الان نزدیک 1 ساعت با پی جی صحبت کردم، جدن خوشحالم. خوشحالم که دوستن داشتنمونرو هنوزم از هم پنهان نمیکنیم. هنوزم وقتی صداش میکنم با عشق و علاقه بهم میگه: جوونم، هاااااااا(با یه حالت خاص) یا هر چیز دیگه.
دوباره حرفای خودمو زدم و گفت باز شروع کردی؟ گفتم کجای کاری، هیچوقت هیچی تموم نشده بود، تو خبر نداشتی. چقدر بعده این حرفم احساس ناراحتی کرد. چقدر یاد قدیم افتاد.
چقدر گفت دلش تنگ شده، گفت واسه اون موقعهها خیلی دلش تنگ شده. واسه اون شرکتی که توش همکار شدیم. واسه اینکه میومد جلوی همکارای دیگه منو به اسم صدا میزد و من بهش غر میزدم که منو به فامیلیم صدا کنه و اون میگفت چَشم و دوباره دفعه بعد کار خودشو میکرد. چقدر برای جاهایی که با همدیگه رفتیم دلش تنگ شده، برای دیزین رفتنمون. برای همهی همهی اون روزا دل هر دوتامون تنگ شده به اندازه یه دنیا.
چقدر طرز حرف زدنش، چقدر آه کشیدنش به خاطر گذشته اشک تو چشام آورد. چقدر آیندهای که اونهمه براش برنامه ریزی کرده بودیم، مبهم از آب دراومد. چقدر فکر نمیکردیم که ممکنه هر اتفاقی بیفته به غیر از این.
هیجوقت هیچکی نمیتونه جای اونو واسم بگیره. چون اون بود که عشقُ نشونم داد و بهم فهموند کسی هست که بتونه واقعن منو دوست داشته باشه.
بهم گفت تازگیا بی معرفت شدی! گفتم من بی معرفت شدم؟ گفت آره دیگه به خوابمم نمیای!
عجب حکایتی شده
عشق تو عادتی شده
که از سرم نمیره
سه شنبه 24 فروردین 1389
دوباره حرفای خودمو زدم و گفت باز شروع کردی؟ گفتم کجای کاری، هیچوقت هیچی تموم نشده بود، تو خبر نداشتی. چقدر بعده این حرفم احساس ناراحتی کرد. چقدر یاد قدیم افتاد.
چقدر گفت دلش تنگ شده، گفت واسه اون موقعهها خیلی دلش تنگ شده. واسه اون شرکتی که توش همکار شدیم. واسه اینکه میومد جلوی همکارای دیگه منو به اسم صدا میزد و من بهش غر میزدم که منو به فامیلیم صدا کنه و اون میگفت چَشم و دوباره دفعه بعد کار خودشو میکرد. چقدر برای جاهایی که با همدیگه رفتیم دلش تنگ شده، برای دیزین رفتنمون. برای همهی همهی اون روزا دل هر دوتامون تنگ شده به اندازه یه دنیا.
چقدر طرز حرف زدنش، چقدر آه کشیدنش به خاطر گذشته اشک تو چشام آورد. چقدر آیندهای که اونهمه براش برنامه ریزی کرده بودیم، مبهم از آب دراومد. چقدر فکر نمیکردیم که ممکنه هر اتفاقی بیفته به غیر از این.
هیجوقت هیچکی نمیتونه جای اونو واسم بگیره. چون اون بود که عشقُ نشونم داد و بهم فهموند کسی هست که بتونه واقعن منو دوست داشته باشه.
بهم گفت تازگیا بی معرفت شدی! گفتم من بی معرفت شدم؟ گفت آره دیگه به خوابمم نمیای!
عجب حکایتی شده
عشق تو عادتی شده
که از سرم نمیره
سه شنبه 24 فروردین 1389
۲ نظر:
الهی
گردشی در سفر خاطره هایت خوش باد!
الهییییییییییییییییییی
عزیزم
:*
ارسال یک نظر