سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

خب از اینجا شروع می‏کنم که یه دوست داشتم، یعنی هنوزم دارم ولی مثل قبل دیگه با هم در ارتباط نیستیم، که تقریبن سه سال پیش یا شایدم چهار سال پیش مامانش فوت شد و بچه اینو ندید. یه دختر داره و من فکر می‏کنم اومده جای مامان بزرگش رو که هیچوقت ندیدتش پُر کنه.
این دوستم یه خاله هم داره که بالای 40 سالشه، چقدر بالارو نمی‏دونم و ازدواج هم نکرده، البته من هیچوقت ندیدمش.
قصه از اینجا شروع شد که من و یه دوست ِ دیگه‏م قبلن با هم صحبت می‏کردیم و همیشه تاسف می‏خوردیم به حال بابای این دوستم. چون قبل از اینکه همسرش فوت کنه، پسرش رو هم از دست داده بود و با ازدواج دخترش تک و تنها شده بود.
همیشه خیلی دلمون می‏خواست بدونیم چیکار می‏کنه و چطور با این غصه‏هاش کنار اومده. همین دوستمم که مامانش فوت شده هیچوقت هیچ حرفی نمیزد. تا اینکه جمعه بهم زنگ زد و منو برای تولد دخترش برای فرداش! دعوت کرد. منم چون شنبه کلاس داشتم وکلنم حال و حوصله نداشتم، بهش گفتم که نمی‏تونم بیام و علتش‏رو هم همون کلاس داشتنم بیان کردم.
اون یکی دوستم رفته بود و بعدن بهم زنگ زد و گفت تو چرا نیومدی و اینا که من همون دلیلم‏رو گفتم. بعدش گفت که یه خبر داغ دارم و خلاصه این که یادته با هم صحبت می‏کردیم که بابای این دوستمون الان چیکار می‏کنه و تو چه وضعیتیه و از این حرفا؟ گفتم آره. خب؟
خلاصه که هیچی خاله دوستم که اونم مامان، باباش فوت شده بودن و تو خونشون تنها زندگی می‏کرده، برادراش که میشن دایی‏های دوستم، از خونه بیرونش کردن و گفتن می‏خوایم ارث و میراث‏رو مشخص کنیم.
این خانم بیچاره هم جایی نداشته بره، لوازمش‏رو جمع می‏کنه و میبره خونه خواهرش، خونه همین مامان دوستم که فوت شده. مدتی میگذره و زمزمه‏هایی بلند میشه و خلاصه به دوستم میگن تو راضی هستی بابات با خاله‏ت ازدواج کنه و دوستمم فکر می‏کنه که بالاخره بابام با یکی ازدواج میکنه پس بهتره که خاله خودم باشه تا دیگه واسه من چشم و ابرو نیاد.
الانم صیغه محرمیت خوندن و منتظرن تا تکلیف ارث و میراث خاله‏هه معلوم بشه، چون اگه برادراش بفهمن که با شوهر خواهرش ازدواج کرده، ارثش‏رو بالا می‏کشن.
به دوستم که اینارو بهم گفت و البته وقتی خودم واسه مامانم تعریف کردم، گفتم: می‏بینی آینده هیچوقت معلوم نیست. نه این خاله‏هه هیچوقت فکر میکرد که یه روزی خواهرش بمیره و این زن ِ شوهر خواهره بشه، نه خود ِ خواهره این فکرو می‏کرد، نه شوهره.
گفتم خاله‏هه به همه، یعنی خیلی از مردایی که دور و برش بودن فکر کرده بود الا شوهر خواهرش!
خدایی خیلی بده. اصلن این داستان‏رو دوست نداشتم. مخصوصن اینکه خاله‏هه به خاطر شرایطش مجبور شده که قبول کنه با شوهر خواهرش ازدواج کنه.
یاد این شعر نامجو افتادم که می‏خونه:
ای عرش کبریایی، چیه تو سرت؟
کی با ما راه میایی، جون مادرت؟
سه شنبه 13 بهمن 1388

۲ نظر:

fafa گفت...

به جنبه مثبت قضیه فکرکن اینکه این دوتا آدم از تنهایی در بیان... تو دیگه باید طعم تنهایی رو چشیده باشی قبول کن که سخته و آدما برای رفع تنهایی ممکنه کاری رو بکنند که زمانی حتی فکرش رو هم نمی کردند...

م.س.ن گفت...

سلام عزیز و خوب و مهربون و نازنین .. امیدوارم که خوب و خوشحال و سرحال باشی.. اینا چه جور فامیلی بودن که خواهر خودشون رو برای مال دنیا انداختن بیرون نمیدونم دوست هم ندارم به این موضوعات فکر کنم چون میگن به هر چیزی که فکر کنی انگار بذر اون رو تو وجودت کلشتی پس سعی میکنم اگه قراره چیزی بکارم از بذر محصولات خوب استقاده کنم ... برای کودک درونت انچیزی را که دوست دارد تهیه کن و بگذار آنگونه که دوست دارد زندگی کمد انگاه هیچگاه غمگین نخواهد شد .. هنگامی کودک درون ما غمگین می شود که ما برخلاف انچه او طلب می کند رفتار می نماییم. ای امام از هر نامی که با ک شروع می شود