سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

هنوزم با گفتن ِ پی جی سرطان مغز استخوان داره، به شدت گریه‎م می‏گیره. مثل امروز که با یکی از دوستام که چند ماهه رفته استرالیا داشتم چت می‏کردم و بهم گفت باز تو پی جی‏رو داری، من چیکار کنم که هیچکیُ ندارم؟ که مجبور شدم بگم منم تقریبن دیگه پی جی رو ندارم. گفت چرا؟ چون رفته آمریکا و دستت بهش نمی‏رسه؟ گفتم نه. مجبور شدم بهش بگم پی جی مریضه و احتمالن زیاد عمر نمی‏کنه. دیگه بقیه چیزارو تعریف نکردم. علاوه بر اینکه اصولن آدمی نیستم که بخوام مسائلم‏رو برای دیگران تعریف کنم، تو شرکتم بودم و با هر جمله که می‏گفتم اشکام درمیومد.
نمی‏خواستم کسی تو شرکت گریه کردنم‏رو ببینه، به خاطر همین به دوستم گفتم بیا موضوع بحث رو عوض کنیم و همین کارم کردیم.
بعده اینکه چتمون تموم شد فوق العاده ناراحت بودم از اینکه به دوستم گفتم. نمی‏دونم چرا من انقدر اینجوریم؟ اصلن و ابدن دلم نمی‏خواد کسی از اطرافیان و دوستانم این مساله‏رو بدونن. واقعن نمی‏دونم چرا؟
هنوزم که هنوزه هیچکسی راجع به رابطمون هیچی نمی‏دونه، یعنی هیچکس به غیر از کسایی که وبلاگ‏رو می‏خونن. همه فکر می‏کنن ما مثل قبل هستیم و همچنان همون شکلی.
سه شنبه 4 اسفند 1388

۱ نظر:

fafa گفت...

ولی آدما به یه جایی می رسن گاهی وقتا که باید به یکی درد و دل کنند ... عقده دل بگشایند و خولاصه از لبریز شدن در بیان...