پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

آدم غصه خوری نیستم کلن، دوستم ندارم که باشم ولی هر صبح که از خواب پا میشم یعنی همین که از عالم خواب به این دنیا میام و چشمام رو باز می کنم یه غم بزرگی تو سینه‏م احساس می‏کنم که خیلی سنگینه، جدی میگم سنگینی‏شو کاملن احساس می کنم. این روزا هم به خاطر مشغله کاری و هم به خاطر اینکه زیاد فکر نکنم، خیلی سریع از تخت میام بیرونُ و میرم دستشویی. موقع دست و صورت شستن که سرمو کمی خم می‏کنم سنگینیه غمه میخواد خفم کنه. ولی مثل هر روز سریع سعی می کنم فکرمو عوض کنم ولی لامصب انگار که رفته تو تار و پودم.
یه موقع میگم خب قسمت منم اینجوری بوده و باید باهاش بسازم، یه بارم فکر می‏کنم که کلن بزارم و برم یعنی راستش دارم فکر می‏کنم حتمن ِ حتمن باید مدل زندگیمو عوض کنم چون از غصه خوردن بیزارم. الان که دارم به 7 سال پیش نگاه می کنم می بینم که چقدر عوض شدم، چقدر آروم شدم، چقدر غصه خور شدم، چقدر دلم هیچی نمیخواد.
پنجشنبه 29 مرداد 1388

هیچ نظری موجود نیست: