سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷

بدبختی

دیروز عصر که داشتم می رفتم خونه بازم یه چیزی دیدم که جیگرم آتیش گرفت... من تو ماشین بودم، تو پیاده رو یه آقای نسبتاً جوان دست یه آقای پیری رو گرفته بود و داشتند می رفتن... آقا پیره اولاً که خیلی پیر بود، بعدشم کاملاً تا شده بود. یعنی کاملاً یه زاویه 90 درجه تو کمرش ایجاد شده بود، اغراق نکردم اگه بگم حتی بیشتر از 90 درجه خم شده بود....... ای خدا من این چیزا رو نمی تونم تحمل کنم، خیلی دلم می گیره.. خیلی...
بعد داشتم فکر می کردم این بنده خدا چه جوری میشینه؟ چه جوری می خوابه؟ و خیلی از کارهای روزمره رو چطور انجام میده؟
واقعاً دلم سوخت.... اصولاً خدا چون میدونه من با دیدن این چیزا دلم ریش ریش میشه، همیشه صحنه های این شکلی رو زیاد برام پیش میاره... مثلاً با دیدن یه فرد نابینا، یا یه معلول، یا افراد پیر و ناتوان یا اونایی که خیلی بدبخت و فقیر هستند یا حتی یه کارگر ساختمون مثلاً وقتی داره دست و صورتش رو میشوره یا وقتی که سرش رو کذاشته رو زانوهاش و خیلی چیزای دیگه، من واقعاً دلم میسوزه... واقعاً دلم ریش ریش میشه.....دلیلی واقعاً وجود نداره که من انقدر متاثر میشم ولی همیشه پیش خودم فکر می کنم بابا این بدبخت فقط یه بار بدنیا میاد و فقط یک بار زندگی می کنه، چرا باید انقدر بدبخت باشه؟ چرا نباید یه زندگی خوب داشته باشه؟ چرا نباید راحت زندگی کنه؟؟!!!

هیچ نظری موجود نیست: