دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

آخرش این بغض تو گلوم منو خفه می‏کنه!

*خاک بر سر بدبختت که نمی‏تونی آروم بگیری و تحمل هیچیو نداری و اینهمه غم و غصه داشتی و بعدش کلی خوشحال بودی و الان نمی‏تونی بفهمی که بعد این غم و غصه تم شاید یه خوشی چیزی باشه!
لامصب بشین سر زندگی نکبتی که داری، انقدرم از این فکرای تخمی نکن که یا خودت تخمی یا شانست تخمیه یا هر چیه دیگه‏ای.
*خاک بر سر الاغت که همه دارن بهت میگن خوش به حالت بعدش تو زانوی غم بغل کردی و هی زار میزنی توی خودت!

اصلن همه اینایی که انقدر بهم گفتن خوش به حالت، چشمم زدن، خوبه؟

*انقدر خرافاتی بودی و نمی‏دونستم؟

آره هستم، اصلن به تو چه، دلم میخواد اینجوری باشم.

*انقدر نق بزن تا جونت درآد.

هیچ نظری موجود نیست: