راستش حرف واسه گفتن زیاده ولی حوصله گفتنشرو ندارم. از پی جی بگیر تا همکارای تو شرکت.
آخرین صحبتم با پی جی سه شنبه شب بود، یه بار سنگینی رو دوشم بود که خواستم کمکم کنه که تحمل اونهمه بارو نداشتم و البته شاید یه بهانه که هر دفعه یه بهانهای برام هست. مربوط به خودم نمیشد، مربوط به دو تا از همکارام. یه آقای متاهل و یه خانم مجرد. آقای متاهل که هرگز فکر نمیکردم حرف از جدایی از همسرشرو ازش بشنوم، داره از همسرش جدا میشه و البته ظاهرن خانم تقاضا داده و این آقا اصلن دلش نمیخواد این اتفاق بیفته و گفت تا اونجایی که بشه سعی میکنم جلوشرو بگیرم. از اون طرف خانم همکار مجرد که واسه خودش دوست پسر داره و کلی ادعای عاشقی ِ دوست پسرشرو میکرد بعد از اینکه میفهمه آقای متاهل ممکنه از خانومش جدا بشه، بهش گیر داده که بعد از اینکه جدا شدی با من ازدواج کن. یعنی الان دارم به راحتی اینجا مینویسم ولی مگه من تونستم یا میتونم این موضوعرو هضمش کنم؟
انقدر تو این دو سه روزه حرفای عجیب شنیدم که داشتم شاخ در می آوردم. این آقا اصولن همیشه با من راحتتر از بقیه هست چون مدت بیشتری نسبت به بقیه منو میشناسه. و اینارم این آقا بهم گفت که این دختره بهش گیر داده و از این حرفا. داستانش طولانیه که نمیشه همهرو اینجا گفت.
شب تا رفتم خونه اول به خواهرم گفتم در این جهت که این آقا از من همفکری میخواست که چیکار کنه. چون میگفت چه 1 درصد چه 99 درصد احتمال داشته باشه که خانومم ازم جدا نشه، اگه این دختره کاری بکنه مثلن زنگ بزنه به خانومم یا خونهم همه چی داغون میشه و دیگه هرگز نباید فکر کنم که ممکنه خانومم برگرده. به من گفت نمیتونم خیلی باهاش بد برخورد کنم چون میترسم بدتر بزنه همه چیو داغون کنه.
اینارو که به خواهرم گفتم، گفت داره دروغ میگه. گفتم یعنی چی؟ چرا باید دروغ بگه؟ گفت نمیدونم ولی مطمئن باش همه چیو راست نمیگه. کلی هم اینجا هنگ کردم.
بعد با پی جی صحبت کردم و این جریانو بهش گفتم، گفت به نظر من این آقا داره به خود تو پیشنهاد میده. دیگه بیشترتر هنگ کردم. البته به پی جی توضیح دادم که این نمیتونه درست باشه چون اون موضوع پی جیرو میدونه، درسته همه چیو نمیدونه ولی در کلیت ماجرا هست و هم اینکه میدونه من تو عشق با پی جی هستم.
خلاصه که اندر تعجب این موضوعات موندم و هر چند که به من ربطی نداره ولی اصلن هیچوقت دوست نداشتم همکارم از خانومش جدا بشه مخصوصن اینکه میدونم خودشم اصلن دلش نمیخواد این اتفاق بیفته و مخصوصنتر اینکه این آقا با کلی زحمت و مخالفت خانوادهش تونسته بوده با خانومش ازدواج کنه.
خوب شد گفتم حوصله ندارم چیزی بنویسم، اگه حوصله داشتم چیکار میکردم!
پنجشنبه 19 فروردین 1389
آخرین صحبتم با پی جی سه شنبه شب بود، یه بار سنگینی رو دوشم بود که خواستم کمکم کنه که تحمل اونهمه بارو نداشتم و البته شاید یه بهانه که هر دفعه یه بهانهای برام هست. مربوط به خودم نمیشد، مربوط به دو تا از همکارام. یه آقای متاهل و یه خانم مجرد. آقای متاهل که هرگز فکر نمیکردم حرف از جدایی از همسرشرو ازش بشنوم، داره از همسرش جدا میشه و البته ظاهرن خانم تقاضا داده و این آقا اصلن دلش نمیخواد این اتفاق بیفته و گفت تا اونجایی که بشه سعی میکنم جلوشرو بگیرم. از اون طرف خانم همکار مجرد که واسه خودش دوست پسر داره و کلی ادعای عاشقی ِ دوست پسرشرو میکرد بعد از اینکه میفهمه آقای متاهل ممکنه از خانومش جدا بشه، بهش گیر داده که بعد از اینکه جدا شدی با من ازدواج کن. یعنی الان دارم به راحتی اینجا مینویسم ولی مگه من تونستم یا میتونم این موضوعرو هضمش کنم؟
انقدر تو این دو سه روزه حرفای عجیب شنیدم که داشتم شاخ در می آوردم. این آقا اصولن همیشه با من راحتتر از بقیه هست چون مدت بیشتری نسبت به بقیه منو میشناسه. و اینارم این آقا بهم گفت که این دختره بهش گیر داده و از این حرفا. داستانش طولانیه که نمیشه همهرو اینجا گفت.
شب تا رفتم خونه اول به خواهرم گفتم در این جهت که این آقا از من همفکری میخواست که چیکار کنه. چون میگفت چه 1 درصد چه 99 درصد احتمال داشته باشه که خانومم ازم جدا نشه، اگه این دختره کاری بکنه مثلن زنگ بزنه به خانومم یا خونهم همه چی داغون میشه و دیگه هرگز نباید فکر کنم که ممکنه خانومم برگرده. به من گفت نمیتونم خیلی باهاش بد برخورد کنم چون میترسم بدتر بزنه همه چیو داغون کنه.
اینارو که به خواهرم گفتم، گفت داره دروغ میگه. گفتم یعنی چی؟ چرا باید دروغ بگه؟ گفت نمیدونم ولی مطمئن باش همه چیو راست نمیگه. کلی هم اینجا هنگ کردم.
بعد با پی جی صحبت کردم و این جریانو بهش گفتم، گفت به نظر من این آقا داره به خود تو پیشنهاد میده. دیگه بیشترتر هنگ کردم. البته به پی جی توضیح دادم که این نمیتونه درست باشه چون اون موضوع پی جیرو میدونه، درسته همه چیو نمیدونه ولی در کلیت ماجرا هست و هم اینکه میدونه من تو عشق با پی جی هستم.
خلاصه که اندر تعجب این موضوعات موندم و هر چند که به من ربطی نداره ولی اصلن هیچوقت دوست نداشتم همکارم از خانومش جدا بشه مخصوصن اینکه میدونم خودشم اصلن دلش نمیخواد این اتفاق بیفته و مخصوصنتر اینکه این آقا با کلی زحمت و مخالفت خانوادهش تونسته بوده با خانومش ازدواج کنه.
خوب شد گفتم حوصله ندارم چیزی بنویسم، اگه حوصله داشتم چیکار میکردم!
پنجشنبه 19 فروردین 1389
۲ نظر:
سلام دختر گل چطوری؟
خوبی؟
من با نظر پی جی و خواهرت موافقم
احیانا" این آقا همونی نیستند که وقتی قصد کردی مست بشی گفت کمکت می کنه و همینجا تو شرکت پیشت می مونه
و گفتی خیلی موقر و ازدواج هم کرده
...
از دختری مثل تو دیگه باید بعید باشه که گول ظاهر مودب آدمها را بخوری عزیزکم
به قول خواهرت به نظر نمی رسه این آقا همه چیز رو راست گفته باشه
یه جای کار می لنگه
نمیشه در این موارد حرف یک طرف ماجرا را 100% باور کرد
شاید اصلا" طلاقی در کار نباشه!!!
یا اگه هست چه دلیلی داره خانومش تقاضا داده باشه؟؟!! مگه این آقای مودب و موقر چه رفتاری نشون داده؟
نمی خوام بدبینت کنم اما ما دخترها وجود و قلبهای پاکی داریم باید مواظبش باشیم.
پی جی چطوره؟ وضع جسمی اش را می گم.
به نظز گزینه مناسبیه برای تو بخصوص که داغترین عشقه مهربون ترین و ...
هر چند دوری اش و نبودنش در اون شبهایی که در تنهایی بهش نیاز داری آزارت میده.
راستی عجب شرکتی دارید ها :D
سلام بانو..: (بانو که بدتون نمیاد خدای نکرده)سلام عزیز و خوب و مهربون و نازنین و گرامی امیدوارم که خوشحال و سلامت باشید.. خیلی خوشحال شدم از اینکه خوب و سلامت و سرحالید.. و خیلی خوشحال تر از اینکه درست زمانی که بنده بسیار نگرانتون بودم تونستم از راه دور این نگرانی و دلتنگیم رو به شما انتقال بدم پس بدونید که درونغ نگفته بودم و واقعاً دلتنگ و نگران بودم و باز بدونید که من چه دوست خوبی هستم- من هم فکر می کنم که این آقا یه جورایی میخواد جلب توجه کنه آخه تا اونجایی که من می فهمم و تجربه مذکر بودن رو دارم هیچ مردی به خودش اجازه نمیده جلوی به خانم از این حرفها بزنه و توجه خانم دیگری رو به یه خانم دیگه بگه مگه نقشه شومی تو سرش باشه و یا اینکه از یه کمبودی تو درونش رنج ببره..
*** اینقد بدم میاد یکی به شما بگه گلم.. نمیدونم چرا***
من که میگم از این شرکت استعفا بدید و برای خودتون مستقل یه شرکت راه بندازید ماشالله خودتون یه پا استادید برای خودتون والله..
ارسال یک نظر