پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷

بانو

بانویی بود حدودن 30 ساله البته نمیشد دقیق سنشو حدس زد شاید چند سال بیشتر یا کمتر از چند سال کمتر.
قیافه‏ی جالب توجهی داشت، بینی عقابی با آرایش قرمز، روژگونه‏ی قرمز، سایه‏ی قرمز، ابروی قرمز
فکر کنم ریملش آبی بود
ولی کاملن محجبه، یه چیزی شبیه روسری سفت به سرش بسته بود، روی اون یه تل آبی براق، سمت چپش یه پاپیون آبی با نگین‏های درخشان
دو تا شال زرد و نارنجی هم روی اون
توی امامزاده صالح بود و رفت که دعا کنه
موقع برگشت تو همون اتوبوسی بود که من بودم.
انتهای مسیر ازم پرسید مترو هم میره؟
مشغول درآوردن زیورآلاتش شد که متوجه شدم هر چهار انگشت دو تا دستش با انگشترهای بدلی آذین شده
تو هر دستش چندین النگو و دستبند داشت، از النگوهای استیل گرفته تا پلاستیک
یکی دو بار هم خندید بدون اینکه به کسی نگاه کنه
موقع پیاده شدن یه مردی منتظر مونده بود که اون بیاد و نزدیکش بشه
به شدت غیرتی شده بودم و یه جورایی که حواسش نبود مواظبش بودم که یه وقت مرده کاری نکنه
هر کاری کردم قبل از من پیاده بشه نشد، مرده موند پشت بانو
بانو یه هزاری داد به راننده اتوبوس و گفت بقیه‏شو نمیخوام.

هیچ نظری موجود نیست: