پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

اونقدر سخت بود که حتی نخوام راجع بهش چیزی بگم. تمام چیزایی که قرار بود برای من باشه و برای من انجام بشه، برای پدر و مادرش انجام شد و چه ناخودآگاه اشکای من سرازیر میشدن وقتی برام تعریفشون می کرد. از خریدن تخت و پتو و روتختی تا کلی وسایل آشپزخونه ای که باید مال من می بود.
می خوام بگم خدایا من خیلی پخته شدم، کلی سفت و محکم شدم، کلی بزرگ شدم، دیگه بسه.
پنجشنبه 8 مهر 1389

هیچ نظری موجود نیست: