سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

آخه وقتی من امروز اولویه خوردم، بعدشم من می‏دونم چقدر دوست داشت و نبود که بخوره، بعدشم یادم اومد اون روزارو که هر وقت اولویه داشتم زیاد می‏آوردم که واسه اونم بمونه، اونوقت بقیه می‏گفتن واسه چی انقدر آوردی و من الکی یه چیزی می‏گفتم و می‏دونستم اونا می‏دونن و دارن کنایه می‏زنن.
خب میگید من چه خاکی تو سرم بریزم با این همه خاطره ریز و درشت که هر جا میرم قبلن حداقل یه بار با اون رفتم، هر چی می‏خورم قبلن با اون خوردم، آخه من تو اینجام که هستم اون پیشم میومد و الان یه عالمه جاش خالیه خب. وقتی می‏خواست بیاد همه جا رو آب و جارو می‏کردم و تمیز می‏کردم و بعد اون می‏گفت جاییکه مشاعه‏رو آدم تنهایی تمیز نمی‏کنه، منم می‏گفتم به خاطر تو کردم.
خب حالا یکی بیاد یه کاری بکنه ذهن من کلن پاک بشه تا دیگه هیچی یادش نیاد. کاش سرم یه جایی می‏خورد حافظه‏مو از دست میدادم و دیگه هیچی یادم نمی‏اومد. آخه این حافظه، خیلی بد، خوب کار می‏کنه لعنتی!

هیچ نظری موجود نیست: