شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

دست من نیست...

باز کردم از گردنم آن گردنبند را و گذاشتم روی میز، نگاهش کردم، جایش را با یکی دیگر عوض کردم و دوباره عوض کردم تا خودش باشد.. دلم نیامد، گفتم شاید باز بیایی و من شرمنده باشم که چرا دیگر آن را به گردن ندارم..
دیگر دست خودم نیست همه آمدنها و نیامدنهای این اشکهای غلتان بر روی گونه هایم... می آیند و می روند، و من دستوری برای ایستادن نمی دهم... می گذارم تا بیایند شاید دل سبک شود...
دیگر دست من نیست ماندن و تلنبار شدن کارهایم و رفتن و آمدنهای بیهوده ام..
دیگر دست من نیست انگیزه نداشتنهایم..
دیگر دست من نیست داغ نشدن تنم در هوس کسی..
دیگر دست من نیست که این دستها، عاشقانه، گردن و سینه کسی را هنگام رانندگی نوازش نمی کنند...
دیگر دست من نیست که این چشمها، عاشقانه و دلبرانه، کسی را هنگام رانندگی نگاه نمی کنند تا او کنترلش را از دست بدهد و شاید تصادفی رخ دهد...
دیگر دست من نیست که این دست (دست چپم)، کودکانه، خود را در زیر دست تو جایی بین کف دست و دنده ماشینت جا نمی کند...
دیگر دست من نیست که لبهایم، عاشقانه، لبهایت را نمی بوسد و راهش را برای پیمایش سینه ات نمی یابد...
دیگر دست من نیست تا آب نبات را در دهانم بچرخانم و با زبانم آن را هُل دهم در دهان تو و تو در دهانت بچرخانیش و دوباره بچرخانیش و دوباره و من صدایم دربیاید که نوبت من است و اینبار تو با زبانت هل دهی در دهان من و من یک دور بیشتر نچرخانم و باز راهی دهان تو کنم با زبانم...
دست من نیست این دخترکی که لبهایش می خندد و چشمانش غم دارد...
دست من نیست که این زندگی همه اش خالی ست و خالی ست و خالی ست....
من منتظرم، منتظر روزی که بیایی و زندگی را با خودت پُر کنی و مرا به همان دخترک شاد قبل بدل کنی... می دانم اگر بیایی روزهایم مثل قبل می شود و خودم هم میشوم حداقل یک ذره شبیه به قدیم های خودم...
من می دانم که می شود در یکی از همین روزهای آخر پاییز که من متولد شده ام، باز متولد شوم... آن وقت دوتایی دست هم را می گیریم و دوباره من می دَوَم و تو می دَوی و باز به پای من نمی رسی...
آن وقت دوباره می روم شال رنگی می خرم و موهایم را برای تو درست می کنم و شاید سنجاقکی به روی موهایم بزنم تا تو بیشتر خوشت بیاید... آن وقت دوباره آهنگ مرجان را می گذارم تا دوباره اسیرت کنم، تا دیگر دلت نیاید با مهربانی من را ننگری.. آن وقت دوباره آن لاکی خوشگل را از سامان پس بگیری و در جایش آویزان کنی و مادرت بگوید این بچه بازیها چیست...
آن وقت تا دلمان بخواهد بچه بازی می کنیم و هیچکس را هم در این بچه بازی، بازیش نمی دهیم..
فقط منتظر آن روزم، آن روزی که نمی دانم کی هست و کی می آید.. شاید یک روز بارانی، یا برفی زمستانی یا شاید آفتابی ولی مهتابی نمی تواند باشد، چون آن روز یک روز است...

هیچ نظری موجود نیست: