آدم غصه خوری نیستم کلن، دوستم ندارم که باشم ولی هر صبح که از خواب پا میشم یعنی همین که از عالم خواب به این دنیا میام و چشمام رو باز می کنم یه غم بزرگی تو سینهم احساس میکنم که خیلی سنگینه، جدی میگم سنگینیشو کاملن احساس می کنم. این روزا هم به خاطر مشغله کاری و هم به خاطر اینکه زیاد فکر نکنم، خیلی سریع از تخت میام بیرونُ و میرم دستشویی. موقع دست و صورت شستن که سرمو کمی خم میکنم سنگینیه غمه میخواد خفم کنه. ولی مثل هر روز سریع سعی می کنم فکرمو عوض کنم ولی لامصب انگار که رفته تو تار و پودم.
یه موقع میگم خب قسمت منم اینجوری بوده و باید باهاش بسازم، یه بارم فکر میکنم که کلن بزارم و برم یعنی راستش دارم فکر میکنم حتمن ِ حتمن باید مدل زندگیمو عوض کنم چون از غصه خوردن بیزارم. الان که دارم به 7 سال پیش نگاه می کنم می بینم که چقدر عوض شدم، چقدر آروم شدم، چقدر غصه خور شدم، چقدر دلم هیچی نمیخواد.
پنجشنبه 29 مرداد 1388
یه موقع میگم خب قسمت منم اینجوری بوده و باید باهاش بسازم، یه بارم فکر میکنم که کلن بزارم و برم یعنی راستش دارم فکر میکنم حتمن ِ حتمن باید مدل زندگیمو عوض کنم چون از غصه خوردن بیزارم. الان که دارم به 7 سال پیش نگاه می کنم می بینم که چقدر عوض شدم، چقدر آروم شدم، چقدر غصه خور شدم، چقدر دلم هیچی نمیخواد.
پنجشنبه 29 مرداد 1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر