خب از اینجا شروع میکنم که یه دوست داشتم، یعنی هنوزم دارم ولی مثل قبل دیگه با هم در ارتباط نیستیم، که تقریبن سه سال پیش یا شایدم چهار سال پیش مامانش فوت شد و بچه اینو ندید. یه دختر داره و من فکر میکنم اومده جای مامان بزرگش رو که هیچوقت ندیدتش پُر کنه.
این دوستم یه خاله هم داره که بالای 40 سالشه، چقدر بالارو نمیدونم و ازدواج هم نکرده، البته من هیچوقت ندیدمش.
قصه از اینجا شروع شد که من و یه دوست ِ دیگهم قبلن با هم صحبت میکردیم و همیشه تاسف میخوردیم به حال بابای این دوستم. چون قبل از اینکه همسرش فوت کنه، پسرش رو هم از دست داده بود و با ازدواج دخترش تک و تنها شده بود.
همیشه خیلی دلمون میخواست بدونیم چیکار میکنه و چطور با این غصههاش کنار اومده. همین دوستمم که مامانش فوت شده هیچوقت هیچ حرفی نمیزد. تا اینکه جمعه بهم زنگ زد و منو برای تولد دخترش برای فرداش! دعوت کرد. منم چون شنبه کلاس داشتم وکلنم حال و حوصله نداشتم، بهش گفتم که نمیتونم بیام و علتشرو هم همون کلاس داشتنم بیان کردم.
اون یکی دوستم رفته بود و بعدن بهم زنگ زد و گفت تو چرا نیومدی و اینا که من همون دلیلمرو گفتم. بعدش گفت که یه خبر داغ دارم و خلاصه این که یادته با هم صحبت میکردیم که بابای این دوستمون الان چیکار میکنه و تو چه وضعیتیه و از این حرفا؟ گفتم آره. خب؟
خلاصه که هیچی خاله دوستم که اونم مامان، باباش فوت شده بودن و تو خونشون تنها زندگی میکرده، برادراش که میشن داییهای دوستم، از خونه بیرونش کردن و گفتن میخوایم ارث و میراثرو مشخص کنیم.
این خانم بیچاره هم جایی نداشته بره، لوازمشرو جمع میکنه و میبره خونه خواهرش، خونه همین مامان دوستم که فوت شده. مدتی میگذره و زمزمههایی بلند میشه و خلاصه به دوستم میگن تو راضی هستی بابات با خالهت ازدواج کنه و دوستمم فکر میکنه که بالاخره بابام با یکی ازدواج میکنه پس بهتره که خاله خودم باشه تا دیگه واسه من چشم و ابرو نیاد.
الانم صیغه محرمیت خوندن و منتظرن تا تکلیف ارث و میراث خالههه معلوم بشه، چون اگه برادراش بفهمن که با شوهر خواهرش ازدواج کرده، ارثشرو بالا میکشن.
به دوستم که اینارو بهم گفت و البته وقتی خودم واسه مامانم تعریف کردم، گفتم: میبینی آینده هیچوقت معلوم نیست. نه این خالههه هیچوقت فکر میکرد که یه روزی خواهرش بمیره و این زن ِ شوهر خواهره بشه، نه خود ِ خواهره این فکرو میکرد، نه شوهره.
گفتم خالههه به همه، یعنی خیلی از مردایی که دور و برش بودن فکر کرده بود الا شوهر خواهرش!
خدایی خیلی بده. اصلن این داستانرو دوست نداشتم. مخصوصن اینکه خالههه به خاطر شرایطش مجبور شده که قبول کنه با شوهر خواهرش ازدواج کنه.
یاد این شعر نامجو افتادم که میخونه:
ای عرش کبریایی، چیه تو سرت؟
کی با ما راه میایی، جون مادرت؟
سه شنبه 13 بهمن 1388
این دوستم یه خاله هم داره که بالای 40 سالشه، چقدر بالارو نمیدونم و ازدواج هم نکرده، البته من هیچوقت ندیدمش.
قصه از اینجا شروع شد که من و یه دوست ِ دیگهم قبلن با هم صحبت میکردیم و همیشه تاسف میخوردیم به حال بابای این دوستم. چون قبل از اینکه همسرش فوت کنه، پسرش رو هم از دست داده بود و با ازدواج دخترش تک و تنها شده بود.
