پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

غمزه ی فریبـــا

اگر از پنجره

به ماه بلورین، شاخه سرخ

پائیز کندگذر بنگرم

اگر در کنار آتش دست بر خاکستر نرم

بر تن پر چروک هیزم سوخته زنم

همه چیز مرا به سوی تو می آورد

گویی هر آنچه هست

رایحه، روشنی، رنگ

قایق های خودی اند

راهی جزیره های تو، که چشم به راه منند

اینک اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی

من نیز تو را از دل می برم اندک اندک

اگر یکباره فراموشم کنی

در پی من نگرد

زیرا پیش از تو فراموشت کرده ام

اگر طوفان بیرق هایی را

که از میان زندگیم می گذرند

بیهوده و دیوانه بخوانی

و سر آن داشته باشی که مرا

در ساحل قلبم

آنجا که ریشه در آن دوانده ام، رها کنی

به یاد داشته باش،

یک روز در لحظه ای، دستهایم را بلند خواهم کرد

ریشه هایم را به دوش خواهم کشید

در جستجوی زمینی دیگر

اما اگر روزی، ساعتی

احساس کنی حلاوت جاودانگیت را

"برای من ساخته اند"

اگر روزی گلی بر لبانت بروید

در جستجوی من...

آه عشق من، زیبای خود من

در من تمامی شعله ها زبانه خواهد کشید

زیرا در درونم نه چیزی فسرده است

و نه چیزی خاموش

عشق من حیات از عشق تو می گیرد، محبوبم

و تا روزی که تو زنده ای در دستان تو خواهد بود

بی اینکه از عشق تو

جدا شود.

هیچ نظری موجود نیست: