سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

کلن یه چیز جالبی کشف کردم و اونم اینه که خدا کلی حال میکنه وقتی می بینه بنده هاش دارن زجر میکشن!
می‏دونید چرا؟ چون می‏بینه بنده هاش انقدر دارن عذاب می‏کشن ولی هیچ کاری نمی‏کنه. خب مگه خدا نمی تونه هر کاری بکنه؟ پس چرا به جای نعمت انقدر بدبختی به بنده هاش میده؟ چرا انقدر آزارشون میده؟
خدا جونم بشین یه کم فکر کن جونِ من! آخه چرا انقدر اذیتم می‏کنی؟ حال می‏کنی هر شب با چشم گریون بخوابم؟ حال می‎کنی انقدر زجر می‏کشم؟

بابا برید بهش بگین بسه دیگه، فهمیدم، غلط کردم، اصلن گُه خوردم، غلط زیادی کردم.
برید به خدا اینارو بگین، بگین بس کنه.. کوتاه بیاد دیگه.. انقدر آوار رو سر ِ من خراب نکنه، انقدر بلا سر من ِ بدبخت نیاره.
اصلن بهش بگین من دیگه نمی خوام زندگی کنم، بگین هر چی می‎خواسته عمر به من بده برداره بده به یکی دیگه.. هدیه ست دیگه، خب نمیخوام. هدیه نمیخوام.

بهم میگه روزگار که نمی‏تونه با ما راه بیاد ما باید باهاش راه بیایم، میگه زندگی خیلی قشنگه، ولی دروغ میگه خودم می‏دونم، زندگی یک چیز تخمی بیش نیست، والسلام.

هیچ نظری موجود نیست: