دیروز رفتم ولیعصر که با یه تیر دو نشون بزنم! با یکی از دوستام به نام شیرین با هم رفتیم، جزء زنجیر سبز بودیم و کلی شعار دادیم، جدن تعجب کرده بودم که این یعنی منم دارم این حرکتای ژانگولری رو انجام میدم؟ و هم یه کادو واسه پی جی بخرم که امروز که یکی از دوستاش داره میره آمریکا بدم بهش ببره.
به هر حال من بودم دیگه، یه 2 ساعتی اونجا بودیم و کلی شعار همراه با خنده و اینا، خیلی باحال بود و خیلی خیلی هم هیجان داشت.
داشتم فکر میکردم که چرا دیروز انقدر به من خوش گذشت؟ یا اینکه من و مطمئنن بیشتر ِ بیشتر آدمای اونجا یا هر همایشی که تو این مدت برگزار شده، آتیشی ِ موسوی نبودیم، پس چرا اینجوری بچههای ما داشتن خودشونو میکشتن؟
بعد به این نتیجه رسیدم که ما هیچوقتِ هیچوقت هیچ جایی هیچ موقعیتی هیچ زمانی برای تخلیه انرژیهامون نداشتیم و حالا که هیچکس هیچی نمیگه و در واقع اجازه صادر شده، همه بالا پایین میپرن و شعار میدن، از ترانههای به قول معروف لوس آنجلسی هم واسه شعارها استفاده شده بود، جالبه نه؟
بعد خیلی دلم برای خودمون سوخت چون خیلی بیچاره ایم که فقط تو اینجور مواقع یا پیروزی تیم ملی حق شادی کردن و تخلیه انرژی رو داریم.
تو اینهمه مدت زندگی، رفتیم مدرسه، بعد دانشگاه، بعد کار، همین، یعنی چی؟ آره واقعن فقط همین.
به هر حال دیروز واسه من یک روز استثنایی بود که تا حالا تجربهش نکرده بودم. بعد از دو ساعتی که شعار دادیم و کلی خندیدیم، با شیرین رفتیم که یه کراوات بنفش صورتی بخریم، مگه پیدا میشد این رنگی که پی جی گفته بود؟! تقریبن آخرین مغازه بود که یکی دیدم و بدم نیومد، امیدوارم اونم دوستش داشته باشه.
تا چهار راه ولیعصر پیاده رفتیم، از اونجا من میخواستم برم پایینتر سمت جمهوری که لباس زیر هم واسش بگیرم. یعنی از این طرف چهار راه تا اون طرف بنده له شدم، و البته مورد سوء استفاده جنسی هم قرار گرفتم. اینو بگم که آدما کلن به هم چسبیده بودن ولی دلیل نمیشد که یکی از پشت دستشو بیاره تو سینه منو و سینهمو بگیره تو دستش، بعد که اعتراض میکنم ایشون میفرمایند خیلی شلوغه!
خدایی یه چند نفری هم بودن که سعی داشتن خانومارو از بین جمعیت رد کنن چون میدونن دیگه اینجور آدما هستن و حداقل یه جو غیرت داشتن. از دست اون راحت شدم، یه زمانی که تقریبن از بین اون جمعیت رها شدم دیدم یکی از پشت رسمن چسبیده بود به بنده، یه کمی سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی جمعیت زیاد بود و تقریبن نمیشد. یه جا وایسادم تا آقا رد شه بره. فکر کنم اگه یه کم دیگه اون حالت چسبندگی! ادامه پیدا میکرد ایشون بعله دیگه، خودشونو همون جا تخلیه میکردن.
خلاصه این بود داستان س.ک.س.ی، هیجانی!
سه شنبه 19 خرداد 1388
به هر حال من بودم دیگه، یه 2 ساعتی اونجا بودیم و کلی شعار همراه با خنده و اینا، خیلی باحال بود و خیلی خیلی هم هیجان داشت.
داشتم فکر میکردم که چرا دیروز انقدر به من خوش گذشت؟ یا اینکه من و مطمئنن بیشتر ِ بیشتر آدمای اونجا یا هر همایشی که تو این مدت برگزار شده، آتیشی ِ موسوی نبودیم، پس چرا اینجوری بچههای ما داشتن خودشونو میکشتن؟
بعد به این نتیجه رسیدم که ما هیچوقتِ هیچوقت هیچ جایی هیچ موقعیتی هیچ زمانی برای تخلیه انرژیهامون نداشتیم و حالا که هیچکس هیچی نمیگه و در واقع اجازه صادر شده، همه بالا پایین میپرن و شعار میدن، از ترانههای به قول معروف لوس آنجلسی هم واسه شعارها استفاده شده بود، جالبه نه؟
بعد خیلی دلم برای خودمون سوخت چون خیلی بیچاره ایم که فقط تو اینجور مواقع یا پیروزی تیم ملی حق شادی کردن و تخلیه انرژی رو داریم.
تو اینهمه مدت زندگی، رفتیم مدرسه، بعد دانشگاه، بعد کار، همین، یعنی چی؟ آره واقعن فقط همین.
به هر حال دیروز واسه من یک روز استثنایی بود که تا حالا تجربهش نکرده بودم. بعد از دو ساعتی که شعار دادیم و کلی خندیدیم، با شیرین رفتیم که یه کراوات بنفش صورتی بخریم، مگه پیدا میشد این رنگی که پی جی گفته بود؟! تقریبن آخرین مغازه بود که یکی دیدم و بدم نیومد، امیدوارم اونم دوستش داشته باشه.
تا چهار راه ولیعصر پیاده رفتیم، از اونجا من میخواستم برم پایینتر سمت جمهوری که لباس زیر هم واسش بگیرم. یعنی از این طرف چهار راه تا اون طرف بنده له شدم، و البته مورد سوء استفاده جنسی هم قرار گرفتم. اینو بگم که آدما کلن به هم چسبیده بودن ولی دلیل نمیشد که یکی از پشت دستشو بیاره تو سینه منو و سینهمو بگیره تو دستش، بعد که اعتراض میکنم ایشون میفرمایند خیلی شلوغه!
خدایی یه چند نفری هم بودن که سعی داشتن خانومارو از بین جمعیت رد کنن چون میدونن دیگه اینجور آدما هستن و حداقل یه جو غیرت داشتن. از دست اون راحت شدم، یه زمانی که تقریبن از بین اون جمعیت رها شدم دیدم یکی از پشت رسمن چسبیده بود به بنده، یه کمی سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی جمعیت زیاد بود و تقریبن نمیشد. یه جا وایسادم تا آقا رد شه بره. فکر کنم اگه یه کم دیگه اون حالت چسبندگی! ادامه پیدا میکرد ایشون بعله دیگه، خودشونو همون جا تخلیه میکردن.
خلاصه این بود داستان س.ک.س.ی، هیجانی!
سه شنبه 19 خرداد 1388
۲ نظر:
منم عاشق هيجانم غير از اينجور جاها عروسي ها هم توپه واسه تخليه انرژي مثبت و منفي...اين روزا دلم مي خواست تهرون باشم فقط...
سلام.خوبيد؟
مرسي از دعاي قشنگتون.
از دعاي خوبايي مثل شما بود كه من حالم شكر خدا خوب شد.
بازم برام دعا كنيد چون امتحانايه دانشگاه از هفته ديگه شروع ميشه.
موفق و پيروز باشيد....
ارسال یک نظر