همیشه خیلی دلمون میخواست بدونیم چیکار میکنه و چطور با این غصههاش کنار اومده. همین دوستمم که مامانش فوت شده هیچوقت هیچ حرفی نمیزد. تا اینکه جمعه بهم زنگ زد و منو برای تولد دخترش برای فرداش! دعوت کرد. منم چون شنبه کلاس داشتم وکلنم حال و حوصله نداشتم، بهش گفتم که نمیتونم بیام و علتشرو هم همون کلاس داشتنم بیان کردم.
اون یکی دوستم رفته بود و بعدن بهم زنگ زد و گفت تو چرا نیومدی و اینا که من همون دلیلمرو گفتم. بعدش گفت که یه خبر داغ دارم و خلاصه این که یادته با هم صحبت میکردیم که بابای این دوستمون الان چیکار میکنه و تو چه وضعیتیه و از این حرفا؟ گفتم آره. خب؟
خلاصه که هیچی خاله دوستم که اونم مامان، باباش فوت شده بودن و تو خونشون تنها زندگی میکرده، برادراش که میشن داییهای دوستم، از خونه بیرونش کردن و گفتن میخوایم ارث و میراثرو مشخص کنیم.
این خانم بیچاره هم جایی نداشته بره، لوازمشرو جمع میکنه و میبره خونه خواهرش، خونه همین مامان دوستم که فوت شده. مدتی میگذره و زمزمههایی بلند میشه و خلاصه به دوستم میگن تو راضی هستی بابات با خالهت ازدواج کنه و دوستمم فکر میکنه که بالاخره بابام با یکی ازدواج میکنه پس بهتره که خاله خودم باشه تا دیگه واسه من چشم و ابرو نیاد.
الانم صیغه محرمیت خوندن و منتظرن تا تکلیف ارث و میراث خالههه معلوم بشه، چون اگه برادراش بفهمن که با شوهر خواهرش ازدواج کرده، ارثشرو بالا میکشن.
به دوستم که اینارو بهم گفت و البته وقتی خودم واسه مامانم تعریف کردم، گفتم: میبینی آینده هیچوقت معلوم نیست. نه این خالههه هیچوقت فکر میکرد که یه روزی خواهرش بمیره و این زن ِ شوهر خواهره بشه، نه خود ِ خواهره این فکرو میکرد، نه شوهره.
گفتم خالههه به همه، یعنی خیلی از مردایی که دور و برش بودن فکر کرده بود الا شوهر خواهرش!
خدایی خیلی بده. اصلن این داستانرو دوست نداشتم. مخصوصن اینکه خالههه به خاطر شرایطش مجبور شده که قبول کنه با شوهر خواهرش ازدواج کنه.
یاد این شعر نامجو افتادم که میخونه:
ای عرش کبریایی، چیه تو سرت؟
کی با ما راه میایی، جون مادرت؟
سه شنبه 13 بهمن 1388
۲ نظر:
به جنبه مثبت قضیه فکرکن اینکه این دوتا آدم از تنهایی در بیان... تو دیگه باید طعم تنهایی رو چشیده باشی قبول کن که سخته و آدما برای رفع تنهایی ممکنه کاری رو بکنند که زمانی حتی فکرش رو هم نمی کردند...
سلام عزیز و خوب و مهربون و نازنین .. امیدوارم که خوب و خوشحال و سرحال باشی.. اینا چه جور فامیلی بودن که خواهر خودشون رو برای مال دنیا انداختن بیرون نمیدونم دوست هم ندارم به این موضوعات فکر کنم چون میگن به هر چیزی که فکر کنی انگار بذر اون رو تو وجودت کلشتی پس سعی میکنم اگه قراره چیزی بکارم از بذر محصولات خوب استقاده کنم ... برای کودک درونت انچیزی را که دوست دارد تهیه کن و بگذار آنگونه که دوست دارد زندگی کمد انگاه هیچگاه غمگین نخواهد شد .. هنگامی کودک درون ما غمگین می شود که ما برخلاف انچه او طلب می کند رفتار می نماییم. ای امام از هر نامی که با ک شروع می شود
ارسال یک نظر