جواب میده ولی من حرفی نمیزنم.
ناهاره که تموم میشه میای گوشیه موبایلو نگاه می کنی می بینی بعله این بار با شماره مستقیم خودش گرفته و اسمشم افتاده و شده یه میس کال. نمی دونی باید خوشحال باشی که نشنیدی تلفنت زنگ خورده و جواب ندادی یا ناراحت باشی که کاش می شنیدم و جواب میدادم. سریع شروع می کنی به شماره گرفتنش که بازم جواب نمیده ولی اینبار احتمال میدی که خواب باشه ساعت 3 نصفه شبی.
یکشنبه 11 مرداد 1388

۱ نظر:

fafa گفت...

طاقت بيار رفيق... بيشتر با ذهنت و مغزت برو جلو... حواست باشه سالهاي عمرت عزيز و مقدسند نكنه به بيهودگي برن...